
عرفی
غزل شمارهٔ ۸
۱
گرفتم آن که شب در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
۲
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتشفشان چون شمع، مغزِ استخوانش را
۳
برآمد جان ز تن ، وان زلف می جوید چنان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
۴
ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
۵
ز ننگِ آن ، قَدم هرگز به رویِ آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
۶
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
نظرات
کلام قاصر
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
بهمن بنی هاشمی
رسته
یکی بودم
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی
سیدمحمد جهانشاهی