عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۹۵

۱

وه که از دوختن، این چاک گریبان رفته است

این شکافی است که تا دامن ایمان رفته است

۲

به حوالی تن از شرم نیاید فردا

جان آن کس که ز هجران تو آسان رفته است

۳

لذتی یافته کام دلم از ناوک او

کز گلوی هوسم چاشنی جان رفته است

۴

رفت آن آفت دین از برم ای هوش بیا

تا ببینم که چه ها بر سر ایمان رفته است

۵

همت آن بود که لب تشنه بمیرد عرفی

ور نه صد بار به سر چشمه ی حیوان رفته است

تصاویر و صوت

نظرات