
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۷۱
۱
خوش آن گرمی ز شمع وصل مهرافروزتر باشی
بر افروزی و داغ و در غمت جان سوزتر باشی
۲
برت افسانهٔ ما با نیاز آمیز تر تا کی
ز چشم مست خود خواهم که نا آموزتر باشی
۳
چراغ حسن خود را بر فروز از آتش عشقم
چو خواهی آفتاب من که عالم سوزتر باشی
۴
نگردد بوالهوس، ای تیر، آزرده دل از تو
مگر از ناوک مژگان او دلدوزتر باشی
۵
چنین می خواهمت عرفی که هر چندان وفادشمن
بلا انگیزتر می شد، جفا اندوزتر باشی
نظرات