عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۹۸

۱

می‌فروشم راحت و عشق ستمگر می‌خرم

می‌دهم روز خوش و آسیب اختر می‌خرم

۲

ای که باز افکنده‌ای در تیغ کاه رغبتم

گر متاع غم بود بگشا که اکثر می‌خرم

۳

در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست

ساده‌لوحم هر جه بفروشند یک سر می‌خرم

۴

ترک جان تلخ کام است و شکر خواب عدم

جام زهری می‌فشانم تنگ شِکّر می‌خرم

۵

او به خونم گرم و من زین شادمان کز شکر قتل

صد ره از وی خون خود در روز محشر می‌خرم

۶

نیست غم کز درد هجران شهپرم بر خاک ریخت

اینک از جبریل شوقت باز شهپر می‌خرم

۷

هر متاعی کز نگاهش می‌خرم در روز وصل

می‌نشینم گوشه‌ای وز خود مکرر می‌خرم

۸

عرفی آوردم متاعی کو ترازو غم کجاست

آن متاعی کس مَخَرَّد با جان برابر می‌خرم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
شهرزاد چنگلوایی
۱۳۹۵/۰۴/۱۹ - ۱۷:۱۹:۳۴
مصرع پیش از آخر گمانم این‌گونه باشد: عرفی آوردم متاعی٬ کو ترازو٬ غم کجاست