
عرفی
غزل شمارهٔ ۷۸
۱
کوی عشق است این که در هر گام صد عاقل گم است
تا قیامت جان فراموش است و این جا دل گم است
۲
خود چه راه است این که در صد سال یک منزل نیافت
آن که در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
۳
لذت جان دادنم بنگر که در روز جزا
ننک قتلم در هجوم لذت قاتل گم است
۴
یار در دل هست اگر دل نیست ایمن گو مباش
کعبه گر محمل نشینم نیست از محمل گم است
۵
این که می گویند دریا می گشاید دست بخت
تا در دل می شنو اما کلید دل گم است
۶
در هجوم چاره اندیشی عرفی گشته گم
عقل رهبر هم درین اندیشه ی هایل گم است
تصاویر و صوت

نظرات