
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۵۱
۱
ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای
تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای
۲
سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای
۳
گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست
تا تو در معرکه ای خصم زبون داشته ای
۴
نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر
که تو در چشمهٔ حیوان همه خون داشته ای
۵
دل عرفی بخر از خویش و به خورشید فروش
تا ببینی به چه می ارزد و چون داشته ای
نظرات