
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۲۵
۱
بوستان پژمرده گردد، از دل ناشاد من
یاسمن را خنده بر لب سوزد از فریاد من
۲
باغبان عشق می گوید که خاکستر شود
شانهٔ باد صبا در طرهٔ شمشاد من
۳
گفتم آیین مغان پر ذوق بر باز آمدن
عشق گفت آیین مجنون من و فرهاد من
۴
کفر نی، اسلام نی، اسلام کفر آمیز نی
حکمت ایزد ندانم چیست در ایجاد من
۵
صد بت از هر ذره نشناسی و ماند مایه ای
گر کنی ای برهمن گلگشت کفر آباد من
۶
عرفی از من گر ملولی سعی در خونم مکن
سیل غم را التفاتی نیست با بنیاد من
نظرات