عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۹۹

۱

ساغر ز دست مردم آزاده چون کشیم

لبریز گشته ایم ز خون، باده چون کشیم

۲

ما روی گرم را، دل و جان وقف کرده ایم

این تحفه پیش ابروی نکشاده چون کشیم

۳

دل را نداده اند و عنانش به دست اوست

ما از کفش عنان دلِ داده چون کشیم

۴

ما را بود معامله با عالم قدیم

منت از این جهان عدم زاده چون کشیم

۵

ما مرد دستگیر کسی نیستیم، لیک

دامن ز دست مردم آزاده چون کشیم

۶

منزل دراز و طبع جوانمرد و وقت کم

دست از میان دشمن استاده چون کشیم

۷

دل را عنان گرفته صنم می کشد به دیر

او را به وعظ بر سر سجاده چون کشیم

۸

بر دست پیر منت سجاده لازم است

این نقش بر جبین دل ساده چون کشیم

۹

عرفی بهشت نسیه و بزم وصال نقد

دست از عنان دولت آزاده چون کشیم

تصاویر و صوت

نظرات