
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۴
۱
از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است
که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است
۲
چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها
که دام ما همه این طره ی دل آویز است
۳
ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد
اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است
۴
سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد
که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است
۵
چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا
ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است
۶
ستزه باخت به میدان امتحان عرفی
عنان کشیده چه داری، محل مهمیز است
نظرات