
عرفی
غزل شمارهٔ ۹۹
۱
هم صومعه را فیض به دستور نمانده است
هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
۲
بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار
در صومعه و میکده مخمور نمانده است
۳
بیمار تو کش زندگی از شدت درد است
امید هلاکش به دم صور نمانده است
۴
باور نکنم گرچه اناالحق زده از عشق
صد راز دگر در دل زنجور نمانده است
۵
نام تو، چه پست و چه بلندش، چه مراد است
بس شهره ی آفاق که مشهور نمانده است
۶
عرفی ارنی گو شنوای است، نه موسی
دیر است که این قاعده در طور نمانده است
نظرات