عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۵۰۸

۱

مستم دگر این بیخودی از بوی که دارم

دیوانگی از غمزهٔ جادوی که دارم

۲

ای دل ز جنونم گله داری، عجب از تو

همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم

۳

مست آمده ام از عدم ای جمع بگویید

دامن ز که در چینم و دل سوی که دارم

۴

جانم به لب ار درد و مسیحا نزند دم

دانسته که بهبود ز داروی که دارم

۵

مرهم به علاج آمده، زنهار مگویید

کاین زخم به اندازهٔ بازوی که دارم

۶

فردا که دل از حور بهشتم نگشاید

دانند دو عالم که غم روی که دارم

۷

در دیدهٔ من حُسن فروریزد و حیرت

باز این سر شوریده به زانوی که دارم

۸

عرفی طلبی جرعهٔ مقصود و نگویی

کاین گرم روی بر اثر خوی که دارم

تصاویر و صوت

نظرات