
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
۱
تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم
کو دیر محبت که به دریای دل افتم
۲
کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت
بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم
۳
آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس
بی فایده در دامگه آب و گل افتم
۴
مستی ز من آموز که چون شعلهٔ مرهم
از داغ جگر خیزم و در خون دل افتم
۵
کو انجمن قرب که تا بال گشایم
پر سوخته پیرامن شمع چگل افتم
۶
عرفی که گمان داشت که از وادی اسلام
باز آیم و در سجدهٔ بت منفعل افتم
تصاویر و صوت

نظرات