
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۴۱
۱
صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته
به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته
۲
چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن
که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته
۳
شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او
ز غم بهشت و دوزخ، ز جهان جدا نشسته
۴
ز ره وفا در این کو، که گذشته دامن افشان
که غبار کوچهٔ ما، بر توتیا نشسته
۵
ز دعا چه کار جویم، که میان تنگدستان
به هزار نامرادی، اثر دعا نشسته
۶
روم از جهان و شادم، که به راه ما قیامت
ز خیال غمزهٔ تو، حشم بلا نشسته
۷
تو و بزم عیش عرفی، من و کوچه ای که هر سو
سر خون چکان فتاده، دل بینوا نشسته
تصاویر و صوت

نظرات