رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۱۲ - حسینی قزوینی

و هُوَ فخر العارفین و زین الواصلین، کهف الحاج حاجی محمدحسن خلف الصدق مجتهد الزمن حاجی محمد حسن قزوینی. و آن جناب در زمان شباب از علوم معقول و منقول کامیاب و به حکم ذوق فطری از طلب عز و جاه دنیوی گذشته طالب صحبت عارفان باللّه گشته، به خدمت جمعی از اکابر طریق و اماجد اهل تحقیق رسیده، کامش حاصل نگردیده. مدتها به مسافرت و ریاضت راضی و به سیر انوار و اطوار قلبیه دل خوش کرده بود. تاعاقبت الامر به خدمت حضرت الموحدین حاجی میرزا ابوالقاسم شیرازی مستفیض شد. دست ارادت به دامان تولایش زده اقتباس انوار ذوق و حال و اکتساب اطوار کمال از مشکوة جمعیت حضور موفورالسرور آن جناب نمود و عیون سر بر مشاهدهٔ شواهد حقایق و معارف توحید وجودی و شهودی گشود. از اضطراب و انقلاب آرام گرفته و ازموانع و علایق عقلیه روی دل تافته، سالی چند پریشان و در ایران و هندوستان مصاحب درویشان بود. بعد به شیراز مراجعت نمود. چندگاه دیگر نیز در خدمت آن بزرگوار مستفیض می‌بود تا آنکه آن جناب رحلت فرمود. بعد از چندی والد ایشان وفات یافته و به استدعای جمعی به امامت و وعظ و افادهٔ کمالات مشغول شدند. اکنون اهل ظاهر و باطن هر دو را مراد و از غایت کمال و اخلاق با همه‌اش وداد است.

نظم

۲

بهار عالم حسنش دل و جان زنده می‌دارد

به رنگ اصحاب صورت رابه بوارباب معنی را

آن جناب رادر فن شعر نیز پایه‌ای عالی است و به غیر قصاید پنج شش مثنوی در سلک نظم کشیده. مثنوی الهی نامه و مثنوی شترنامه و مهر و ماه، وامق و عذرا و وصف الحال و غیره. قطع نظر از مطالب عالیه نهایت فصاحت و بلاغت دارد. غرض، وجود شریفش مربی اصحاب و ذات خجسته‌اش مفرح احباب. در دیدهٔ حق بین شاهدش مشهود و موجدش موجود. لوح ضمیرش بی نقش و نگار وجان منیرش مستغرق نقش و نگار است. فقیر را خدمتش مکرر دست داده وصحبتش ابواب فیوضات بر روی دل گشاده. بعضی از اشعار آن جناب قلمی می‌شود:

مِنْمثنوی شترنامه فی المناجات

۴

تا که نشان از دل و ازدلبر است

نام خدا زینت هردفتر است

۵

حاکم احکام قضا و قدر

مبدع اطباق جنان و سقر

۶

مطلع انوار حدوث و قدم

مقطع اطوار وجود و عدم

۷

پا چو بر او رنگ تقدس زده

خیمه بر آفاق و بر انفس زده

۸

کرده پدید از عدم اشباح را

داده به اشباح ره ارواح را

۹

روح مجرد متجسد شده

واحد بی چون متعددشده

۱۰

ای درِ تو مقصد ومقصود ما

وی رخِ تو شاهد و مشهود ما

۱۱

نقد غمت مایهٔ هر شادیی

بندگیت به ز هر آزادیی

۱۲

نیست کسی جز تو هوادار ما

مونس ما، یاور ما، یار ما

۱۳

لطف تو کام دل ناکام ماست

ساقی ما، بادهٔ ما، جام ماست

۱۴

جلوهٔ تو بادهٔ گلرنگ ماست

مطرب ما نغمهٔ ما چنگ ماست

۱۵

کوی تو بزم دل شیدایِ ماست

مسکن ما منزل ما جای ماست

۱۶

عشق تومکنونِ ضمیر من است

خاکِ سرایِ تو سریرِ من است

۱۷

ای غمت از شادی احباب به

درد تو از داروی اصحاب به

۱۸

کوه غمت سینهٔ سینای من

روشنی دیدهٔ بینای من

۱۹

باز دلم عاشقی از سرگرفت

تا که دگر پرده ز رخ برگرفت

۲۰

باز دلم بی خودی آغاز کرد

تا که دگر بند قبا باز کرد

۲۱

چشم سیاه که دگر مست شد

کاین دل شوریده سر از دست شد

۲۲

رایت حسن که نمودار شد

کاین دل سودازده از کار شد

۲۳

ای دلم از غیر تو پرداخته

چند جفا با من دل باخته

۲۴

خیز شتربان که دمید آفتاب

وقت رحیل است نه هنگام خواب

۲۵

تا نگری از همه وامانده‌ای

قافله رفته است و به جا مانده‌‌ای

۲۶

خیز و نوای حُدی آغازکن

مست شدم زمزمه‌ای سازکن

۲۷

خیز شتربان که منِ ناتوان

می‌شوم اینک ز پیِ دل روان

۲۸

تا دل سرگشته کجا روکند

تا به که این شیفته جان خو کند

۲۹

می‌رود و می‌بردم سویِ دوست

تا کشدم در خمِ گیسوی دوست

۳۰

دل شده را صبر وشکیب از کجاست

تاب صبوری ز حبیب از کجاست

۳۱

عقل کجا عشق و جنون از کجا

عشق کجا صبر و سکون از کجا

۳۲

خیز بیار آن شتر بردبار

تا کشدم رخت سوی کوی یار

۳۳

رخت به سر منزلِ سَلْمی کشم

تا ز ثری سر به ثریا کشم

۳۴

منزل سلمی ز کجا من کجا

خیمهٔ لیلی ز کجا من کجا

۳۵

گر من و دل بر در او جاکنیم

دیگرا زین به چه تمنا کنیم

۳۶

هرچه به من غمزهٔ او می‌کند

چون نگرم نیک نکو می‌کند

۳۷

شرط وفا نیست شکایت زدوست

کانچه نکو می‌کند آن هم نکوست

۳۸

ای که دلم بردی و تن کاستی

کرد غمت آنچه تو می‌خواستی

حکایت ترغیب و دلالت شیخ کبیر سائل را به عشق به جهت رفع افسردگی

۳۹

رفت یکی در بر شیخ کبیر

کز کرم ای شیخ مرا دست گیر

۴۰

ذوق و طرب نیست در آب و گلم

درد طلب نیست به جان و دلم

۴۱

بستهٔ قید تن افسرده‌ام

غمزده و خسته و دل مرده‌ام

۴۲

راهبرم شو به سوی کبریا

چون تو نه‌ای در پی کبر و ریا

۴۳

شیخ بدو گفت که ای بینوا

درد تو جز عشق ندارد دوا

۴۴

میل دلت گر به سوی سادگی است

عاشقیت مایهٔ آزادگی است

۴۵

رفت دل آزرده و افسرده جان

جست بتی غیرت سروچمان

۴۶

چشم چو بر روی چو ماهش فکند

دل به خم زلف سیاهش فکند

۴۷

آتش عشق صنم دلستان

شعله کشید از دل آن خسته جان

۴۸

شد دل افسردهٔ او شعله‌ور

ز آتش سودای بت سیم بر

۴۹

ناله برآورد و فغان ساز کرد

عاشقی و بی خودی آغاز کرد

۵۰

تن به سبک روحی و تسلیم داد

دل به جگر خواری و زاری نهاد

۵۱

رست ز هر نشأ که پایان بدش

خورد همان باده که شایان بدش

۵۲

جست از آن قید که اقرار داشت

رفت در آن بزم که انکار داشت

۵۳

خیز شتربان که بشد قافله

ما و تو ماندیم درین مرحله

۵۴

قافلهٔ عشق به منزل رسید

کشتی عشاق به ساحل رسید

۵۵

هر که ازین قافله غافل شود

همچو من دل شده بیدل شود

۵۶

نغمهٔعشق است که آرد شغب

بادهٔ حسن است که آرد طرب

۵۷

ساقی سکر است که هستی رباست

ساغر وجد است که مستی فزاست

۵۸

وحدت ذات است که بی ابتداست

کثرت اسم است که بی منتهاست

۵۹

نخوت هستی است که آرد غرور

همت مستی است که آرد حضور

۶۰

سر به دری نه که دهد افسرش

همت دربان بلند اخترش

۶۱

عشق و تحیر چو به دل جا گرفت

عقل و تدبر ره صحرا گرفت

۶۲

دل شده را بزم و بساطی نماند

صبر و سکون عیش و نشاطی نماند

۶۳

من کیم آن راحله گم گشته‌ای

دیده به خوناب دل آغشته‌ای

۶۴

خیز شتربان که ز افسانه‌ام

سوخت به حالم دل دیوانه‌ام

۶۵

عاشق دل سوخته دیوانه شد

ترک خرد گفت و به میخانه شد

۶۶

سلسله زان زلف دو تا بایدم

ورنه بسی سلسله‌ها بایدم

۶۷

ای زده بر خرمن صبر آتشم

سوزم و زین آتش سوزان خوشم

۶۸

خیز شتربان که شترهای مست

سر نشناسند ز پا، پا ز دست

۶۹

شیفته جانی که گرفتار اوست

آرزوی او همه دیدار اوست

۷۰

هرگز ازین دهکده مردی نخاست

اهل دلی صاحب دردی نخاست

ایضاً و له فی النّصیحة و الموعظة لعلماء السوء و الطّاعنین

۷۱

ای که نداری خبر از حال من

طعن زنی از چه بر افعال من

۷۲

این همه طعن از ره کین می‌زنی

طعن بر ارباب یقین می‌زنی

۷۳

رو ز پی تقوی و سالوس باش

نام طلب صاحب ناموس باش

۷۴

نیستیی مزبله چون بدرجوی

پوش یکی خرقه و شو صدر جوی

۷۵

هیچ مترس احمق و ابله پرست

چون تو درین دهکده گمره پرست

۷۶

خار بلا در ره ابرار باش

خاک جفا بر سر احرار باش

۷۷

دام تو بس در طلب عیش و نوش

خرقه و سجاده که داری به دوش

۷۸

موسی و فرعون به مهد همند

احمد و بوجهل به عهد همند

۷۹

مار هم و مهرهٔ هم دیگراند

زهر هم و زهرهٔ هم دیگرند

۸۰

خصم هم و دوش به دوش هم‌اند

ضد هم و گوش به گوش هم‌اند

۸۱

باعث نقص هم و تکمیل هم

موجب رفع هم و تبدیل هم

۸۲

دعوی و دانش ضد یکدیگرند

در بر آن قوم که دانشورند

۸۳

دانش اگر بهر بصیرت بود

تبصرهٔ صورت و سیرت بود

۸۴

ورنه پی دعوت دعویست او

خصم ورع دشمن تقویست او

۸۵

گر نبود دل به سخن مایلت

پر شود از علم لدنی دلت

۸۶

لب نگشایی و نگویی سخن

تا چو حسینی رهی از ما و من

و له قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز فی مثنوی وامق و عذرا

۸۷

ای به نامت افتتاح نامه‌ها

وی به یادت گرمی هنگامه‌ها

۸۸

نام تو دیباچهٔ دیوان عشق

یاد تو سرمایهٔ دکان عشق

۸۹

کار زاهد ذکر و ذکر نام تو

جان عاشق مست و مست جام تو

۹۰

نام جو از نام تو بی حاصلان

کام جو از جام تو صاحبدلان

۹۱

چون مه روی تو بزم افروز شد

و آفتاب حسنت اختر سوز شد

۹۲

زان فروغی تافت بر ملک ملک

زین شعاعی ریخت بر فلک فلک

۹۳

شد ملک همچون فلک جویای تو

شد فلک همچون ملک شیدای تو

۹۴

نه فلک داند ملک حیران کیست

نه ملک داند فلک ایوان کیست

۹۵

ای فروزان آفاب فاش غیب

عاشقان را سر برون آور ز جیب

۹۶

ای دل آرا شاهد مشکین نقاب

جلوه کن بر تیره روزان بی حجاب

۹۷

یک تجلی کن ز روی دل نواز

یک گره بگشا ز گیسوی دراز

۹۸

پس جهانی را به خون آغشته بین

عالمی را واله وسرگشته بین

۹۹

ای خدا ای بی پناهان را پناه

ره نمای عاشق گم کرده راه

۱۰۰

ره نمی‌دانیم بنما راه مان

نیستیم آگاه کن آگاه‌مان

۱۰۱

ناتوانی بنگر و حیرانیم

بینوایی بین و سرگردانیم

۱۰۲

عاشقی بنگر که با جانم چه کرد

دیده بنگر تا به دامانم چه کرد

۱۰۳

نیم جانی را به زخمی یاد کن

ناتوانی را ز بند آزاد کن

۱۰۴

خوش دل آن بیدل که مفتونش کنی

تا رخ از خونابه گلگونش کنی

۱۰۵

سرخوش آن عاشق که در خونش کشی

تا زدام عقل بیرونش کشی

۱۰۶

ای به هر سوزی ترا ساز دگر

وی به هر سازی ترا رازی دگر

۱۰۷

نغمه‌‌ای در هر خم تاریت هست

نوگلی در هر بن خاریت هست

۱۰۸

در دو گیتی هرچه هست آیات تست

جمله اسماء و صفات ذات تست

۱۰۹

أَنْتَ کالشَّمس وَ نَحْنُ کالغَمامِ

أَنْتَ کالْبَدْرِ وَنَحْنُ کالظَّلامِ

۱۱۰

أَنتَ کالْبَحْرِ وَنَحْنُ کالزِّبَدْ

أَنْتَ کالرُّوْحٍ وَ نَحْنُ کالْجَسَدْ

۱۱۱

نی تو چون بحری و ما چون قطره‌ایم

نی تو چون مهری و ما چون ذرّه‌ایم

۱۱۲

قطره با دریا کجا هم سنگ شد

ذره با خورشید کی هم رنگ شد

۱۱۳

از عدم ز الطاف بی اندازه‌ام

می‌دهی هر دم وجود تازه‌ام

۱۱۴

در عدم بودیم چون گنجی نهان

جز تو کس آگه نه زان گنج گران

۱۱۵

حیله‌ها و مکرها بردی به کار

تا که گشت آن گنج پنهان آشکار

۱۱۶

سکّهٔ هستی به نام ما زدی

سنگ ناکامی به جام ما زدی

۱۱۷

ساختی رسوای خاص و عام‌مان

بینوا و خسته و ناکام‌مان

۱۱۸

تخم غفلت در دل ما کاشتی

خاک غم بر فرق ما انباشتی

۱۱۹

زهر غم در ساغر ما ریختی

سرنگون ما را ز دار آویختی

۱۲۰

تا گدازیم از شرار دوریت

جان سپاریم از غم مهجوریت

۱۲۱

تا برافشانیم دست از بود خویش

بر مراد یار خشم آلود خویش

۱۲۲

مرحبا ای مقصد و مقصود ما

مرحبا ای شاهد و مشهود ما

۱۲۳

یَا مُنِیْرَ الْخَدِّ یا بَدْرَ التَّمام

یا مُضِیءُ الْوَجْهِ یا شَمْسَ الضَّلام

۱۲۴

اِسْقِنی کأَساً وَجُدْلِی بالْوِصالِ

یا کَرِیْماً ذُو الْعَطَایَا و النَّوال

۱۲۵

مرحبا ای عشق بیرون تاخته

زهد و تقوی در خلاب انداخته

۱۲۶

عشق ورندی مستی و حال آورند

زهد و تقوی هستی و قال آورند

۱۲۷

کار زاهد ور دو ذکر و قیل و قال

جان عاشق غرق بحر ذوالجلال

۱۲۸

عشق جوی و عشق گوی عشق خواه

تا ابد اینت بس است ای مرد راه

۱۲۹

مرحبا ای عشق شرکت سوخته

عاشقان را اتحاد آموخته

۱۳۰

مرحبا ای برق ظلمت سوز ما

روشنی بخش شب پیروز ما

۱۳۱

آتش تست آنکه در دل جوش زد

جوشش تست آنکه راه هوش زد

۱۳۲

عشق چون آرد تجلی در صفات

تا صفات آگه شوند از نور ذات

۱۳۳

عقل گو غافل مشو ز آیات عشق

تا توانی دید نور ذات عشق

۱۳۴

عشق مستغنی است ز اوصاف کمال

وصف عقل است آنچه آید در مقال

۱۳۵

کار عشق آری و رای کارهاست

نقل عقل است آنکه در بازارهاست

۱۳۶

ای برون از دانش ارباب هوش

وی فزون از بینش اهل سروش

۱۳۷

تو برون از وهم و وهم اندر تو گم

تو فزون از فهم اندر تو گم

۱۳۸

لامکانی و مکانی بی تو نیست

بی نشانی و نشانی بی تونیست

۱۳۹

روح را در جسم منزل داده‌ای

بحر را مسکن به ساحل داده‌‌ای

۱۴۰

لامکان رادر مکان آورده‌ای

بی نشان را در نشان آورده‌ای

۱۴۱

آنکه فهم او بماند در صفات

با صفت قانع شود از حسن ذات

۱۴۲

آنکه فهم او گذشت از هر صفت

زیبد ار خوانیش کامل معرفت

۱۴۳

اوست در دانش بسی کامل عیار

لیک دانش را به بینش نیست کار

۱۴۴

دانشی کز بینش آید در وجود‌

آن نباشد دانش آن باشد شهود

و له ایضاً مِنْمثنوی مهر و ماه فی التوحید

۱۴۵

جمال حق که بودش نور باهر

چو ظاهر گشت نورش در مظاهر

۱۴۶

ز صورت نقش گوناگون گرو کرد

بر آنها جمله جان را پیشرو کرد

۱۴۷

عیان گشت از رخ اعیان جمالش

گرفت آفاق را صیت جلالش

۱۴۸

یکی گشت آسمان دیگر زمین شد

یکی پست آن دگر بالانشین شد

۱۴۹

حضوری شد یکی دیگر حصولی

اصولی شد یکی دیگر وصولی

۱۵۰

یکی بی حد شد آن دیگر محدد

یکی مطلق شد آن دیگر مقیّد

۱۵۱

جز او نبود تجلی ساز کرده

درون پرده و بیرون پرده

۱۵۲

گهی از صورت آدم عیان شد

گهی در قالب حوا نهان شد

۱۵۳

گهی ساقی و گه ساغر می

گهی مطرب شد و گه نغمهٔ نی

۱۵۴

هم او ایوان هم او بنا هم او خشت

هم او دهقان هم او صحراهم او کشت

۱۵۵

جنون فرمای هر دیوانه‌ای اوست

خرد بخشای هر فرزانه‌ای اوست

۱۵۶

به هر میخانه‌ای او باده نوش است

به هر کاشانه‌ای او خرقه پوش است

۱۵۷

نه در مسجد جز او بینی نه در دیر

نه در خود غیر او یابی نه در غیر

۱۵۸

جز او چیزی نه و او در میان نه

ولیکن از میان هم بر کران نه

در مناجات

۱۵۹

خداوندا تویی دانای اسرار

ز اسرار نهان ما خبردار

۱۶۰

تویی بخشندهٔ ادراک و تمییز

نباشد بر توپنهان اصل هر چیز

۱۶۱

ز اصل خویش ما را آگهی ده

زمام جهل مارا کوتهی ده

۱۶۲

ز لوح دل بشو نقش خیالات

خیالاتش بدل می‌کن به حالات

۱۶۳

چو از کون و مکان بیرونی ای دوست

چو از نام و نشان افزونی ای دوست

۱۶۴

ز بزم بی نشانم ده نشانی

به ملک لامکانم ده مکانی

۱۶۵

یکی جوید نشان از بی نشانت

یکی داند مکان در لامکانت

۱۶۶

برافکن پرده تادانم چه‌ای تو

چراغ محفل افروز که ای تو

۱۶۷

فلک را نه سراغ از خاک کویت

زمین را نه نشان از ماه رویت

۱۶۸

همه در خاک و خون آغشتهٔ تو

ز پا افتاده و سرگشتهٔ تو

۱۶۹

تو خورشیدی بدایع جمله ذرات

تو شخصی جملهٔ ذرات مرآت

۱۷۰

کی آیینه بزد در ذات کس راه

کجا از مهر گرددذره آگاه

۱۷۱

بدایع هرچه در بالا وپستند

ز جام بادهٔ عشق تو مستند

۱۷۲

اگر خاکست اگر افلاک باری

ندارد با کسی غیر تو کاری

۱۷۳

ترا زیبد خدایی جاودانه

که هستی در خداوندی یگانه

۱۷۴

ترا شاید شهی بر شاه و بنده

که شد هر سر بلندت سرفکنده

۱۷۵

چه می‌گویم وجودجمله از تست

همه بود نبود جمله از تست

ایضاً وله فی المناجات

۱۷۶

خداوندا نه نفس ونه نفس بود

نه مرغ روح محبوس قفس بود

۱۷۷

ز واجب نام و از ممکن نشان نه

حدیثی از زمین و آسمان نه

۱۷۸

نه چرخ اجرام علوی را هوادار

نه خاک اجسام سفلی را مددکار

۱۷۹

نه با خاک الفتی افلاکیان را

نه با افلاک میلی خاکیان را

۱۸۰

نه تقوی و ورع نه زهد وطامات

نه آتش خانه نه کوی خرابات

۱۸۱

سلامت جو نه شیخ خرقه پوشی

ملامت کش نه رند باده نوشی

۱۸۲

نه زاهد خصم ارباب تصوف

نه واعظ منکر اهل تصرف

۱۸۳

نه آن یک کافر و ز اصحاب تقلید

نه این یک مؤمن و ز ارباب توحید

۱۸۴

تو بودی و ز تویی ذاتت مبرا

ز کثرت عاری از وحدت معرا

۱۸۵

نخست آن ذات نامحدود سرمد

به حد واحدیت شد محدد

۱۸۶

به علم و قدرت و اطلاق تنزیه

مقید شد به وهم اهل تشبیه

۱۸۷

بر آن شد قدرتت از پردهٔ غیب

برون آرد جهانی عاری از عیب

۱۸۸

نخست آورد بیرون گوهر پاک

وجودش مایهٔ تمییز و ادراک

۱۸۹

وزان پس گوهری بی مثل و همتا

ظهورش باعث ابداع اشیاء

۱۹۰

نخستین عقل اول گشت نامش

وزو عقل دوم لبریز جامش

۱۹۱

بدین سان وه دُرّ آن غواص بی چون

از آن بحر عمیق آورد بیرون

۱۹۲

همه ذرات عالم را حقایق

بر ارباب نظر نور حدایق

۱۹۳

چو ابداع عقول آمد به انجام

به ایجاد نفوس افزودی انعام

۱۹۴

چو ز انفس رخش راندی سوی آفاق

فکندی طرح چار ارکان و نه طاق

۱۹۵

چو مرکب راندی از عالی به سافل

به سافل بست کلکت نقش آفل

۱۹۶

نشان بر بی نشان برقع بینداخت

مکان در لامکان رایت برافراخت

۱۹۷

پدید آمد یکی میل اندر آغاز

که جفتی را به جفتی سازد انباز

۱۹۸

زمین شد جلوه فرما آسمان هم

من و ما گشت و پیدا این و آن هم

۱۹۹

ز ترتیب فصول چارگانه

زمین شد مزرع شخص زمانه

۲۰۰

یکی زاهد یکی میخواره نامش

یکی ساغر یکی سجاده دامش

۲۰۱

یکی شیخ و یکی مرشد خطابش

یکی لاف و یکی دعوی حجابش

فی صفت العشق

۲۰۲

ز بحر عشق عالم را نمی‌دان

ز نفخ عشق آدم رادمی دان

۲۰۳

دمی زان نفخه را آدم بود دام

نمی زان لجه را عالم بود نام

۲۰۴

طلسم آن چه بوده است آب و گلها

چه باشد ساغر این جان و دلها

۲۰۵

ز سرّ عشق حرفی در میان نیست

نشانی در جهان زین بی نشان نیست

۲۰۶

هم آغازش بجز افروختن نیست

هم انجامش بغیراز سوختن نیست

۲۰۷

همه عشق است و بس درچشم بینا

ز موسی تا عصا تا طور سینا

۲۰۸

مگو باطن به ظاهر شد مباین

که ظاهر باشد اینجا عین باطن

۲۰۹

مگو در عشق از بالا وپستی

که هشیاریست اینجا عین مستی

۲۱۰

بلند و پست وصف اعتباری است

ز وصف اعتباری عشق عاریست

۲۱۱

صور در چشم صورت بین چنینند

که گه پستند و گه بالا نشینند

۲۱۲

اگر بر دیدهٔ وامق کنی جای

نبینی غیر عذرا جلوه فرمای

۲۱۳

اگر در گل وگر در خار بینی

به هر جا بنگری دلدار بینی

۲۱۴

ز جولانگاه عشق آن کس نشان یافت

که از جولانگه هسی عنان تافت

۲۱۵

چراغ عشق عالم برفروزد

ولی با هر که آمیزد بسوزد

۲۱۶

سری کو فارغ از سودای عشق است

دلی کو خالی از غوغای عشق است

۲۱۷

نخوانش دل که جسم ناتوانی است

مگویش سر که مشتی استخوانی است

۲۱۸

به عشق آمیزش هر دل ضرور است

کزو شایستهٔ بزم حضور است

۲۱۹

یکی شیر است صید اندازو خونخوار

که صید او بود دل‌های افکار

۲۲۰

یکی باز است و پروازش دگرگون

شکار او دل آغشته در خون

۲۲۱

یکی سیل است چون دریا خروشان

ز شور او دل افسرده جوشان

۲۲۲

یکی شور است در دل‌ها شررریز

شرارش شعله خیز و آتش انگیز

۲۲۳

ندانم نام او عشق است یا درد

همی دانم که انگیزد ز جان گرد

۲۲۴

ندانم نام او ذوق است یا شوق

همی دانم که برگردن نهد طوق

۲۲۵

ندانم نام او میل است یا مهر

همی دانم که آلاید به خون چهر

۲۲۶

غرض عشقی که در جانست ما را

وزو جان جای جانان است ما را

۲۲۷

برون از دانش اصحاب قال است

فزون از بینش ارباب حال است

۲۲۸

نداند کس نشان و منزل او

برونست از دو عالم محفل او

۲۲۹

ز عشق آمیزش جان با جسد بین

عیان در احمد انوار احد بین

۲۳۰

احد باشد مسما احمد اسمش

حقیقت گنجی و صورت طلسمش

۲۳۱

ز وحدت کثرت وهمی عیان است

به کثرت وحدت ذاتی نهان است

۲۳۲

چو وهم کثرت از اوصاف هستی است

فنای هستی اندر عشق و مستی است

۲۳۳

کمال عقل در عشق ای حکیم است

چراکان حادث است و این قدیم است

۲۳۴

درین مشهد صدور این مصادر

ندارد باعثی جز میل صادر

۲۳۵

چو میل صادر از ذاتش جدا نیست

جز او مشکل جز او مشکل گشا نیست

فی النصیحة لاهل الهوی

۲۳۶

همان میل است ز اول تا به انجام

می و میخانه و ارواح و اجسام

۲۳۷

دلا تا کی ره باطل سپردن

فریب هر بت عیار خوردن

۲۳۸

پریدن تا کی از شاخی به شاخی

دریدن تا کی از کاخی به کاخی

۲۳۹

گهی کافر شدن زنار بستن

گهی مؤمن شدن ساغر شکستن

۲۴۰

گهی در دامن صحرا دویدن

گهی در گوشهٔ خلوت خزیدن

۲۴۱

به بحر عشق کشتی غرق کردن

پس آنگه پای از سرفرق کردن

۲۴۲

نباشد جز نشان آن هوسناک

که نبود جانش از لوث هوا پاک

۲۴۳

ز جامی بایدت سرمست گشتن

به دامی شایدت پا بست گشتن

۲۴۴

که باشد مستی آن جاودانی

که گردد بندی او لامکانی

۲۴۵

به پیری در جوانی جان و دل ده

که جسم او ز جان اهل دل به

۲۴۶

ابوالقاسم که پیش اهل عرفان

دل است و دلربا جان است و جانان

۲۴۷

میان انجمن و ز انجمن دور

کنار خویشتن وز خویشتن دور

۲۴۸

مکان در وی چو وی در لامکان گم

نشان در وی چو وی در بی نشان گم

۲۴۹

گر أعمی دیدی اعیان راکماکان

عیان گشتی در اعین ذات اعیان

۲۵۰

بود وصف آنکه آید در بیان‌ها

نگنجد حد بی حد در زبان‌ها

۲۵۱

مرا در بی حدی اوسخن نیست

سخن در وصف بی حد حد من نیست

فی بیان التوحید مِنْمثنوی الموسوم به وصف الحال

۲۵۲

للّه الحمد قادر متعال

بر خلایق رئوف در همه حال

۲۵۳

آنکه ذاتش نه درخور صفت است

فهم وصفش کمال معرفت است

۲۵۴

که کند فهم ذات بی صفتش

یا برد پی به کنه معرفتش

۲۵۵

در بر ذات او بود یک رنگ

خار و گل لعل و خار شهد و شرنگ

۲۵۶

این همه چون صفات آن ذاتند

بر آن ذات سر به سر ماتند

۲۵۷

صفت تن بلند و پست بود

حق مبرا ز هرچه هست بود

۲۵۸

صفت و ذات جلوه‌های وی‌اند

محو و اثبات جلوه‌های وی‌اند

۲۵۹

هرچه وصفش کنم ز ذات و صفات

وهم من باشد آن نه اسم و نه ذات

۲۶۰

از صفت ذات را رهایی نه

وز خدا خلق را جدایی نه

۲۶۱

ذات و ذرات عین یکدیگر

از معانی جدا شود چوصور

۲۶۲

تا تو را چشم بر صور باشد

ذات، دیگر صفت، دگر باشد

۲۶۳

پرده‌ای گر فتد ز روی صفات

ننگری از صفات غیر ازذات

۲۶۴

صفت و ذات عین یکدگرند

برِ خاصان حق که دیده ورند

۲۶۵

که تواند ز ما و من گذرد

تا به درگاه ذوالمنن گذرد

۲۶۶

هستی و نیستی که عین هم‌اند

ذات و وصف خدای ذوالنعم‌اند

۲۶۷

هرچه باید به هر که داد دهد

وآنچه شاید درو نهاد نهد

۲۶۸

او نهد خوان و او چشاند نان

او دهد عقل و او ستاند جان

۲۶۹

خوان ازو نان ازو دهان هم ازو

جسم ازو جان ازو جهان هم ازو

۲۷۰

به خدا تا زخود جدا نشوی

با خدا هرگز آشنا نشوی

۲۷۱

به خودآ و ز خودی جدایی کن

با خدا آنگه آشنایی کن

۲۷۲

ازدرِ او متاز بر درِ غیر

جز رخ او مبین به مسجد و دیر

۲۷۳

در دلت مبتلای چنبر اوست

بر در هر که رو نهی در اوست

۲۷۴

ای مبرا ز چندی و چونی

نه کمی باشدت نه افزونی

۲۷۵

کم و بیش از تو رنگ هستی جست

سربلندی و زیردستی جست

۲۷۶

نظری سویم از عنایت کن

وز عنایت مرا هدایت کن

۲۷۷

به زبان وصف ذات تو نتوان

بلکه وصف صفات تو نتوان

۲۷۸

تو فزونی ز دانش و ادراک

فهم ذاتت کجا و مشتی خاک

۲۷۹

خاک در جان پاک ره نکند

سمک اندر سماک ره نکند

در نعت حضرت سیدالمرسلینؐ

۲۸۰

احمد مرسل آفتاب ازل

مه و خورشید برج علم و عمل

۲۸۱

دُرّ یکتای بحر بی رنگی

گوهر آرای رومی و زنگی

۲۸۲

غرض از خلقت مکان و مکین

آن امین زمان امان زمین

۲۸۳

اول اصفیا به نیّر ذات

آخر انبیا به نور صفات

۲۸۴

بندهٔ او چه ماه و چه برجیس

والهٔ او چه نوح و چه ادریس

۲۸۵

زو بلندی بلند و پستی پست

نیستی نیست بلکه هستی هست

۲۸۶

اولیا ز انبیا مدد یابند

که رهایی ز نیک و بد یابند

۲۸۷

ز اولیا آنکه راه دان باشد

مقتدای جهانیان باشد

۲۸۸

علی عالی آن ستودهٔ حق

که به بینش به خلق برده سبق

۲۸۹

مردهٔ او نه خضر آب حیات

تشنهٔ او نه نوح لجّهٔ ذات

۲۹۰

کف موسی کفی ز دریایش

دم عیسی دمی ز دمهایش

۲۹۱

یک دم جان فزای او آدم

یک دم دلگشای او عالم

۲۹۲

ای مبرا ز پاک و ناپاکی

وی معرا ز باک و بی باکی

۲۹۳

پاک و ناپاکی از توگشت پدید

باک و بی باکی از تو گشت پدید

۲۹۴

پرده بردار و خودنمایی کن

فاش‌تر دعوی خدایی کن

۲۹۵

هر نبی را طریقت دیگر

گرچه نبود حقیقت دیگر

۲۹۶

اولیا نیز بر همین منوال

متحد اصل و مختلف احوال

۲۹۷

همه از نور حق سرشته به گل

رشک مهرو مه فرشته به دل

۲۹۸

خاصه خورشید آسمان صفا

ماه تابندهٔ سپهر وفا

۲۹۹

قطب اقطاب دهر ابوالقاسم

آن ز خود فانی و به حق قائم

۳۰۰

او ز هستی نه هستی از وی زاد

او ز مستی نه مستی از وی شاد

۳۰۱

مطرب نغمه‌های بی چه و چون

که ز هر نغمه‌ای به شور فزون

۳۰۲

ساقی باده‌های بی کم و کیف

که به هر باده نسبت او حیف

۳۰۳

فارغ است از تمیز ساعد و دوش

دوش او امشب است و امشب دوش

۳۰۴

نه به خود بنگرد نه جانب کس

که به چشمش یکی است پیل و مگس

۳۰۵

ای خوش آن دل که بی خیال بود

فارغ از ذوق و وجد و حال بود

۳۰۶

کاین همه از خیال می‌خیزد

گرچه طرح وصال می‌ریزد

۳۰۷

هرچه جز دوست گر همه ذوق است

جان پابست را به سر طوق است

۳۰۸

می عشق ار خوری و مست شوی

واقف از سرّ هرچه هست شوی

۳۰۹

هستی هر بلند و پست از اوست

هرچه بوده است هرچه هست ازوست

۳۱۰

خاک را خاک خوان و مه را ماه

کوه را کوه دان و که را کاه

۳۱۱

مگر اندر جهان جوی رسته

که نه از خاک خسروی رسته

۳۱۲

دیده‌ای جو که هرچه را نگرد

پرش از پرتو خدا نگرد

۳۱۳

آنچه من بینم ار کسی بیند

که به اکراه در خسی بیند

۳۱۴

قطره را بحر بی کران بیند

در مکان فرِّ لامکان بیند

۳۱۵

آن دلی را که شوق آزادی است

بندگی خسروی الم شادیست

۳۱۶

طلب ای دل که یار طالب تست

طرب ای جان که دوست راغب تست

۳۱۷

رغبت او ترا طلب بخشد

طلب او ترا طرب بخشد

۳۱۸

مغز نغزی بجو که پوست بسی است

بوالهوس در هوای دوست بسی است

۳۱۹

گل اگر بایدت به خار بساز

گنج اگر بایدت به مار بساز

۳۲۰

قند اگر بایدت ز زهر مرم

لطف اگر بایدت ز قهر مرم

۳۲۱

مگریز از ستیز بی خردان

کز ددان جور می‌کشند ددان

۳۲۲

رخت در کوی اهل فن مفکن

عهد دانای خود شکن مشکن

۳۲۳

زهر می‌نوش و خودفروش مباش

سخت می‌کوش و کج نیوش مباش

۳۲۴

در خروش آی و جامه در خون زن

آتش اندر پلاس گردون زن

۳۲۵

تا مگر زین امید و بیم رهی

از کمند تن سقیم جهی

۳۲۶

نگشایی به قشر و پوست بصر

ننمایی به غیردوست نظر

۳۲۷

ذکر کن تا که عین ذکر شوی

فکر کن تا که محو فکر شوی

۳۲۸

بی خبر را چه حاصل از سفر است

سفرش را چه فرق با حضر است

۳۲۹

آن سفر را سفر توان گفتن

که مسافر رود به جان از تن

۳۳۰

بگذر از ذکر و در تذکر کوش

فکر را باش و در تدبر کوش

۳۳۱

بی تذکر چه سود دارد فکر

بی تفکر چه فیض بخشد ذ کر

۳۳۲

متذکر اگر بود دل تو

حل شود از دل تو مشکل تو

۳۳۳

دل مده جز به یاد قامتِ دوست

که تذکر نشانِ جذبهٔ اوست

۳۳۴

فکر کن در صنایع صانع

به مقالات لب مشو قانع

۳۳۵

در مظاهر من و تویی گنجد

در حقیقت کجا دویی گنجد

۳۳۶

این تفاوت که در صور نگری

زان بود کش به چشم سرنگری

۳۳۷

چشم ای از جفا جگر خسته

عشق ای بر وفا کمر بسته

۳۳۸

جز به رخسار دلگشا مگشا

جز به دیدار جان فزا مفزا

۳۳۹

به خود آور خودی بکاه بکاه

از خدا بی خودی بخواه بخواه

۳۴۰

آن کله بایدش که بی کله است

تخت آن را سزد که خاک ره است

۳۴۱

تا بود کعبه یا که دیر بود

هرچه در وهم تست غیر بود

۳۴۲

کعبه و دیرت ار یکی گشته

شک تو عین بی شکی گشته

۳۴۳

وحدت از کثرتت برانگیزد

کثرت و وحدت از میان خیزد

۳۴۴

حق بماند که لاشریک له است

بر ممالک ملیک و پادشه است

۳۴۵

از شناسایی کسان به هراس

خویش را جوی و خویش را بشناس

۳۴۶

شاهد ار بایدت ز خود می‌جوی

مشهد ار بایدت به خود می‌پوی

۳۴۷

گر سفر بهر جستن یار است

یار با تست این چه پندار است

۳۴۸

از خودیّ تو گرترا گیرند

پیش پای تو نیک و بد میرند

۳۴۹

یاری از یار جو نه از یاران

همت از ابر بین نه از باران

۳۵۰

جمله عالم خیال انسان است

کیست انسان کسی که زین سانست

۳۵۱

آدم است آفریدهٔ یزدان

عالم است آفریدهٔ انسان

۳۵۲

شیر دیدن کجا و شیر شدن

دام و دد خوردن و دلیر شدن

۳۵۳

ذات عریان ز کسوت الم است

صفت است آنکه مستعد غم است

۳۵۴

هست را نیستی و پستی نیست

نیست هم مستعد هستی نیست

۳۵۵

صورت هست نیستی طلب است

معنی نیست هستی‌اش لقب است

۳۵۶

نبود ذات را زوال وفنا

نسزد وصف را ثبات و بقا

۳۵۷

ما به الاشتراک موجودات

هستی‌‌ای وان بری ز وهم و صفات

۳۵۸

ما به الامتیازشان صفت است

که نظرگاه اهل معرفت است

۳۵۹

اسم و وصف از میان چو برخیزند

همه با یکدیگر درآمیزند

۳۶۰

آن هویت که مبدء اشیاست

بی کم و کاست بینی از چپ و راست

۳۶۱

هرچه آید به گفتگو هیچ است

هیچ در هیچ و پیچ در پیچ است

۳۶۲

صمت پنداشتی ز نادانی است

نقل بیهوده گوهرافشانی است

۳۶۳

چه سخن گوید از فراق ووصال

آنکه شد محو روی شاهد حال

۳۶۴

هیچکس دیده‌ای که در برِ یار

از غم هجر یار گرید زار

۳۶۵

دیده‌‌ای در حضور دوست کسی

عشق ورزد به نام او نفسی

۳۶۶

ذکر او بی دهان چو بتوانم

نام او بر زبان چرا رانم

۳۶۷

آن ریاضت که عقل و جان کاهد

زانِ آن کس که معرفت خواهد

۳۶۸

چه ریاضت به از رضا بودن

به قضای خدای آسودن

۳۶۹

ز آنکه آسودنی ز پالایش

به ز فرسودنی ز آلایش

۳۷۰

بندگی کن گرت خدا باید

به خدایت دل آشنا باید

۳۷۱

شیوهٔ اهل مکرمت ادب است

پیشهٔ صاحبان دل طلب است

۳۷۲

به قناعت گرای و مسکینی

به محبت گرای و بی کینی

۳۷۳

در طلب باش و در محبت کوش

می وحدت ز جام کثرت نوش

۳۷۴

ناز و تمکین بهل که عادت اوست

عجز کن عجز کاین عبادت اوست

مِنْ الهی نامه

۳۷۵

به نام خداوند بالا و پست

که مخمور اویند هشیار و مست

۳۷۶

نه در هوشیاری بهوش از وی‌اند

نه در باده خواری به جوش از وی‌اند

۳۷۷

جز او کیست تا خودنمایی کند

به کام دل خود خدایی کند

۳۷۸

به صورت خداوند و ما بندگان

ولیکن به معنی همین و همان

۳۷۹

ز اسما گذر در صفاتش نگر

صفاتش همه عین ذاتش نگر

۳۸۰

موحد از آن کرده نفی صفات

که باشد صفات خدا عین ذات

۳۸۱

به جز عشق او هرچه در دل بود

چو حایل بود به که زایل بود

۳۸۲

رهی را که زاهد به سالی رود

به یک گام شوریده حالی رود

۳۸۳

ولی ترک سر شرط شوریدگیست

به این می‌توان یافت شوریده کیست

۳۸۴

خوشا وقت آنان که مست وی‌اند

بلند جهانند و پست وی‌اند

۳۸۵

همان به که با نیستی ایستی

که زیبا بود هستی و نیستی

۳۸۶

همه عین خودیاب چه خود چه غیر

همه محو خودبین چه مسجد چه دیر

۳۸۷

مگو هست جز وی که بی کل بود

که هر خاری آبستن گل بود

۳۸۸

به هر مور ماری و پیلی نگر

به هر پشه‌ای جبرئیلی نگر

۳۸۹

اگر پیش اگر پس نظرگاه اوست

اگر بیش اگر کم گذرگاه اوست

۳۹۰

اگر همچو شکر و گر چون نی‌اند

همه مظهر ذات پاک وی‌اند

۳۹۱

ولی از صفت درگذر ذات جو

به ذات آن صفت را که شد مات جو

۳۹۲

براق است تن بهرِ جان رسول

که بی او میسر نگردد وصول

۳۹۳

خموشی بود نردبان فلک

ازین نردبان رو به ملک و ملک

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۴۰

نظرات

user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۰۶ - ۲۳:۲۴:۰۴
روح مجرد متجسد شده - واحد بی چون متعددشده [رهایی و آزادی  از تمام ویژگی‌های نوعی و فهرست انسانی  به صلاة] ________