
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۳۸
۱
مسازم نا امید از خود، چو گشتم مبتلای تو
که محروم از تمام خوبرویانم برای تو
۲
در آن صحرا که گیرد هر شهیدی دامن قاتل
بود دست کسی و دامن شرم و حیای تو
۳
شدی بهر فریبم سر گران با عز و خوشحالم
که آگه نیست آن غافل نهاد از شیوه های تو
۴
تبسم گونه ای فرما و عمر جاودانم ده
که باشد لذتی گیرم ز درد بی دوای تو
۵
زمین جوش آشنا در می خوری، دانسته ای گویا
که می سوزم ازین غیرت که هستم آشنای تو
۶
چو فردا جانم آمد سوی تن از سینهٔ تنگم
دهند آواز غم هایش که این جا نیست جای تو
۷
نه با جذب تو کم روزی است، نی در شوق من نقصان
اگر این ها ی دردم باز دارد از قفای تو
۸
علاج شوق عرفی کردی از وصل و برم غیرت
که دردش می کند داروی بیماری فزای تو
نظرات