عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۵۲۷

۱

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

۲

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

۳

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

تو خواهی بود، فردای قیامت، دادخواه من

۴

به نزدیک شما، ای کشته گان عشق، می آیم

به درد حسرت آرایش کنید آرامگاه من

۵

ز حسرت می روم سوی تو، از غیرت نمی بینم

که از رویت مبادا لذتی یابد نگاه من

۶

ز عشق کوهکن شیرین به خود می نازد و خسرو

به این خوش دل که دارد این غرور از عز و جاه من

۷

بر افکن پرده از حیرت، چو عرفی بی زبانم کن

چرا بسیار می کوشی در اثبات گناه من

تصاویر و صوت

نظرات