
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۷۰
۱
نه از غربت اندر وطن می روی
ز دنبالهٔ مرگ من می روی
۲
بهای تو ای نافه خود کم نبود
که برگشته سوی ختن می روی
۳
نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا
ز تاج سرم در عدن می روی
۴
که دستار، ای گل، به یاد تو بست
که مشتاق وار از چمن می روی
۵
چه مشتاقی ای تن به سوی لحد
که ناشسته اندر کفن می روی
۶
خیالی که عرفی خلد در دلت
که بی موجب از خویشتن می روی
نظرات