
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۴۹
۱
بانگ ما کبک است، خرمن را به خرمن باز ده
ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده
۲
روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من
دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
۳
ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد
بوسه ای بر دست این صیاد حکم انداز ده
۴
می توان غماز عیب مردمان بودن، ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرضهٔ غماز ده
۵
گفت و گوی سر وحدت را به صد ره کرده ای
بال صوفی را به دست جنبش پرواز ده
۶
شکر ما کن، دوست را، عرفی و جان ها بر فشان
کز تو جان خواهد، نمی گوید که در دم باز ده
نظرات