رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۵۰ - مظفر کرمانی قُدِّسَ سِرُّه

و هُوَ قدوة المحققین و زبدة العارفین میرزا محمدتقی بن میرزا محمد کاظم. آن جناب در علوم عقلیه وحید و در فنون نقلیه فرید. و آبا و اجداد مولانا همواره در آن ولایت به طبابت مشغول و در نهایت عزت و احترام می‌زیسته‌اند و خود نیز درحکمت الهی و حکمت طبیعی به غایت جامعیت داشته و جمعی در خدمتش تلمذ گزیده بودند و اکتساب فضایل می‌نمودند. غرض، چون از علم ظاهر، باطنی ندید طالب علوم باطنی گردید. دست تقدیر گریبان اختیار خاطرش را به چنگ مشتاق علی شاه انداخت و مولانا را به آن فضل و کمال مقید و اسیر آن امی ساخت. لاجرم عوام و خواص به طعن و ملامت مولانا پرداختند و او را هدف تیر آزار ساختند و زجر بی شمار و جفای بسیار از ابنای زمان دید و از آن راه پرخطر برنگردید. بالجمله حالات مولانا مفصل است. مختصری اینکه ارادت به مشتاق علی شاه داشت و اجازه از میرزا رونق کرمانی و بعد از شهادت مشتاق علی شاه در سنهٔ یک هزار و دویست و شش در شهر کرمان جناب مولانا، دیوانی به نام وی تمام کرده. چون حالات وی و حالات مولوی رومی مناسب اتفاق افتاده او را مولوی ثانی و برخی مولوی کرمانی خوانند چنانکه مولوی رومی فاضل بوده. شمس الدین تبریزی امی می‌نمود و شمس الدین را کشتند و مولوی، دیوانی به نام وی پرداخت. مولوی مذکور نیز دیوانی به اسم مشتاق موسوم به مشتاقیه ساخت. مجملاً وی از اعاظم فضلا و عرفای متأخرین بوده و در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در کرمانشاهان وفات نمود. آن جناب را مثنوی است موسوم به بحرالاسرار مشتمل بر حقایق و دقایق و رساله در شرح آن مسمی به مجمع البحار و دیوان مشتاقیه مشتمل بر قصاید و غزلیات و رساله‌ای موسم به کبریت احمر در طریقهٔ ذکر و فکر و او را در سلوک باطن به طریق رمز نوشته و هم رساله‌ای است موسوم به خلاصة العلوم. چون اشعارش فصیح و بلیغ و مضامین خوب دارد و کمتر شنیده شده است فقیر در این کتاب بعضی از بحرالاسرار و برخی از قصاید و غزلیات وی ثبت می‌نماید و از آن جمله است:

مِنْمثنویّ الموسوم به بحرالاسرار

۲

بای بسم اللّه الرحمن الرحیم

هست مفتاح در گنج حکیم

۳

گنج حکمت آن کتاب رحمت است

بسمله چون باب گنج حکمت است

۴

گنج حکمت شهر علم مصطفی است

بسمله رمز علی با بهاست

۵

بسمله آیینهٔ گنج احد

بسمله گنجینهٔ گنج صمد

۶

مطلع دیباچهٔ ام الکتاب

مجمع مجموعهٔ فصل الخطاب

۷

هرچه در قرآن خفیه واضحه

مجتمع آمد همه در فاتحه

۸

هرچه در سبع المثانی منطوی است

بسمله برجمله طُرّاً محتوی است

۹

هر چه اندر بسمله شد مندرج

حرف با بر جمله آمدمندمج

۱۰

هر چه اندر باست انوار هدا

کُلُّهُ فِی نُقْطَةٍ هِی تَحْتَ بَا

۱۱

شرح این معنی بگویم با تو فاش

جمع کن دل را و پر کنده مباش

۱۲

هرچه در عالم عیان و مظهر است

جمله در انسان کامل مضمر است

۱۳

هست عالم چون کتاب مستبین

کُلُّه مَا فِیْهِ فِی الْإنْسانْمُبْین

۱۴

لَیْسَ ذَالانسانُ جِرْماَ یَصْغُرُ

اِنْطَوی فِیْهِ الْکِتابُ الأَکْبَر

۱۵

سُوْرَةٌ الْحَمدِ صَراطُ الْمُستقیم

نیست جز انسان کامل ای حکیم

۱۶

هر کمال کاملی آمد یقین

مجتمع در شخص خیرالمرسلین

۱۷

صورت او آیت رحمت بود

معنی او صورت وحدت بود

۱۸

چیست دانی معنی ختم الرسل

عقل اول روح اعظم امر کل

۱۹

حلقهٔ اولی ازین خوش سلسله

حرف اول از حروف بسمله

۲۰

تحت سرّ باست سرّ مختفی

صورت آن نقطه آمد ای صفی

۲۱

چون نبی اعظم آمد حرف با

سر او چبود ولایت تحتها

۲۲

باست ظاهر نقطه باطن فی المرام

باست ناطق نقطه صامت فی الکلام

۲۳

نقطه چبود کُلُّ مَالَا یَنْقَسِم

وحدت آمد گشت کثرت منقسم

۲۴

صورت نقطه ولایت آمده

معنی آن عین وحدت آمده

۲۵

زان سبب فرمود شاه اولیاء

رمز اِنِّی نَقْطَةٌ هِی تَحْتَ بَا

۲۶

مرحبا آن تحت فوقانی مقام

حبذا آن عبد ربانی مقام

۲۷

در دنو حق علوی مختفی است

در علوّ حق دنوی هم خفی است

۲۸

در جمال او جلالی مستقر

در جلال او جمالی مستتر

۲۹

نیست در احمد یقین الا علی

کُلُّ هُمْمِنْهُ وَ مِنْهُ یَنْجَلی

۳۰

در میان جان حیدر احمد است

عشق را با حسن، وصلی سرمد است

۳۱

ذات این دو بی گمان یکتا بود

دو شبح مرآت و یک معنا بود

۳۲

میم احمد در احد غرق آمده

متصل گشته بلا فرق آمده

۳۳

هم علی از رب اعلی جلوه گر

آن یکی چون بحر دان دیگر گهر

۳۴

بحر چبود اصل لؤلؤی خوشاب

چیست لؤلؤ آب پرورده ز آب

۳۵

چونکه پیدا نیست عمق بحر ذات

نیست کشتی را به تن از آن نجات

۳۶

پس فرود آییم اندر ساحلات

ساحلات پهن اسماء و صفات

۳۷

اسم چبود از مسمی صورتی

هست هر صورت ز معنی آیتی

۳۸

اسم اللّه چیست وجه عین ذات

مجمع مجموع اسماء و صفات

۳۹

وجه چبود مجمع حسن بتان

باغ دل بستان عشق عاشقان

۴۰

گونه گونه میوهٔ شیرین درو

دسته دسته سنبل و نسرین درو

۴۱

عشوه‌های حسن آن رب البشر

هست چون زین اسم جامع جلوه گر

۴۲

لاجرم این اسم وجه اللّه بود

داند این را هر که مرد ره بود

۴۳

لطف و قهری هست آن دلدار را

شهد و زهری آن شکر گفتار را

۴۴

بر جمال او جلالش محتوی است

بر جلال او جمالش محتوی است

۴۵

اسم اللّه جامع اسماء بود

لطف و قهر او درو پیدا بود

۴۶

کُلُّ اسماءِ جَمَالِ لایَزَال

جَمْعُ اَسْمَاءِ جلالِ ذُوْالْجَلَال

۴۷

هست در این اسم جامع مندرج

اوست بر کل مراتب مندمج

۴۸

گه نِعَم بفرستد و گاهی نقم

وَجْهُ رَبِّی ذُوْالْجَلالِ وَالْکَرَم

۴۹

لیک رحمت بر غضب سابق بود

نعمتش بر نعمتش فایق بود

۵۰

مؤمن از فیض رحیمی منتفع

کافر از فیض رحیمی منقطع

۵۱

چیست آدم عالم مستجملی

چیست عالم آدم مستفضلی

۵۲

عالم اجمال آدم آمده

آدم تفصیل عالم آمده

۵۳

این حدیث از دل نه از سمع آمده

که ولایت موطن جمع آمده

۵۴

لاجرم فرمود شاه اولیاء

سِرّ اِنّی نُقْطَةُ هِی تَحْتَ با

۵۵

نقطه دان جمع حقیقی بی خلاف

جمع های مابقی جمع مضاف

۵۶

آنکه در معراج وحی از حق شنفت

لی مع اللّه از زبان جمع گفت

۵۷

خود نبی رهبر بود سوی ولی

و آن ولی سوی خداوند علی

۵۸

عارفی کو گوهر توحید سفت

ذات را تسبیح و هم تحمید گفت

۵۹

گه مسبّح آمده ذات از علوّ

گه محمد آمده ذات از دُنَو

۶۰

هست تسبیح خدا تنزیه ذات

هست تحمید وی اظهار صفات

۶۱

ذات را تسبیح کن ای معتدل

تا که تشبیهی نگردی و خجل

۶۲

ذات را تحمید می‌کن ای صفی

تا نه تعطیلی شوی چون فلسفی

حکایت

۶۳

عارفی از جمع ارباب عقول

مؤمنی از شیعهٔ آل رسول

۶۴

گشت سائل از امام رهنما

آفتاب آسمان اِنّما

۶۵

بحر دانش منبع علم الیقین

جعفر صادق امام راستین

۶۶

گفت کَیْفَ تَنْعَتُ الرَّبَ الْعظیمَ

اِهْدِنا فِیْهِ صِرَاطَ الْمُستقیم

۶۷

شاه فرمودش که لاَ تَعْطِیْلَ فِیْهِ

ثُمَّ لاَ تَشْبِیْهَ فِیْمَا تقتضیه

۶۸

شیء گویش لیک کَالأشیاءِ لاَ

بحر گویش لیک مِثْلَ المَاء لاَ

۶۹

عالمش گو لا بِمْثلِ الْعالِمیْنِ

قادرش گو لا بمثل القادِرین

۷۰

نور گویش لیک کَالاشیاء ظلام

شمس گویش لیک لاَ فِیْهِ غَمام

۷۱

گر تو خواهی شرح این قول سدید

اَلْقِ سَمْعَ الرُّوْحِ وَالْقَلْبَ الشَّهید

۷۲

ذات حق را به اعتبار صرف ذات

عَاریاً مِنْکُلِّ الأَسماءِ وَالصِّفات

۷۳

هست بُعدی از جمیع ممکنات

بَعْدَ قُدْسِ الذَّاتِ لِلْعَبْدِ الجِهِات

۷۴

همچنین مِنْحَیْثُ الاَسْمَاءُ و الصفّات

هست قربی ذات را با ممکنات

۷۵

فَهْوُ عَالٍ مِنْکَ فِی عَیْن الدُّنُوَ

وَهُوَ دَانٍ عَنْکَ فِی عَیْنِ العُلُوّ

۷۶

نفی تعطیل است اثبات دنو

سلب تشبیه است ایجاب علو

۷۷

پس معطل قرب حق را منکر است

پس مشبه بُعد حق را کافر است

۷۸

هست تسبیح تو اثبات علو

هست تحمید تو ایجاب دنو

۷۹

سبحه بی تحمید تعطیل حق است

حمد بی تسبیح تنزیه حق است

۸۰

پس بگو سُبْحانَ رَبِّی حِامِداً

لاَ تُعَطِّلْلاَ تُشَبِهْجَاهِدا

۸۱

چون ولی آئینهٔ سبوحی است

چون نَبِی رَبُّ المَلَک و الرُّوحی است

۸۲

نام او آمد علیؑاز کبریا

نام این آمد محمدؐاز خدا

۸۳

شد محمدؐرا ز محمود اشتقاق

وان علیؑرا هم به اعلا التصاق

۸۴

آن علی گنجینهٔ سر علو

وان نبی آئینهٔ نور دنو

۸۵

اول و آخر علی و احمد است

باطن و ظاهر علی و احمد است

۸۶

اعتبارات عقول است این دویی

ورنه اینجا نیست مایی و تویی

۸۷

زانکه عالی در علوستش دنو

زانکه دانی در دنوستش علو

۸۸

زانکه باطن در بطونستش ظهور

زانکه ظاهر از ظهورستش ستور

۸۹

اول اندر اولویت لاحق است

آخر اندر آخریت سابق است

۹۰

جمع اضداد است ما رامستحیل

قدرتش بر جمع ضدها مستطیل

۹۱

ذات پاکش را به ضدها اتّصاف

ذرّه‌ای نه ز اعتدالش انحراف

۹۲

معنی دریا بطون است و خفا

صورت دریا ظهور است و جلا

۹۳

معنی او را ز ما بعد و علو

صورت او را به ما قرب و دنو

۹۴

معنی‌اش جذب آورد صورت سلوک

صورتش عبد آورد معنی ملوک

۹۵

صورت اِنْکُنْتُمْتُحِبُّونَ اللّه است

معنی از یُحْبِبکُمُ اللّه آگه است

۹۶

حب ما نسبت به حق باشد سلوک

حبّ حق نیست به ما جذب الملوک

۹۷

عشق در معشوق و در عاشق نهان

سبق در مسبوق و در سابق نهان

۹۸

مقترن با کل و بالاتر ز کل

مختفی در کل و رسواتر ز کل

۹۹

هرچه گویم عشق از آن بالاترست

احمد اعظم علی اکبر است

وَمِنْ تَحقیقاتِهِ قُدِّسَ سِرُّهُ العَزیز

۱۰۰

پیش از آن کاین عالم آید در وجود

گنج مخفی بود و عشق آن شاه بود

۱۰۱

داشت با خود آینه از ذات خویش

خویش را می‌دید در مرآت خویش

۱۰۲

حسن ذاتی داشت در وجه کمال

عشق ذاتی داشت بی نقص و زوال

۱۰۳

چون جمال خویش بر صحرا نهاد

عکس حسن و عشق در عالم فتاد

۱۰۴

وجه حسنش را نبی آیینه‌ای

گنج عشقش را ولی گنجینه‌ای

۱۰۵

عاشقان آیینه‌های عشق حق

پیش شاه حسن عبد مسترق

۱۰۶

خوبرویان آینهٔ خوبی او

حسن ایشان عکس محبوبی او

۱۰۷

آن جلالش احتجاب عین ذات

آن جمالش انکشافات صفات

۱۰۸

هر جمالش را جلال قاهری است

هر جلالش را جلال باهری است

۱۰۹

مر ظهورش را بطونست و خفا

مر بطونش را ظهور است و جلا

۱۱۰

وجه او بی پرده چون مشرق شود

دیده‌ها را مفنی و محرق شود

۱۱۱

شمس چون پرده بپوشد از غمام

قرص او را می‌توان دیدن تمام

۱۱۲

بی حجاب ابر گر ظاهر شود

فرط نورش دیده را قاهر بود

۱۱۳

در جمال او جلالش مستتر

در جلال او جمالش مستتر

۱۱۴

رفق و اهمال حق استدراج اوست

رنج و درد و ابتلا معراج اوست

۱۱۵

قهرها در لطفها باشد دفین

گوش کن اُمِلْی لَهُمْکَیْدی مَتین

۱۱۶

لطفها در قهر پنهان یاثقات

فِی القِصاصَاتِ لَکُمْفَیْضُ الحَیات

۱۱۷

قسم مؤمن این جهان آمد جلال

قسم کافر این جهان آمد جمال

۱۱۸

آن جهان مؤمن در اعزاز و نعیم

آن جهان کافر در اذلال و جحیم

۱۱۹

عاشقان از کفر و ایمان برترند

عاشقان از جسم و از جان برترند

۱۲۰

غیب مطلق چیست در آن مستتر

وان شهادت چیست حسن جلوه گر

۱۲۱

پردگی آنست و حسنش پرده‌ای

پرورنده آن و این پرورده‌ای

۱۲۲

ان نهان در این چو نشأه در شراب

این عیان از آن چو از دریا حباب

۱۲۳

آن چه باشد آنکه نامش هو بود

مطلق از تقیید ما و تو بود

۱۲۴

هو عبارت آمد از اطلاق ذات

آن تعینهاش اسما و صفات

۱۲۵

ذات چون بحر و تعیّن همچو موج

ذات فرد است و تعین زوج زوج

۱۲۶

موج اول موج الامواج آمده

زوج اول زوج الازواج آمده

۱۲۷

معنی‌اش بحر است و صورت گشته موج

معنی‌اش فرد است و صورت گشته زوج

۱۲۸

قابل اطلاق و تقیید آمده

برزخ تعلیق و تجرید آمده

۱۲۹

واجب و ممکن دو بحر بیکران

موج اول برزخ لایبغیان

۱۳۰

موج اول بحر اول را چو موج

خویشتن بحری و موجش فوج فوج

۱۳۱

موج اول چیست دانی شاه زاد

کرده در بر کسوت خاص صفات

۱۳۲

گه قلندروش مجرد از لباس

صوفیانه گاه پوشیده پلاس

۱۳۳

گه مجرد گردد از لُبس السَّنَد

اسم لایق نیست او را جز احد

۱۳۴

خرقه چون پوشد به خود صوفی صفت

واحدش گویند اهل معرفت

۱۳۵

خواهم از خرقه تعین ای پسر

خواه خرقه گوی و می‌خواهی کمر

۱۳۶

چون کمربندد احدخوش بر میان

از احد احمد شود جلوه کنان

۱۳۷

از میان احمد کمر چون واکند

در دل بحر احد مأوا کند

۱۳۸

تاج چون بر سر گذارد از وقار

گردد اندر ملک واحد شهریار

۱۳۹

موج اول احمد آمد ای ولی

ظاهر او احمد و باطن علی

۱۴۰

موج اول احمد آمد ای ولد

صورت او واحد و معنی احد

۱۴۱

واحدیت آن ظهورش در صفات

آن احد آمد بطون عین ذات

۱۴۲

بحر واحد را دو موج کالجبال

هر یکی بحر عظیم بی مثال

۱۴۳

عالم اسماش بحر اقدم است

بحر دیگر کاینات عالم است

۱۴۴

بحر اول چیست دانی بحر ذات

عَالیاً مِنْکُلِّ اَسْما و الصّفات

و مِنْ مَعارِفِه رحمةُ اللّهِ عَلَیه

۱۴۵

بحر اول چیست دانی بحر هو

بحرهای مابقی امواج او

۱۴۶

بحر اول لابقی اسم علیه

فِیْهِ یَفْنَی الکُلُّ یَسْتَهْلِک لَدَیه

۱۴۷

اسم باشد لفظ ذات و لفظ هو

آن عبارت این اشارت سوی او

۱۴۸

هُو تَعَالَتْذَاتُهُ مِنْکُلِّ اِسْم

برتر از هر اسم و رسم و روح و جسم

۱۴۹

گرچه بر وی اسمها لاواقع است

سوی وی مجموع اسما راجع است

۱۵۰

چون علی مطلق است آن ذات هو

پس عَلَیْهِ واقع نبود نکو

۱۵۱

لیک إلَیْهِ راجِعُ جایز بود

زانکه اسم از حضرتش فایز بود

۱۵۲

یَا خَفِیاً قَدْمَلأتَ الخَافِقَیْنِ

قَدْعَلَوْتَ فَوْقَ نُوْرِ الْمَشْرِقَیْنِ

۱۵۳

تو علی مطلقی و مادنی

کی دنی آگه شد از سر علی

۱۵۴

نیست ما را حق و نطق دم زدن

خود ز خود دم می‌توانی هم زدن

۱۵۵

چونکه لا أُحْصِی ترا گفت آن رسول

خود چه باشد حد ما مستِ فضول

۱۵۶

بحر اول چیست آن بحر العلی

آری از کل است بر کل معتلی

۱۵۷

از اضافت وز تقید عالی است

بر اضافت بر تقید والی است

۱۵۸

برتر آمد از عموم اختصاص

با اعم آمد اعم با خاص خاص

۱۵۹

با مجرد خوش مجرد آمده

با مقید خوش مقید آمده

۱۶۰

لا به شرط مطلق او ذات حق است

نه مقید ای عجب نه مطلق است

۱۶۱

زانکه مطلق او به شرط لا بود

آن مقید شرط وی اشیا بود

۱۶۲

لا یکی شرط است اشیا دیگر است

او ز شرط لا و اشیا برتر است

۱۶۳

ذات مطلق برتر از اشیاء لاست

هوی مطلق برتر از الا و لاست

۱۶۴

لا ابالی حقیقی او بود

ذات عالیّ حقیقی هو بود

۱۶۵

مرحبا ای لاابالی مرحبا

مرحبا ای ذات عالی مرحبا

۱۶۶

چون شوی مطلق قلندروش شوی

سرکش از کونین چون آتش شوی

۱۶۷

بند گردی چون به قید معرفت

می‌توان گفتن ترا صوفی صفت

۱۶۸

چون به هم جمع آوری جذب و سلوک

صوفی کامل شوی و ازملوک

۱۶۹

جان ما را هم تو درمان هم تو درد

با همه جمعی و از مجموع فرد

۱۷۰

تو به ذات خود قلندر آمدی

زین سه کس در رتبه برتر آمدی

۱۷۱

رتبه چبود رتبه را تو دل دهی

چیست منزل تو به کس منزل دهی

۱۷۲

از تو پیدا شد همه جذب و سلوک

آفریدی تو همه عبد و ملوک

۱۷۳

مرحبا رندِ قلندر مرحبا

مرحبا اللّه اکبر مرحبا

ایضاً مِنْهُ عَلَیهِ الرّحمة

۱۷۴

احمد آن صوفی کامل معرفت

چونکه واحد شد شود صوفی صفت

۱۷۵

چون احد گردد قلندروش شود

همچو آتش از همه سرکش شود

۱۷۶

هو شود چون احمد کامل عیار

خود قلندر می‌شود ای مرد کار

۱۷۷

حمد چبود نعتِ ذات احمدی

کیست احمد و چه ذات سرمدی

۱۷۸

گاه احمد می‌شود گاهی احد

گه صنم می‌گردد و گاهی صمد

۱۷۹

تا شد او بت، بت پرستی کار ماست

روی او بت موی او زنار ماست

۱۸۰

بت پرستانیم اندر کوی او

بسته زناری ز تارِ موی او

۱۸۱

هان چه می‌گویی دلا هوشیار شو

وقت مستی نیست اندر کار شو

۱۸۲

هر که زان مشرب یکی جرعه بخورد

زندهٔ جاوید شد هرگز نمرد

۱۸۳

مستی آن می نه آن مستی بود

که در او بیهوشی و مستی بود

۱۸۴

مرحبا ای مستِ هشیار آفرین

بی خبر از خود خبردار آفرین

۱۸۵

تا به دریایی تو ما در ساحلیم

وصف دریا را چگونه قابلیم

۱۸۶

بحر حال سکر و ساحل حال صحو

ساحل وبحر است این اثبات و محو

وله ایضاً

۱۸۷

رهنما را ظاهری و باطنی است

باطنش را نیز بطن کامنی است

۱۸۸

بطن را بطنی است بطنی دلپذیر

بطن بطن بطن تا بطن الاخیر

۱۸۹

هفت بطن او راست تا هفتاد بطن

بطن‌ها را بی شمار افتاد بطن

۱۹۰

جملهٔ این بطن‌های خوب و نغز

یکدگر را آمده چون قشر و مغز

۱۹۱

بطن‌های اوسطی و برزخی

هر یکی دو وجه دارد یا اخی

و مِنْ إفاداتِهِ

۱۹۲

وجه ظهریت عبودیت بود

وجه بطنیت ربوبیت بود

۱۹۳

برزخی نبود چو ظهر اولین

عبد مطلق اوست آدم را چو طین

۱۹۴

برزخی نبود چو آن بطن اخیر

رب مطلق اوست سلطان خبیر

۱۹۵

ظهر اول چیست عبد فاقر است

غیر ازین هر کس بداند کافر است

۱۹۶

بطن آخر چیست ذات اللّه است

غیر ازین هر کس بداند گمره است

۱۹۷

کیست تالی آنکه غیر باصر است

آنکه باطن را بگوید ظاهر است

۱۹۸

کیست غالی آنکه غیر فاطن است

آنکه ظاهر را بگوید باطن است

۱۹۹

تالی آن باشد که جان را گفت جسم

یا مسما را مسما کرد اسم

۲۰۰

غالی آن باشد که تن را گفت دل

یا که گل را گفت جان معتدل

۲۰۱

آنکه گوید گل گل است و دل دل است

نیست غالی نیست تالی عادل است

۲۰۲

ای مقامات وجود است ای پسر

عقل زین تمییزها دارد خبر

۲۰۳

این تعینهای اسماء و صفات

وین تشخصهای اعیان و ذوات

۲۰۴

بحر را گاهی جدا کردن ز موج

فرد را گاهی جدا کردن ز زوج

۲۰۵

گاه گفتن نفس و عقل و گاه روح

گاه گفتن فلک و بحر و گاه نوح

۲۰۶

گاه گفتن تالی و گاهی غلو

گاه گفتن عالی و گاهی دنو

۲۰۷

جمله تمییزات عقل فارق است

وصف فرق عقل این بس لایق است

۲۰۸

نور عقل آن نور فرق است ای پسر

که شناسد سر ز پا و پا ز سر

۲۰۹

ای خنک آن عشق گرم فرق سوز

گه نداند سر ز پا و شب ز روز

۲۱۰

مرحبا زان عشق جمع دل نواز

که نداند جمع را از فرق باز

۲۱۱

هرکه نوشد جام ناب عشق هو

کی شناسد عین می را از کدو

۲۱۲

بحرِ اکوان چیست بحر عالم است

عالمش موجی و موجی آدم است

۲۱۳

دایره وش آمد این بحر بسیط

آدمش چون مرکز و عالم محیط

۲۱۴

همچنین هر جزو عالم عالمی است

هر نمی زین بحر در معنی یمی است

۲۱۵

هر حبابی بحر باپهنا بود

هر یکی موجی یکی دریا بود

۲۱۶

موج جامع حضرت انسان بود

که گلش قطره دلش عمان بود

۲۱۷

هر یک از امواج در معنی یمی است

هر یک از اجزاء عالم عالمی است

۲۱۸

جمع عالم چیست دانی ای امین

جلوهٔ خاص ز رب العالمین

۲۱۹

لاجرم العالمین از بعد رب

بحر اکوان است ایمایی عجب

۲۲۰

بحر اکوان را دو بحر است ای جواد

نام بحرالمبدء و بحر المعاد

۲۲۱

دایره وش بحر اکوان بالتمام

این دو بحر از قافیه دو قوس نام

۲۲۲

آن یکی قوس النزول و الدنو

آن دگر قوس العروج و العلو

۲۲۳

بحر مبدء آمده قوس النزول

پایه پایه نور را در وی افول

۲۲۴

قوس عارج بحر عود است و رجوع

پایه پایه نور را در وی طلوع

۲۲۵

لیلةُ القدر آمده قوس النزول

زانکه در وی شمس را باشد افول

۲۲۶

نور او پنهان شود در لیل قدر

شمس در وی می‌نماید قدر بدر

۲۲۷

بدر بر وی جلوهٔ قدر هلال

عقل بر وی جلوه گر قدر خیال

۲۲۸

چون بسی انوار در وی می‌نهفت

فِیهِ تنزیل مَلَک و الروح گفت

۲۲۹

روح تو شمس است چون نازل شود

بدر گردد یعنی آن جان دل شود

۲۳۰

آن ملک بدر است چون آرد نزول

خود هلالی می‌شود عندالافول

۲۳۱

آن هلالت آمده جسم مثال

نیست و نه هست نه همچون خیال

۲۳۲

قوس عارج نام او یوم القیام

کاندر او خورشید بنماید تمام

۲۳۳

تَعْرُجُ الأَمْلاکُ و الأَرْواحُ فِیْه

وصف آن یوم القیام است ای نبیه

۲۳۴

گل همه دل گردد و دل دلستان

تن همه جان گردد و جان جان جان

۲۳۵

عاشقان از غیر حق آزاده‌اند

عاشقان از غیر حق دل ساده‌اند

۲۳۶

عاشقان اصحاب اخلاص آمدند

مخلصانِ حضرت خاص آمدند

۲۳۷

هر چه غیر حق بود اصنام تست

غیر حق مقصود نفس خام تست

۲۳۸

هرچه غیر حق بود آن لات تست

گر همه انهار و گر جنات تست

۲۳۹

هرچه غیر حق بود عُزای تست

گر همه غلمان وگر حورای تست

۲۴۰

اَعْبُدُ اللّهَ مُخْلِصاً که صادق است

نیست صادق جز از آن کو عاشق است

۲۴۱

خواندن ایاک نَعْبُدْبی خلاف

راست ناید جز ز عشق بی گزاف

۲۴۲

بندگی ما ترا باشد مخسب

بهر جنت بندگی شغل است کسب

۲۴۳

طامع و خائف که ایاک آورند

وحدتی گویند و اشراک آورند

۲۴۴

عاشق صادق که ایاک آورد

مخلص است و وحدت پاک آورد

۲۴۵

مخلص بالکسر دارد صد خطر

کسر ما را فتح کن ای ذوالقدر

ایضاً من مکاشفاته

۲۴۶

حضرت فرد علی ذات احد

در علّو ذات خویش آمد صمد

۲۴۷

چیست معنی صمد ای ذو وله

اَلذّی فِی ذَاتِهِ لاَ جَوْفَ لَه

۲۴۸

چونکه ذات حق صمد شد غیر ذات

جمله را جوفی بود از ممکنات

۲۴۹

اجوف آن باشد که در باطن خلاست

باطن او خالی و معدوم و لاست

۲۵۰

همچو نی او را سرودی بیش نیست

نسبتش کردن نمودی بیش نیست

۲۵۱

گرچه معدوم و هلاک است و فنا

قابل فیض وجود است از خدا

۲۵۲

گرچه نی خالی است لیکن ای فرید

چونکه خالی شد توان در وی دمید

۲۵۳

مرحبا زین نیستی و زین عدم

که بود جذاب هستی دمبدم

۲۵۴

حبّذا از این نی خالی درون

که از او صد ناله می‌آید برون

۲۵۵

جمله اعیان نایهای با نوا

حق تعالی نایی شیرین ادا

۲۵۶

آن دمیدن چیست ارسال وجود

لحظه لحظه دمبدم از فیض جود

۲۵۷

نایی او جلوت اول بود

عقل کلی احمد مرسل بود

۲۵۸

گر نبودی نای وش ای محترم

نام می‌کردی چرا او را قلم

۲۵۹

این قلم گرچه ز خود خالی بود

لیک پر از نفخ اجلالی بود

۲۶۰

حضرت خلاق وهاب مجید

آدمی بر صورت خود آفرید

۲۶۱

آدمی بر صورت رحمان بود

یا که حق بر صورت انسان بود

۲۶۲

نای یکی نای است و طبقاتش چهار

نغمه یک نغمه مقاماتش هزار

۲۶۳

حضرت فرد صمد را ای همام

وصفی از اوصاف می‌باشد کلام

۲۶۴

چون کلامی هست حق را لامحال

پس دمی باشد ورا جل و جلال

۲۶۵

دم به معنی رِقِّ منشور آورد

حرف بر وی خط مسطور آورد

۲۶۶

چون تکلم نعت ذات مطلق است

پس تنفس نیز ز اوصاف حق است

۲۶۷

احمد مرسل امین ذوالجلال

آن نشان صدق وحی حق تعال

۲۶۸

گفت اندر وصف آن پیر قرن

من ذم رحمن شنیدم از یمن

۲۶۹

مرحبا زان ذات بی عیب صمد

که ز باطن دمبدم دم می‌دهد

۲۷۰

نیستش تجویف و آن باطن مدام

می‌دهد بیرون دم نطق کلام

۲۷۱

لاَ تُشَبِّهْهُ تَعالَی شَأنُهُ

لاَ تُعطله عَلَا بُرْهاَنُه

۲۷۲

باش در نعتش صراط المستقیم

دور از تشبیه و تعطیل ای حکیم

۲۷۳

نزد آنان کاهل کشف صادقند

جملهٔ ذرات حی ناطقند

۲۷۴

جمله در تسبیح و در تحمید حق

رب اعلی را عبید مسترق

۲۷۵

گر ترا شکی است در این مسئله

روو إن من شیء خوان ای ده دله

۲۷۶

لیک آن تسبیح را اندر بطون

این گروه در بی خبر لا تَفْقَهُونَ

۲۷۷

قصه کوته هست حق را ای کرام

هم دم و هم صوت و هم حرف و کلام

۲۷۸

آن وجود منبسط همچون دم است

جوهر مطلق چو صورت اعظم است

۲۷۹

جوهریّات بسیطه چون حروف

در عروج و در نزول او را صفوف

۲۸۰

آن تراکیب اوایل چون کلم

از حروف آن بسایط منتظم

۲۸۱

وان تراکیب اوایل چون کلام

شد ز ترکیب کلم با انتظام

۲۸۲

جمله عالم یک کلام حق بود

کاندرو هم مصدر و مشتق بود

۲۸۳

همچنین او هم کلام دیگر است

جامع اجزای عالم یک سر است

۲۸۴

جوهر آدم که اصل دل بود

خوش کلام صادق عادل بود

۲۸۵

می‌نویسد حق به بازوی امام

آیت صدقاً و عدلاً را تمام

۲۸۶

ذات سبحان را تعالی عن سبب

رحمت ذاتی است سابق بر غضب

۲۸۷

رحمت سابق چه باشد زان درود

بر عدم همواره ارسال وجود

۲۸۸

رحمت ذاتی می مبنای ذات

جرعه نوش از وی تمام کاینات

۲۸۹

رحمت سبحان دم پاک خداست

که ازو نی‌های اعیان با صداست

۲۹۰

حق چو دم ساز است و ما مانند نی

دمبدم جاری است بر ما نفخ وی

۲۹۱

نفخ یک نفخ است و نی‌ها بیشمار

دم یکی دم دان نواها صد هزار

۲۹۲

آن دم رحمان وجود عالم است

عالمی که جزوی از وی آدم است

۲۹۳

وان رحیمی دم وجود آدمی

یافته نور کمال محرمی

۲۹۴

زان دم رحمن شده قوس نزول

کاندرو انوار را باشد افول

۲۹۵

وان رحیمی دم شده قوس رجوع

کاندرو اضواء را باشد طلوع

۲۹۶

آن دم رحمن دم فیض وجود

وان رحیمی دم دم نور شهود

۲۹۷

عرش رحمانی دل عالم بود

دل چو عرش عالم آدم بود

۲۹۸

دل به عرش و عرش با دل متصل

خود دل آمد عرش یا عرش است دل

۲۹۹

دل بود چون گوهر و عرشش صدف

عرش مادر دل چو فرزند خلف

۳۰۰

عرش همچون فاطمه دان روح دل

سمط‌وش دوگوشوار معتدل

۳۰۱

فاطمه عرش علی ذوالمنن

گوشوارش آن حسین و آن حسن

۳۰۲

پیش از آن که شاه زو لطف خفی

آفریند آدم پاک صفی

۳۰۳

اسم القدّوس و السبوح را

آینه کرده ملک را روح را

۳۰۴

جملگی صافی ز شهوات آمده

پاک از نقص کدورات آمده

۳۰۵

اِنْبَعْضَا مِنْهُمُ قَومٌ سُجُود

لاَ قِیامَ لاَ رُکُوعَ لاَ قُعُود

۳۰۶

اِنَّ بَعْضاً مِنْهُمْقَومٌ رُکُوع

رَاکِعُونَ دَائِماً فَرْطَ الخُشُوع

۳۰۷

لاَ یُغَشِّیْهمْمَنَامَاتُ الْعُیُون

لاَ یُغَطِّیْهِم کَسَالاتُ الجُفُون

۳۰۸

لاَ یُکَسِّلُهُمْبِقُواتِ الْبَدَن

لاَ یُرَجِّوهُم بِسَامَاتِ الحَزَن

۳۰۹

لاَ یُغَفِّلُهُمْبِسَهْواتِ العُقُول

لاَ یُعَطُلُهُمْبِلهْواتِ الفُضُول

۳۱۰

لاَ یُحَجِّبُهُمْبِنسیانٍ وَسَهْو

لاَ یُدَی جُهُمْبِبُطْلان وَ لَهْو

۳۱۱

دو صفت را هیچ یک مظهر نشد

هیچ یک دو فعل را مصدر نشد

۳۱۲

هر یکیشان مظهر یک اسم خاص

با یکی فعلش همیشه اختصاص

۳۱۳

چشم دل بگشا به قرآن مبین

آیت عظمای ما منا ببین

۳۱۴

پس ملایک هر یکی را حضرتی است

اندران حضرت وزو بس خلوتی است

۳۱۵

این همه جلوات که ربانی است

گشته ظاهر از دم رحمانی است

۳۱۶

مظهر و آیینهٔ وجه رحیم

نیست جز انسان عدل مستقیم

۳۱۷

جلوهٔ هر اسم از اسمایِ رب

در سعید و در شقی و روز و شب

۳۱۸

جلوهٔ رحمانی آمد ای حبیب

خاص باشد عام باشد این عجیب

۳۱۹

خاص باشد زانکه از یک نعت اسم

مظهرش گه روح باشد گه جسم

۳۲۰

عام باشد زانکه وصفی شامل است

شامل هر عالی و هر سافل است

۳۲۱

جلوهٔ اوصاف لطف حق تعال

در دل انسان کل مرد کمال

۳۲۲

جلوهٔ وجه رحیم است ای حبیب

عام باشد خاص باشد این غریب

۳۲۳

عام زان کاوصاف حی را شامل است

خاص زانکه خاص مرد کامل است

۳۲۴

سیمین فرزند شاه کربلان

جعفر صادق امام ذوالعلا

۳۲۵

آن لسانُ الصّدقِ علمِ مِنْلَدُن

گفت الرحمن اسم خاص کن

۳۲۶

گرچه اسم خاص آن علام گفت

لیک موضوع به وصف عام گفت

۳۲۷

الرحیم ما هُوَ، ای کامل امام

او ز اسماء خدا اسمی است عام

۳۲۸

بهر حدش دُرّ اسم عام سفت

لیک موضوع به وصف خاص گفت

۳۲۹

هر یکی جلوه گه ربانی است

در حقیقت آن دم رحمانی است

۳۳۰

دم یکی دم بیش نبود لیک نای

بی حد است و بی عدد بی انتهای

۳۳۱

جلوه‌ای کو حضرت جامع بود

بر رحیمی دم یقین واقع بود

۳۳۲

جامع اقسام جلوات آمده

لیک نایش مظهر ذات آمده

ایضاً وَلَهُ طابَ ثَرَاهُ

۳۳۳

مظهر ذاتست آن انسان کل

جامع جلوات و هادی سبل

۳۳۴

هان که جذب آلوده می‌آید سخن

منکشف می‌گردد آن علم لدن

۳۳۵

ساقی فیّاض از خم جلال

باده می‌بخشد به اصحاب کمال

۳۳۶

ساقی رند قوی دل می‌رسد

یعنی آن مشتاق عادل می‌رسد

۳۳۷

می‌کند ثابت دل عشاق ما

ذوالفقارآسا دم مشتاق ما

۳۳۸

لا و اِلّا نی موجّه می‌کند

نفی غیر اثبات اللّه می‌کند

۳۳۹

کور می‌سازد دو چشم احولی

از ظهور سطوت نور علی

۳۴۰

مظهر سر عجایب می‌رسد

عون مجموع نوائب می‌رسد

۳۴۱

ها دگر وقت نماز است ای امین

ورد کن ایَّاکَ نَعْبُدْنَسْتَعین

۳۴۲

استعانت چیست استدعای عون

مستعین کبود طلب فرمای عون

۳۴۳

ظاهر احمد ز باطن مستعین

معنی احمد ز صورت مستبین

۳۴۴

صورت احمد نبی ذوالجمال

معنی احمد ولی ذوالجلال

۳۴۵

نیست در صدر نبی مقبلی

مستقرالا دل پاک علی

۳۴۶

نیست در قلب علی مرتضی

جلوه گر الا تجلی خدا

۳۴۷

آن تجلی چیست مصباح ظهور

اِسْتَمِعْمِنْرَبِنّا اللّهُ نُوْر

۳۴۸

فهم کن مصباح را، مشکوة را

وان زجاج صاف چون مرآت را

۳۴۹

آن الوهیت چو مصباح لطیف

وان ولایت چون زجاجی وان شفیف

۳۵۰

آن نبوت آمده مشکوة نور

از زجاجه جلوه گر در وی حضور

۳۵۱

لاجرم باب اللّهِ اعظم علی است

و ان نبی و مصطفی باب العلی است

۳۵۲

تا که احمد شهر علم اقدم است

مرتضی او را چو باب اعظم است

۳۵۳

شهر علم مصطفی دارد دو در

آن یکی مخفی و دیگر جلوه گر

۳۵۴

از در باطن فیوض لایزال

ریخته بر احمدِ صاحب کمال

۳۵۵

ورنه در ظاهر کمال مستمر

گشته بر کلّ خلایق منتشر

۳۵۶

باب باطن چیست سر حیدری

معنی آن صورت پیغمبری

۳۵۷

باب ظاهر صورت حیدر بود

که وصی نفس پیغمبر بود

۳۵۸

دُرّ این معنی پیمبر خوش بسفت

با علی خوش شرح این معنی بگفت

۳۵۹

جِئْتَ سِرَاً اَنْتَ مَعْکُلِّ نَبِی

جِئْتَ جَهْراً یا علیّ اَنتَ مَعِی

۳۶۰

حسن در ظاهر شه فرخنده‌ای

عشق اندر خدمتش چون بنده‌ای

۳۶۱

چون به باطن بنگری عشق است شاه

کرده در بر کسوت خاص سپاه

۳۶۲

گر طلبکاری نکردی بلبلی

از کجا مطلوب می‌گشتی گلی

۳۶۳

این همه بازارها کاراستند

از برای مشتری پیراستند

۳۶۴

گرچه حسن از رحمت حق آیتی است

آن شناسایی عشقش غایتی است

۳۶۵

غایت اسرار وحی آسمان

نیست الا عترت اسرار دان

۳۶۶

غایت نظم کلام مثنوی

نیست الا آن حسام معنوی

۳۶۷

مثنوی اِلّا کلام اللّه نیست

جز حسام الدین کسی آگاه نیست

۳۶۸

همچنین هر دُرّ که مشتاقش بسفت

جز مظفر کس نداند گرچه گفت

۳۶۹

تافت بر ما پرتو خلاق ما

ما به او محتاج و او مشتاق ما

۳۷۰

خود به خود محتاج خود مشتاق خود

جلوه گر از کسوت عشاق خود

۳۷۱

نیست جز مشتاق کس اندر میان

قصه کوته مَنْعَرَف کَلِّ اللّسان

در شرح حدیث کمیل

۳۷۲

مرتضی آن پادشاه پاک ذیل

ریخته فیض حقیقت بر کمیل

۳۷۳

گفت با او آن کمیل پاک دین

مَا الْحَقیقه یا امیرالمؤمنین

۳۷۴

مرتضی گفتا به آن کامل عیار

با حقیقت مرترا باشد چه کار

۳۷۵

گفت شاها گرچه من فانیستم

صاحب سرّ تو آیا نیستم

۳۷۶

نه تویی گنجور و من گنجینه‌ات

نه تویی منظور و من آیینه‌ات

۳۷۷

شاه فرمودش بلی ای محترم

صاحب سرّ منی بی بیش و کم

۳۷۸

مَحرمی لیکن عَلَیْکَ یَرْشَحُ

کُلُّ فَیْضٍ مِنْجَنَابِی یَطْفَح

۳۷۹

چون شوم لبریز از فیض درود

بر تو ریزد رشحه‌ای زان فیض جود

۳۸۰

قَالَ مَا مِنْحَرثٍ مِنْکَ کامِلا

مِثْلُکَ رَبُّکَ یُجِیْبُ سَائِلا

۳۸۱

رَبِّ لاَ تَقْهَرْیَتِیْماً عَائِلا

رَبِّ لاتَنْهَرْفَقیْراً سَائِلا

۳۸۲

در جوابش گفت آن بحر کمال

الْحَقیقَةْکَشْفُ سُبْحاتِ الْجَلال

۳۸۳

پردهٔ خورشید جز انوار چیست

شمس را جز نور او سیار چیست

۳۸۴

چون بر آن انوار افتد چشم جان

ذات را تسبیح گوید بی زبان

۳۸۵

چیست آن سبحات حق جلوات نور

نور چبود گوش کن عین ظهور

۳۸۶

ذات از فرط ظهور وانجلا

دایماً اندر بطونست و خفا

۳۸۷

گفت چون بشنید آن حرف عجیب

یا عَلی زِدْنا بَیَاناً کَی اُجِیْب

۳۸۸

بار دیگر شاه فیاض النعم

در جوابش گفت از روی کرم

۳۸۹

کاین حقیقت محو موهوم آمده

که قرین با صحو معلوم آمده

۳۹۰

پرده‌های وجه شمس لایزال

که معبر شد به سبحات الجلال

۳۹۱

نیست اِلّا هستی موهوم تو

باش حاضر تا شود معلوم تو

۳۹۲

لَیْسَ بَیْنَ رَبِّنَا وَ بَیْنَنَا

حَاجِباً یَحْجُبْهُ اِلاّ عَیْنُنَا

۳۹۳

شمس حق را هستی وهمی حجاب

ابر واشد منکشف شد آفتاب

۳۹۴

صحو چبود انکشاف آن غمام

از رخ شمس منیر بی ظلام

۳۹۵

محو هستی صحوهشیاری بود

آنچه خواب و این چه بیداری بود

۳۹۶

محو چبود آن فنا اندر فنا

صحو چبود آن بقا اندر بقا

۳۹۷

واصلانِ منزل حق الیقین

جملگی مستان هشیار آفرین

۳۹۸

چون کمیل از جام ساقی گشت مست

دست ساقی برد او را خوش ز دست

۳۹۹

پردهٔ هستی موهومش درید

حرص او افزود و شوقش شد پدید

۴۰۰

چون فزودش ذوق باده حرص جان

آمدش زِدْنی بَیاناً بر زبان

۴۰۱

از کرم جام دگر کردش عطا

شد صفا اندر صفا اندر صفا

۴۰۲

مَا الْحقیقه گوش کن گر طالبی

هتک سرِّ عبد سر غالبی

۴۰۳

گشت غالب چونکه سرِّ معنوی

شاه دل در ملک جانت شد قوی

۴۰۴

هستی مطلق وجودی بس لطیف

چون قوی آمد تعین شد ضعیف

۴۰۵

نور هستی غالب آمد شد مزید

پرده‌های سر معنی را درید

۴۰۶

سرّ چو غالب شد غلق مغلوب شد

صرصر آمد خار و خس جاروب شد

۴۰۷

زور آتش دیگ را پرجوش کرد

رخنه اندر هستی سرنوش کرد

۴۰۸

سیل از کهسار آمد پر شتاب

بند و بست پشته و پل شد خراب

۴۰۹

چون کمیل این نکته از شه گوش کرد

جرعهٔ سیم ز ساقی نوش کرد

۴۱۰

شسته گشتش نقش هشیاری ز دل

می فزودش عشق و مستی متصل

۴۱۱

کَرِّت اخری ز پاکیزه دلی

گفت خوش زِدْنِی بیاناً یا علی

۴۱۲

چشم از نور رخت بی نور نیست

گر ز رخ برقع گشایی دور نیست

۴۱۳

پرده‌ها دارد جمال شاه ما

تا که بشکافد دلِ آگاه ما

۴۱۴

شاه گر بی پرده آید در ظهور

دل نیارد طاقتش از فرط نور

۴۱۵

پرده‌ها از نور و ظلمت آن جلیل

خوش برافکنده به رخسار جمیل

۴۱۶

اهل دل را در مقامات کمال

در پس هر پرده ذوق و وجد و حال

۴۱۷

انکشاف هر حجابی زان حجب

هست معراجی برای اهل لُب

۴۱۸

چون یکی پرده گشاید شاه دل

دل شود اندر مقامی مستقل

۴۱۹

مستقل شد دل چو اندر منزلی

بایدش چشم دگر، دیگر دلی

۴۲۰

تا مقام دیگرش الیق بود

منزلی دیگر به وی اوفق بود

۴۲۱

پرده پرده پرده‌های پاک ذیل

منکشف می‌کرد بر چشم کمیل

۴۲۲

باده‌اش پالوده بود و صاف صاف

کرد استدعای دیگر انکشاف

۴۲۳

پردهٔ دیگر گشودش آن ودود

دیدهٔ دیگر ببخشیدش ز جود

۴۲۴

مر حقیقت را چهارم شارحی

شاه فرمودش به قول واضحی

۴۲۵

الحقیقة مَاهِیَ جَذْبُ الأَحَد

مَاالأحَدْمالاتَجزی لابِعَد

۴۲۶

چون احد توحید را جاذب شود

آن شود مغلوب و آن غالب شود

۴۲۷

زانکه مجذوب است مغلوب جذوب

شاه جذابست غالب بر قلوب

۴۲۸

قُلْلَنَا التَّوحیدُ مَا هو ای پناه

حُکْمُنَا بالوَاحِدَّیت لا اِلَه

۴۲۹

قُلْلَنَا مَا لُوْأَحَدْیَت ای سند

إنْدِراجُ الکُلِّ فی جَمْعِ الأَحَد

۴۳۰

چونکه مغلوبش شود حکم کثیر

می‌رود از وی ایا مرد بصیر

۴۳۱

حکم جاذب گیرد این مجذوب تو

نعت غالب گیرد این مغلوب تو

۴۳۲

سرّ غالب گه کند هتک ستیر

نیست جز ذات احد ای بی نظیر

۴۳۳

ستر مهتوکی که مغلوب وی است

هست توحیدی که مجذوب وی است

۴۳۴

چون کمیل آن جرعهٔ چارم چشید

نشأة بحرالاحد آمد پدید

۴۳۵

جمع مطلق آن چنان او را ربود

که ز فرقش آگهی مطلق نبود

۴۳۶

گفت دیگر ره اماما عارفا

خَامِساً زِدْنِی بَیاناً کاشِفا

۴۳۷

شاه چون دیدش به بحر جمع غرق

بی خبر گردیده از احکام فرق

۴۳۸

خوش کشانیدش به بحر تفرقه

تا ز تعطیلش برد در زندقه

۴۳۹

جعفر صادق شه عالی اثر

این چنین گفتا به اصحاب نظر

۴۴۰

اِنْجَمْعاً یَنْفَرِدْعَنْتَفْرِقَه

محض تعطیل است و عین زندقه

۴۴۱

اِنَّ تَفْرِیْقاً عَنِ الْجَمْعِ خَلَا

کانَ تَشْبِیهاَوَ شِرْکاً ظَاهراً

۴۴۲

جَمْعُ بَیْنَ الْجَمْع وَالْفَرْق ای مُدِل

هست توحید قویم معتدل

۴۴۳

آن حقیقت دان که از صبح الازل

شارق آمد نور شمس لم یزل

۴۴۴

پس شود آثار آن لایح ترا

پس شود احکام آن واضح ترا

۴۴۵

بر مرایای تجلی وجود

بر مجالی ظهور نور جود

۴۴۶

هر یکی از آن مزایای کمال

هر یکی از آن مجالی جمال

۴۴۷

واحدیت راست تمثال دگر

هیکل توحیدیست ای با بصر

۴۴۸

آن هیاکل دان تماثیل لطیف

واحدیت راست مرآت شریف

۴۴۹

وصف وحدت در همه ساری بود

حکم وحدت در همه جاری بود

۴۵۰

از دم رابع کمیل با نظام

کرد چون سیرِ الی اللّه را تمام

۴۵۱

وقت آن شد که کمیل اکمل شود

فاضلی عارج شود افضل شود

۴۵۲

چون شود سیر الی اللهت تمام

کامل الذاتی تو ای عالی مقام

۴۵۳

ای عجب زین کامل بی تفرقه

که کمالش هست عین زندقه

۴۵۴

مرحبا وحبّذا زندیق خاص

که زند صد طعنه بر صدیق خاص

۴۵۵

کیست این زندیق غرق بحر جمع

او چو پروانه احد او را چو شمع

۴۵۶

کیست این زندیق آن مست عشیق

که امامش خواند زندیق طریق

۴۵۷

عاشقی را نسبت از معشوق پاک

سوی زندیقی بود با اشتراک

۴۵۸

خاک گر باشد سیه عاری ز نور

ظلمتش دان عین نور ای باحضور

۴۵۹

کفر اینجا عین ایمان شریف

زندقه شد عین توحید لطیف

۴۶۰

زندقه اهل کمالست ای پسر

هر که این زندیق نه خاکش به سر

۴۶۱

کاملیت لاجرم این زندقه است

زندقه جمع عری از تفرقه است

۴۶۲

اکملیت چیست دانی ای رفیق

منزل سیر الی اللّه ای عشیق

۴۶۳

در مرایا همچو حق ظاهر شدن

در همه برخویشتن ناظر شدن

۴۶۴

سوی فوق از جمع خوش بازآمدن

همچو حق سر تا به پا ناز آمدن

۴۶۵

در همه اطوار سایر آمدن

با همه ادوار دایر آمدن

۴۶۶

فوق بعد الجمع باشد این مقام

هست ذوالعینین آن مرد تمام

۴۶۷

آن یکی عینش سوی جمع آمده

وان دگر عینش سوی فرح آمده

۴۶۸

فرق چشمش را حجاب از جمع نیست

فرق وی چون فرقِ اهل سمع نیست

۴۶۹

فرق قبل الجمع فرق اهل جمع

عین فرق آن حجاب عین جمع

۴۷۰

آنکه جانش گشت اندر جمع غرق

عین جمعش شد حجاب عین فرق

۴۷۱

مرد جمع الجمع زین هر دو حجاب

هست فارغ نیست بر جمعش نقاب

۴۷۲

عین فرقش نه حجاب فرق جمع

سالک مطلق نه چون اصحاب سمع

۴۷۳

سالک مطلق نباشد سمع محض

نه بود مجذوب مطلق جمع محض

۴۷۴

جمع کرده خوش به هم جذب و سلوک

جامع وصف عبید و هم ملوک

۴۷۵

عاشقان جمله عبید و او شه است

نایب ربانی ظل اللّه است

۴۷۶

چون کمیل از جام چارم زان عقار

مالک ملک بقا شد تاجدار

۴۷۷

تاجداری خواست گردد تاج بخش

بعد معراجش شود معراج بخش

۴۷۸

گفت کای ساقی فیاض وجود

سَادِساً زِدْنِی بَیَاناً کَیْأَجُود

۴۷۹

در جوابش گفت آن عادل مزاج

کای کمیل معنوی اَطْفِ السراجَ

۴۸۰

اَطْفِ مِصْباحاً فإنَّ الصُّبْحَ لَاح

سَکَّنَ المِصباح اِذْلَاحَ الصَّباح

۴۸۱

صبح لائح چیست آن صبح ازل

حضرت ذات احد عز و جل

۴۸۲

لام الف در لفظ الصبح ای امیر

سوی آن صبح ازل آید مشیر

۴۸۳

در جواب پنجمین صبح الازل

یاد کن از قول شاه بی بدل

۴۸۴

در جواب چارمین جذب الاحد

جذب الصبح الأزل دان ای سند

۴۸۵

چیست آن نور احد صبح ازل

اول است و باطن است و لم یزل

۴۸۶

نور واحد چیست مصباح کمال

آخر است و ظاهر است و لایزال

۴۸۷

این همه اطلاق تجرید آمده

این همه تعلیق و تقیید آمده

۴۸۸

نور توحید است آن لامع سراج

هَیْکَلُ التَّوحیدِ مِشْکوةُ الزُّجاج

۴۸۹

آن هیاکل آن حقایق آمده

آن حقایق نور شارق آمده

۴۹۰

گاه اللهی و ربانی بود

گاه اعیانی و اکوانی بود

۴۹۱

عالم اسماء بود قسم یکم

عالم اکوان بود قسم دویم

۴۹۲

قسم اول آمده همچون زجاج

قسم دویم چیست مصباح السراج

۴۹۳

ای کمیل خاص اَطْلِقُ عَنْقُیُود

اَطْفِ مِصْباحاً بَدَا صُبُح الشُّهود

۴۹۴

این هیاکل جمله قید جان تست

این حقایق حاجب عینان تست

۴۹۵

حاجبین شه که قوسین آمده

خود حجاب و پردهٔ عین آمده

۴۹۶

گر حجاب قاب قوسین بردری

خوش به خلوتگاه اَوْأَدْنَی پری

۴۹۷

چون به أَوَْأَدْنَی رسیدی زین دنّو

حاصل آمد جانت را سر علوّ

۴۹۸

زانکه حق را در دنو آمد علو

ذات شه را در علو باشد دنوّ

۴۹۹

قاب قوسین چیست بحر احمدی

اجتماع با حدی و بی حدی

۵۰۰

آن یکی قوسش بود بحر احد

قوس دیگر بحر واحد ذوعدد

۵۰۱

چیست أَوْأَدْنَی بگو بحر احد

خالص از تعلیق و تقیید و عدد

۵۰۲

لی مع اللّه است اینجا آن علی

احمدا تو خود نبی مرسلی

۵۰۳

احمدیت خود حجاب عین بین

خرقهٔ احمد بینداز ای امین

۵۰۴

در مقام لی مع ما ذالوصول

می‌نگنجد نه نبی و نه رسول

۵۰۵

تو سراج بس منیری احمدا

نور بخش هر ضمیری احمدا

۵۰۶

گشت طالع از دلت صبح احد

منطفی شد آن سراج ذوالعدد

۵۰۷

آن نبوت ازمیان شد برکنار

جلوه گر ذات العلی با اقتدار

۵۰۸

جلوهٔ ذات العلی مقتدر

چون عیان شد شد نبوت مستتر

۵۰۹

استتار اینجا نه بطلان و فناست

بلکه خود تکمیل نور کبریاست

۵۱۰

معنی اَطْفِ السِّراجَ ابطال نیست

سر این اطفا بجز اکمال نیست

۵۱۱

اِنَّمَا اللّهُ مُتِمُّ نُوْرَهُ

یَحْرَقُ الأَسْتارَ عَنْمَسْتُورِهِ

۵۱۲

چیست این اتمام تحریق حجاب

پرده واشد منکشف شد آفتاب

۵۱۳

نیست این کشف الغطا ابطال نور

بلکه خود اکمال نور است و ظهور

۵۱۴

ذات از کشف الغطا شد مستبین

بعد کَشْفِ الحُبِّ یَزْدَادُ الیَقینِ

۵۱۵

هر کسی از کشف افزودش کمال

غیر ذات آن علی ذوالجلال

۵۱۶

زانکه پیش از کشف شد کامل یقین

شمس حق عین یقینش را مبین

۵۱۷

در شبش بد آفتاب بی زوال

جلوه گر بر دیدهٔ صاحب کمال

۵۱۸

سِرّ لَوْکُشِفَ الغِطا از آن جناب

این بود واللّهُ اَعْلَمُ بالصَّوابِ

۵۱۹

هر که تاج معرفت بر سر نهاد

از دم جان پرور حیدر نهاد

۵۲۰

خرقه گر پوشید آن مرد ولی

از علی پوشید و اولاد علی

۵۲۱

اولیاء شیعیان مرتضی

منتشر کرده ره و رسم هدی

۵۲۲

هم به اذن رخصت امر امام

منتشر عرفان شده بر خاص و عام

۵۲۳

حامل سرّ مقنّع جانشان

رشح جام لو کشف ایقانشان

ایضاً وله مِنْ قصایده المشتاقیّه

۵۲۴

دهر چون باغ و شجر چرخ و ثمر انسان است

باغبان حضرت خلاق علی الشان است

۵۲۵

کیست انسان به حقیقت بنگر صاحب دل

که تن خاکی او با دل و دل با جان است

۵۲۶

صاحبدل چوشود شخص، تو انسانش مخوان

گرچه ناطق بود اما به صفت حیوان است

۵۲۷

نیست این پیکر مخروطی جسمانی دل

بلکه این بارگه و حضرتِ دل سلطانست

۵۲۸

دل یکی سر الهی و دم رحمانی است

که برو هر نفسی صد نظر رحمان است

۵۲۹

مه هامان شه شاهان که سلطان بقا آمد

شه اقلیم أَوْأَدْنَی مه برج وفا آمد

۵۳۰

سلوک با کمال و جذبهٔ با اعتدال او

سلوک از مصطفی و جذبه‌اش از مرتضی آمد

۵۳۱

دنو وصفیِ او از شئون کبریا پیدا

علو ذاتیش از ذات حق جل علا آمد

۵۳۲

علی ذات شد چون از علی اکبر اعظم

ازارش عظمت حق کبریای حق ردا آمد

۵۳۳

انسان کل چو قطبی و گردون به سان آس

بر قطب لامحاله بود آس را اساس

۵۳۴

نسناس اهل مشئمه اصحاب میمنه

اشباه ناس آمده ارباب قرب ناس

۵۳۵

اشباه ناس آمده ازناس مستفیض

زان سان که مه ز مهر کند نور اقتباس

۵۳۶

قُلْاِرْجَعُوا وَرائَکُمْاَیُّها الْکِرام

از ماورای خویش بکن نور التماس

۵۳۷

دانی که ماوراء تو چبود مقام انس

اِرْجَعْإلَی وَرائِکَ بِالْعقلِ وَالحَواس

۵۳۸

قوس نزول را چو تو سیار آمدی

اقبال تست جانب این منزل ایاس

۵۳۹

این منزل ایاس چو مستقبل تو شد

درتست سرفتاده ترا کون بی قیاس

۵۴۰

آن کون بی قیاس چه باشد مقام نور

منزلگه عقول مجرد ز هر لباس

۵۴۱

عقل مجرد آن جبروت مقدس است

کان جایگاه نیست بجز قدرت وشناس

۵۴۲

آن نور قاهر جبروتی لقب مدام

ناطق بود به ذکر حق و سبحه و سپاس

۵۴۳

جبروتیان همه متعانق به یکدیگر

از اتحاد عشق نه از شدت تماس

۵۴۴

از جسم مادیست مجرد چو ذاتشان

نی نسبت ملامسه آنجا و نه مساس

۵۴۵

نسیان و سهو نیست درین موطن کمال

نی غفلت است ولهو و نه نوم است نه نُعاس

۵۴۶

خمخانه‌ایست حضرت جبروت از آن شراب

ملکوت مستفیض شده همچو جام وکاس

۵۴۷

خیمه چو زد در جهان حضرت سلطان عشق

کون و مکان آمدند بندهٔ فرمان عشق

۵۴۸

عشق چو دامن کشان بر سرِ عالم گذشت

دست جهانی گرفت یک سره دامان عشق

۵۴۹

عشق چو چوگانِ ناز در کفِ قدرت گرفت

نه فلک آمد چو گوی در خم چوگان عشق

۵۵۰

ابطحی یثربی بوی یمن خوش کشید

جانب یثرب وزید چون دمِ رحمان عشق

۵۵۱

نور ازل آمده صورت آغاز حسن

سرّ ابد آمده معنی پایان عشق

۵۵۲

عشق مجرد ببین آمده جویای حسن

حسن مقدس نگر آمده جانان عشق

۵۵۳

حسن مقدس نبی عشق مجرد علی

عشق نگر آن حسن حسن نگر آن عشق

۵۵۴

دیدهٔ معنی گشای یک دل و یک رو ببین

عشق به دوران حسن حسن به دوران عشق

۵۵۵

آن رخ خوب حسن اختری از برج حسن

وان دل پاک حسین گوهری از کان عشق

۵۵۶

آن دو گهر را که برد عرش پی گوشوار

چیست دو دُرّ یتیم از دل عمان عشق

۵۵۷

رو وام کن ز حضرت حق چشم معتدل

تا بر تو آشکار شود اعتدال دل

۵۵۸

نقش دو کون در نظر آید ترا خیال

گردد ترا چو عین حقیقت خیال دل

۵۵۹

آن عالمی که حق ملکوتش لقب نهاد

ظلی بود به دیدهٔ جان از ظلال دل

۵۶۰

آن نشأه‌ای که کون مثالیش خوانده‌اند

عکسی بود به چشم عیان از مثال دل

۵۶۱

ارضُ اللّهِ وَسیعةٌ که حق در کتاب گفت

شرحی بود ز عرصهٔ واسع مجال دل

۵۶۲

دل طایری و منزل لاهوتش آشیان

ذکر دوام و فکر حضوری دو بال دل

۵۶۳

رخسار دل در آینهٔ ذات حق ببین

تا منکشف شود به تو سر جلال دل

۵۶۴

دل سرِّ حقِ مطلق و حق سر دل بود

از دل مقال حق شنو از حق مقال دل

۵۶۵

مخروط پیکری که دلش نام کرده‌اند

از عالم گل است چه داند کمال دل

۵۶۶

چون آسمان ز حمل امان ابا نمود

بر دل نمود عرض چو دید احتمال دل

۵۶۷

بادی ز کوی دلبر شیرین شمایلم

آمد شکفت از نفسش غنچهٔ دلم

۵۶۸

خورشید از مشارق غیبی طلوع کرد

خوش جا گرفت آینه سان در مقابلم

۵۶۹

زنجیر زلف اوست وگر نه بدان صفت

دیوانه گشته‌ام که نبندد سلاسلم

۵۷۰

باللّه مرا به قبلهٔ زُهاد کار نیست

تا دل به طاق ابروی او گشته مایلم

۵۷۱

بس عقده‌ها ز دهر به دل جا گرفته بود

انگشت او گشود ز دل عقد مشکلم

۵۷۲

ساقی بریز بادهٔ صافی به جام صاف

تا حل کنم به روی تو یکسر مشاکلم

۵۷۳

زان می کزان صعود کند جان نازلم

زان می کزان عروج کند جسم سافلم

۵۷۴

زان می که مطمئن شود این نفس ملهمم

زان می که متصل شود این سرّ واصلم

۵۷۵

مطرب نوای پردهٔ عشاق ساز کن

تا مرتفع شود ز نظر سرو حایلم

۵۷۶

زان نی که نغمه‌هاش به رقص آورد تنم

زان نی که پرده‌هاش به وجد آورد دلم

۵۷۷

زان نی که منکشف شود ازوی حوایجم

زان نی که منطوی شود از وی منازلم

۵۷۸

دوریست پر ز محنت و عهدیست پر ز غم

راحت همه مشقت و درمان همه الم

۵۷۹

اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس

توحید معرفت شده مردود و متهم

۵۸۰

مردان حق غریق بلا گشته سر به سر

خاصان حق اسیر جفا گشته دم بدم

۵۸۱

مستأنس عوام شده راحت اخصّ

مستقبل خواص شده محنت اعم

۵۸۲

رو به وشان به دعوی شیری به جلوه گاه

شیران حق گرفته ز غم گوشهٔ اجم

۵۸۳

بسیار سهل در ره دعوی قدم زدن

بسیار صعب در ره معنی زدن قدم

۵۸۴

نبود گریزگاه درین دور پر فتن

الا جناب مرتضوی صاحب کرم

۵۸۵

ذاتش که هست واجب ممکن نما کند

از صورت حدوث عیان معنی قدم

۵۸۶

راهی است سوی کوی تو چون موی توای محتشم

باریک و تاریک و سیه طولانی و پرپیچ و خم

۵۸۷

بسیار در وی عقده‌ها چون عقده‌های توبه تو

بسیار در وی دام‌ها چون دام‌های خم به خم

۵۸۸

ذکر تو ورد هر زبان در مسجد و درمیکده

نام تو حرز هرجنان در کعبه و بیت الصنم

۵۸۹

ورگفت‌آری چون دو لب منسوخ سازی العجب

رسم فصاحت از عرب، طرز ملاحت از عجم

۵۹۰

من با نیاز، او نازنین، من تیره بخت او مه جبین

من خاکسار و مستکین، او تاجدار و محتشم

۵۹۱

ساقی گلاب و می به هم ترکیب کن اندر قدح

مطرب رباب و نی به هم تألیف کن اندر نغم

۵۹۲

تا رخ نماید جلوه‌ای از میغ وهاب الصور

برقع گشاید عشو‌ه‌ای از حسن خلاق العدم

۵۹۳

در باطل و معدوم خوش بینم وجود حق عیان

در حادث و موهوم خوش بینم رخ شاه قدم

۵۹۴

اغیار گرداگرد من لشکر به لشکر صف به صف

نام خوش تو در دهن لحظه به لحظه دمبدم

۵۹۵

عزت کجا ماند مرا من دور و ایشان مقترب

حرمت کجا ماند مرا من خوار و ایشان محترم

۵۹۶

لطف است مارا قهر تو نوش است ما را زهر تو

تریاق باشد بهر تو گر روز و شب نوشیم سم

۵۹۷

ای شاه شاهان زمین ای ماه ماهان یقین

ای نعمت اللّه نور دین سلطان فیاض النعم

۵۹۸

در حضرت علم و عیان نور تو کشاف الحجب

در ظلمت شک و گمان روی تو مصباح الظلم

۵۹۹

جودت بری از لا و لن بودت عری از ما و من

شأنت برون‌ازعلم وظن ذاتت فزون از کیف و کم

۶۰۰

نور جمال عصمتت هرگز نگردد مختفی

ذیل کمال عفتت هرگز نگردد متهم

۶۰۱

با شمس نور کاملت شمس مضی آمد سها

با بحر جود شاملت یم وسیع آمد چو نم

۶۰۲

عالم همه یک ذره‌ای رخسار توشمس الضحی

کونین همه یک قطره‌ای هستی تو مانند یم

۶۰۳

ای شاه مشتاقت منم، مشتاق عشاقت منم

در عاشقی طاقت منم تا چند باشم جفت غم

۶۰۴

گیسوی لَیل مُدْلَهَم تا گشته ستّار الضّیاء

رخسار روز مبتسم تاگشته کَشَّافُ البُهَم

۶۰۵

ارواح اعداء لزج باکبر و کینه مزدوج

همواره بادا ممتزج یک سر به ظلمات نِقَم

ایضاً و له رحمةُ اللّهِ عَلَیه

۶۰۶

آسمان چون آس و قطبش جان کامل آمده

قطب عالم جان پاک صاحب دل آمده

۶۰۷

صاحب دل کیست آن کزحضرت حق سوی ما

از خودی بی خود شده منزل به منزل آمده

۶۰۸

اَوّلا بگذشته از ناسوت سجینی مقام

تا مقام حضرت لاهوت واصل آمده

۶۰۹

بعد از آن از حضرت لاهوت علیین مناص

دل گرفته زاد ره تا عالم کل آمده

۶۱۰

برزخ جامع بود دل در میان حضرتین

گاه فاعل آمده دل گاه قابل آمده

۶۱۱

قابل آن فیض لاهوتی شده از یک طرف

یک طرف از عالم ناسوت فاعل آمده

۶۱۲

واجب ممکن دو دریای عظیم بی کران

برزخ لایَبْغِیان است آنکه فاضل آمده

۶۱۳

مَنْرَآنی قَدْرَأَی الْحَقَّ گفته گاهی از علو

ما عرَفْناکَ گهی فرموده نازل آمده

۶۱۴

ای که بهر راه عشق از من تو می‌پرسی دلیل

روی او واضح‌تر از کل دلایل آمده

۶۱۵

ای که بهر صید دل ازمن تو می‌جویی حبال

موی او محکم‌تر از کل حبایل آمده

۶۱۶

در فنون سحر بسیاری رسائل گفته‌اند

چشم او بالغ‌تر از کل رسایل آمده

در مدح حضرت شاه اولیاء علی مرتضیؑ

۶۱۷

وجودشخص‌کامل‌قطب‌و گردون‌همچوآس استی

وجودآس را بر قطب دوران و اساس استی

۶۱۸

از آن رو اهل دانش آسمان خوانند گردون را

که گردان بر وجود مردحق مانند آس استی

۶۱۹

از آن رو اهل بینش مرد حق را قطب گویندی

کش اندر منزل تمکین ثبوت بی قیاس استی

۶۲۰

عوام الناس را نسناس خواندن هست لایق‌تر

به‌خاصان‌خدا مخصوص این اطلاق ناس استی

۶۲۱

چونسْیاً مَنسْیاً انگاشتی جز حق تعالی را

از آن رو ناس مرد عارف کامل شناس استی

۶۲۲

علی‌محسوس فی ذات اللّه است از قول پیغمبر

که‌باذات خدا جان علی را خوش مساس استی

۶۲۳

هرآن‌کس‌راکه‌مجنون‌گشت‌ممسوسش‌عرب‌گفتی

از آن معنی که جن را با وجود او تماس استی

۶۲۴

به پیغمبرهمی گفتند مجنون شد علی مانا

که‌آن‌شه‌رانه‌خوردستی‌نه‌خواب و نه نعاس استی

۶۲۵

عیان شد مستی جانش مگر جن کرده مس اورا

معاین شورش و سرش نه در ستر و لباس استی

۶۲۶

پیمبر گفت ممسوسی است حیدر گشت آشفته

نه زان گونه که‌جن‌با‌جان ممسوسان مماس استی

۶۲۷

علی‌ممسوس‌فی‌ذات‌اللّه است ای قاصراندیشان

علی را در بحارعزت حق ارتماس استی

۶۲۸

جلال کبریا چون بحر و حیدرماهی آسایی

که اندر بحرقدرت دایم او را انغماس استی

۶۲۹

علی ممسوس فی ذات اللّه آمد لا بذات اللّه

علی فرد را کی وصف إِمساس و لماس استی

۶۳۰

چو در نور خدا مغموس آمد جان پاک او

از آن شمس فلک را ار رخ او اقتباس استی

۶۳۱

چو نور او بجز نور خدا نبود از آنستی

که از نور علی پیغمبران را التماس استی

۶۳۲

شه جم بنده کاندر مجلس رندان خاص او

فلک‌چون‌ساقی‌وشمس‌وقمرچون‌جام‌وکاس‌استی

۶۳۳

عظیم الخلق ذات اعظمی کز مغز پاک او

وجودحضرت‌روح‌القدس‌چون‌یک‌عطاس‌استی

۶۳۴

اگر پرداختی با صنعت اکسیر رای او

زر قلب همه پیغمبران همچون نحاس استی

۶۳۵

دم از مردی زدی چون همتش آبای علوی او

ز باران امهات آسا همه حیض و نفاس استی

۶۳۶

اَلَا یَا اَیُّهَا الْمُدَّثِر و قُمْیَا نَذِیْرَ اللّه

بگو پیچیده خود را تا به چند اندر پلاس استی

۶۳۷

برون آ شمه‌ای شأن علی بر خلق ظاهر کن

مگرجان ترا از طعن مشتی خس هراس استی

۶۳۸

مترس از ناس بَلِّغْفِی عَلِیِّ کُلَّ مَا اُنْزَل

که حفظم عاصم جان ترا از شر ناس استی

۶۳۹

علی را گر اطاعت ناوری ای دل خجل مانی

در آن روزی که یُدْعَی بِالْإمَام هر اناس استی

۶۴۰

علی را شو زمشتاقان که هر مشتاق جانی را

به مشتاقُ الیه خویش در معنی جناس استی

۶۴۱

الا تا مادح خیرالنبیین آمده حسان

الا تا مادح سجاد جان بوفراس استی

۶۴۲

به مدح مرتضی بادا زبانم دایماً ناطق

به‌مغزم تا که عقل و فکر و تدبیر و حواس استی

و مِنْ غزلیّاته

۶۴۳

به چشم کم مبین عشاق ما را

در ایشان می نگر اخلاق ما را

۶۴۴

کتاب ناطق خالق چو ماییم

نظر کن جزو جزو اوراق ما را

۶۴۵

ز مرآت جمال ما عیان بین

جمال حضرت خلاق ما را

۶۴۶

ز افعی‌نفس جان گسل مسموم بوداین خسته دل

جام شراب معتدل تعدیل کرد اخلاق را

۶۴۷

رفتم‌برون از جسم و جان چرخی زدم درلامکان

در چرخ آرم این زمان این گنبد نه طاق را

۶۴۸

خویش بینی تو در میکده ذنبی است عظیم

حضرت پیر مغان آمده غفار ذنوب

۶۴۹

حق راست این جهان همگی دفتری عجیب

انسان کل ز دفتر حق فرد منتخب

۶۵۰

در جان پاک هر نبی سرّ ولی را می‌طلب

در جان احمدلاجرم سرّ علی را می‌طلب

۶۵۱

سر ولایت مستتر نور نبوت جلوه گر

سر خفی را طالبی نور جلی را می‌طلب

۶۵۲

هر صنعتی اندرجهان دارد به آخر حاصلی

تو ازخراباتی شدن بی حاصلی را می‌طلب

۶۵۳

شد بحر ازل موج زن ازکل جوانب

هر موج از آن مرتبه‌ای شد ز مراتب

۶۵۴

آن موج که اوجانب غیب است و شهادت

آن حضرت انسان بود ای صادق طالب

۶۵۵

در ذات بود بحرولیکن به صفت موج

مجذوب به صورت به حقیقت شده جاذب

۶۵۶

ذوالعرش رفیع الدرجاتی که خدا گفت

عشق است که بیرون ز حدود وز جهاتست

۶۵۷

اندر ظلمات هوسِ نفسِ جفاجوی

دل همچو خضر آمده عشق آب حیاتست

۶۵۸

ظلمات هواهای نفوس است سکندر

عقل است که حیران شده در این ظلماتست

۶۵۹

دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار

تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است

۶۶۰

بر صورت دلدار دل ماست به تحقیق

ار آدم اول، دل ما آدم ثانی است

۶۶۱

یک لطیفهٔ غیبی و سر وحدانی است

که گاه یوسف و گه نفخه گاه پیرهن است

۶۶۲

یکی حقیقت واحد بود وجود بسیط

که گاه روح شمارندش و گهی بدن است

۶۶۳

خوبان همگی مظهر جلوات صفاتند

مشتاقِ علی آینهٔ جلوهٔ ذات است

۶۶۴

ز اغیار چو بگسستم با یار بپیوستم

این متصلّی را شد آن منفصلی باعث

۶۶۵

از حسن عمل زاهد جنت طلبد از حق

بر قرب خدا ما را شد بی عملی باعث

۶۶۶

مقبولی آن حضرت پاکیزگی تن نیست

بر حسن قبول حق پاکیزه دلی باعث

۶۶۷

پاکیزگی دل را حل همه مشکل را

تکریم نبی منشاء، تعظیم ولی باعث

۶۶۸

در راه عشق آن صنم هر گه ترا آید حرج

در صبر ثابت کن قدم کالصَّبْرُ مفتاحُ الفرج

۶۶۹

یکدم میاسا از طلب زان رو که مَنْجَدَّ وَجَدْ

می‌زن در دل با ادب زیرا که مَنْلَجَّ وَلَج

۶۷۰

ربانی باهوش شو با حاضران خاموش شو

از پای تا سر گوش شو ورنه دغائی وهمج

۶۷۱

در جان پاک اولیا سِرِّ ولایت مندرج

در سِرِّ جان اولیاء ذات الهی مندمج

۶۷۲

آن عالم روحانی خمخانهٔ ربانی

روح جبروتی خم فیض صمدانی راح

۶۷۳

نفس ملکوتی را مینا و صراحی دان

اعیان شهادی را هر یک قدحی ز اقداح

۶۷۴

رخ ما ساغر و حسن ازل راح

رخ ما چون زجاجه حسن مصباح

۶۷۵

هویت در حجاب حسن مستور

در این آن مختفی چون نَشأة در راح

۶۷۶

وجود لاتعین هست چون می

تعیّن‌ها صراحی‌ها و اقداح

۶۷۷

مسمّا فاتح و اعیان خزائن

بود هر یک ز اسما همچو مفتاح

۶۷۸

مفاتیح الغیوب اسماء حسنی

غیوب اعیان و غیب الغیب فتاح

۶۷۹

حضور حضرت اسما در اعیان

حضور حضرت اعیان در ارواح

۶۸۰

حضور حضرت ارواح دایم

بود در حضرت اجسام و اشباح

۶۸۱

حضور جملهٔ این چار حضرت

بود در حضرت جامع ایا صاح

۶۸۲

ذات ازلی جلوه گر از حضرت اسما

هر اسم یکی آینه زان چهرهٔ وَضّاح

۶۸۳

اسماءالهی متجلی است در اعیان

اعیان به ثبوتی متجلی است در ارواح

۶۸۴

ارواح مجرد جبروتی ملکوتی

دایم متجلی است در آیینهٔ اشباح

۶۸۵

اشباح چو مشکوة شد ارواح زجاجات

اعیان چو مصابیح بود روشن و لواح

۶۸۶

اعیان چو مصابیح فروزندهٔ اسماء

چون نار کز احجار برآرند به مقداح

۶۸۷

آن نور علی نور بود ذات مسما

آن جاعل انوار ظلم فالق اصباح

۶۸۸

ذات علی آن نور علی نور که نامش

فتاح مغالیق قلوبست چو مفتاح

۶۸۹

آمد دل عشاق چو تن نور علی روح

باشد دل مشتاق چوخم فیض علی راح

۶۹۰

چون دیده به نور حق در دل نگران گردد

نور علی مطلق بر دیده عیان گردد

۶۹۱

چون عین یقین باشد دل لوح مبین باشد

چون دیده چنین باشد دل نیز چنان گردد

۶۹۲

چون راه مغان پوید آداب مغان جوید

اسرار مغان گوید خود پیر مغان گردد

۶۹۳

مشتاق علی آیین خوبان همه آیینه

آیین چو نهان باشد ز آیینه عیان گردد

۶۹۴

مرا دمی دل یک روی و جان یک دله بود

که جسم را نه به جان الفت و معامله بود

۶۹۵

غم تو بود و من آن دم که شادی و غم را

به هم نه صورت ضدیت و مقابله بود

۶۹۶

ز پای دل نگشودند قید گیسو را

که در طریقت عشاق ز اهل سلسله بود

۶۹۷

درخرابات فنا بادهٔ ذاتم دادند

بادهٔ ذات ز مینای صفاتم دادند

۶۹۸

مالک الملک جهانِ ملکوتم کردند

بر ملوک ملکوتی ملکاتم دادند

۶۹۹

در رخ معتکف صومعه انوار قبول

چون ندیدیم قدم جانب میخانه زدند

۷۰۰

گره از سلسلهٔ زلف بتان بگشادند

وان گره بر دل هر عاشق دیوانه زدند

۷۰۱

همت عالی رندان خرابات ببین

که شهنشاهی عالم به گدا بخشیدند

۷۰۲

ما غم یار و زاهدان غم خلد

هر دلی طاقت غمی دارد

۷۰۳

دل بود اینکه به گوش آیدم از وی سخنی

یا که از دیر صدای جرسی می‌آید

۷۰۴

زاهدی رو به سوی میکدهٔ ما آورد

یا به سر منزل عنقا مگسی می‌آید

۷۰۵

خوان احسان ولی نعمت ما هر که بدید

نُه فلک در نظرش چون عدسی می‌آید

۷۰۶

عالم جان را سماواتی و آفاقی جدا

بود پیش از آن که این آفاق و این نه طاق بود

۷۰۷

پیش ازین عهد الست رب میثاق بلی

رمزی از میثاق ما آن عهد و آن میثاق بود

۷۰۸

نعمت اللّه نعمتی گسترد خوش از بهر ما

نعمت اللّه خوان بگسترد و خدا رزاق بود

۷۰۹

در مرتبهٔ هستی پستی است زبردستی

افتادگی و پستی عالی گهری باشد

۷۱۰

نبود عجب ار بر ما شد پیر مغان مشفق

با مغبچگان او را مهر پدری باشد

۷۱۱

از دیدهٔ جسمانی گر آمده پنهانی

ز آیینهٔ روحانی در جلوه گری باشد

۷۱۲

دیدن جمال خوب تو خاموشی آورد

یا در رخت ز غیر فراموشی آورد

۷۱۳

دهشت فزود فرط تجلی کلیم را

آری جلال حق همه مدهوشی آورد

۷۱۴

ریحان زگلستان بدمد خوش عذاریار

ریحان تر ز خط بناگوشی آورد

۷۱۵

زین عقل هوشیار ملول آمدم بسی

ساقی بیار باده که بی هوشی آورد

۷۱۶

سینه چو مشکوة دل آمده وقت حضور

همچو زجاجی در او روی تو مصباح نور

۷۱۷

حسن تو زَیْتی لطیف آن تو یار بسیط

شعلهٔ مصباح را زین دو نمود او ظهور

۷۱۸

نور علی نور چیست ذات علی کبیر

بحر محیط عظیم حضرت عشق غیور

۷۱۹

گاه در اظهارشان پرده درو جلوه گر

گاه در اخفای ذات پردگی است و صبور

۷۲۰

گفت خدا انَّما المُشْرَکُ رِجْسٌ نَجِس

مُشْرِکِ رِجسِ نَجِس نَفس کَنُوْدٌ وکَفور

۷۲۱

اُذْهِبُ مِنْاَهْلِ بَیْت کُلِّ قبیحٍ وَ رِجْس

بیت دل اهل دل روح ودود شکور

۷۲۲

دل بود این که درو نقش رخت می‌بینم

یا که بر مصحف حق می‌نگرم آیهٔ نور

۷۲۳

نور رخسار تو در وادی جان جلوه گر است

یا که خود آتش موسی است نمایان از طور

۷۲۴

در خراب دل ما گنج ازل بنهادند

زان سبب نام دل ما شده بیت معمور

۷۲۵

ما خرقهٔ سالوسی و درّاعهٔ پرهیز

دادیم و گرفتیم عوض ساغر لبریز

۷۲۶

اندر طلب ملک جهان حرص تو تا چند

کین حرص دریده شکم خسرو پرویز

۷۲۷

گذری کن به طریقت نظری کن به یقین

نظری کن به حقیقت گذری کن ز مجاز

۷۲۸

تا شود بر دلت اسرار معارف همه کشف

تا شود بر رخت ابواب حقایق همه باز

۷۲۹

چشم دل پوش بجز چهرهٔ فکر از همه وجه

گوش جان بند بجز نغمهٔ ذکر از همه ساز

۷۳۰

عیسی دیرنشین دلبر و دل همچون دیر

زلف او همچو صلیب آمد دل چون ناقوس

۷۳۱

صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح

حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس

۷۳۲

آفتی نیست بتر راه روان را از عجب

پر طاووس بود آفت جان طاووس

۷۳۳

قصهٔ شهر سبا باز شنو از هدهد

منطق الطیر کجا کشف شود از قاموس

۷۳۴

دل برون می‌رود از پرده، خدا را نفسی

حرف در پرده بگو زان شه بی ستر و لباس

۷۳۵

اسم اعظم رقم حق و یداللّه راقم

روح اعظم قلم و لوح دل ما قرطاس

۷۳۶

نفس حق چه بود معنی الهام و سروش

نفس باطله، وسواس رجیم خناس

۷۳۷

زاهدان از معارفند نفور

متنفر ز بوی گل کناس

۷۳۸

متمایز بود ز عامی خاص

فرق باشد ز ناس تا نسناس

۷۳۹

کیست ز ابدال دانی ای درویش

آنکه تبدیل کرد عقل وحواس

۷۴۰

کیست ز اوتاد دانی ای عارف

آنکه بنیاد عشق راست اساس

۷۴۱

آن امامان دو مظهر آمده‌اند

ملک الناس را و رب الناس

۷۴۲

جلوه گاه اله معصوم است

او چو قطب آسمان بود چون آس

۷۴۳

فرد مشتاق و عین و لام ویا

کیست سلطان آسمان کریاس

۷۴۴

پای تا سر همگی مظهر جبریل شود

نوشد از ساغر مشتاقِ علی گر ابلیس

۷۴۵

از یک نفس شد برملا کون و مکان،عرض‌وسما

خلق نفس کار خدا خلق جهان کار نفس

۷۴۶

پسرا پیر شوی رسم جهالت بگذار

هم نفس شو نفسی به انفس پیر نفس

۷۴۷

نشناسد صفت ذکر مگر اهل الذکر

حامل وحی کند بهر تو تقریر نفس

۷۴۸

حق بود رامی و دم تیرودلت همچو هدف

پیر چون قوس کزو می‌گذرد تیر نفس

۷۴۹

شمس حقیقت عیان شد ز حجاب غَطَش

گشت ز خجلت نهان زاهد خفاش وش

۷۵۰

مفتی صد تو حجب قشری خالی ز لُب

حامل ثقل کتب چون خرکی بارکش

۷۵۱

سینه شده صیقلی هم و غمش منجلی

آنکه زنام علی گشت دلش منتقش

۷۵۲

آنکه کردش کرم ما به کرامت تخصیص

رست از آفت افراط وز نقص تنقیص

۷۵۳

بر بند گوش جان و دل از هر حدیث و نص

بشنو حدیث عشق که هست احسن القصص

۷۵۴

بگذر ز جهل و علم مده دل به عقل خاص

رو کن به باب حضرت عشق آن شه اخص

۷۵۵

عین اللّه بصیر دل اهل دل بود

نه مضغهٔ صنوبری و لحم منقصص

۷۵۶

غایب از خویش شو و حاضر ما باش مدام

تا که سازیم ترا منسلک سلک خواص

۷۵۷

رو به هر کار که آری چه به غیبت چه حضور

اولا بایدت از حضرت ما آشر خاص

۷۵۸

زاهدا جنس عوامی و تو کالانعامی

لب فروبند ز اسرار کرامات و خصوص

۷۵۹

نَصِّ وَاشْتاقَ اِلَی قُرْبِکَ فِی المُشْتَاقِیْن

ساخت مشتاق علی را به ولایت منصوص

۷۶۰

چون مشفق آمد آسمان از هیبت اِنَّا عَرَض

گردید بر دیوانگان حمل امان مفترض

۷۶۱

گر باغبان با خبر در باغ می‌کارد شجر

مقصود وی باشد ثمر از خدمت آن شاخ غض

۷۶۲

اَلْجَفْنُ بِالْجَفْنِ اِلْتَزَق‌هَا اُبْصُروا کَیفَ افْتَضَح

اَلْجِسْمُ بِالْجِسْمِ الْتَسَق‌هَا اُنْظُروا کَیفَ انْتَهَض

۷۶۳

قانون قبض و بسط دل تو به دست ماست

ماییم چون طبیب و دل تست چون مریض

۷۶۴

دل پا کن ز غیر و به ما رو کن آنگهی

زان رو که نیست رخصت طاعات در محیض

۷۶۵

پروانهٔ جان‌های مقدس همهٔ طائف

معشوق ازل شمع وش افروخته عارض

۷۶۶

تا کی طلب رزق ز درگاه خلایق

چون رزق ترا هست خدا باسط و فایض

۷۶۷

چند از طلب دنیی و تحصیل ذمائم

طاعت متقبل نبود از زن حائض

۷۶۸

گر تو خواهی که شوی منسلک سلک خواص

دل مخصوص به دست آر نه لحم مخروط

۷۶۹

تا نمیری به ارادت نشوی حیّ ابد

کین سعادت شده با موت ارادت مربوط

۷۷۰

چون شدی زندهٔ جاوید ابد می‌گردد

زندگی همه عالم به حیات تو منوط

۷۷۱

حیف بر آدمی ابله نادان ضعیف

که‌جهولست‌وظلوم است و جزوع است و منوع

۷۷۲

هم مگر عین عنایت نظری فرماید

ورنه کس جان نبرد از خطر نفس ملوع

۷۷۳

عشق گر مرکز این دور نبودی نشدی

آسمان‌ها همه مرفوع و زمین‌ها موضوع

۷۷۴

تویی سبّاح بحر ذات بی حد

شدی قانع به قدر آن مصانع

۷۷۵

جَوارُ الْخُنَّس الْکُنَّس چرایی

چرا گاهی مقیمی گاه راجع

۷۷۶

چو شمس اندر مجاری مستقر باش

سوی و مستقیم و بی مدافع

۷۷۷

جانی که به اسرار حقش هست تَطَلُّع

در عین تَرَفّع بودش عجز و تضرع

۷۷۸

آن را که تمتع بود از صورت دلدار

نبود ز متاع دو جهانیش تمتع

۷۷۹

از یار نخواهیم بجز یار که ما را

قانون طمع نبود و آیین توقع

۷۸۰

خورشید حقیقت الحقایق

اقسام حقایقش مطالع

۷۸۱

اعیان چو مطالع و مشارق

اسما چو شوارق و طوالع

۷۸۲

اسما چو شواهد و سواقی

اعیان چو مجالس و مجامع

۷۸۳

ذات ازلی چو خم باده

فیض ازلی شراب نافع

۷۸۴

ساقی و شراب و خُم و میخوار

این جمله یکی است بی منازع

۷۸۵

فیض اعلاست بادهٔ دل چو ایاغ

دل چو مشکوة و نور ذات چراغ

۷۸۶

صبغة اللّه چیست بادهٔ لعل

ساقی رند احسن الصباغ

۷۸۷

خم این باده چیست سینهٔ ما

سینهٔ ماست چون خم صباغ

۷۸۸

جز یداللّه نیست اندر خم

مرحبا دست و حبذا ارساغ

۷۸۹

ماییم چو اکسیر و طبایع مس ناقص

ماییم چو تریاق و هوا افعی لازع

۷۹۰

زان عارض نورانی و زان طرّهٔ مشکین

گردیده ملک ملهم و شیطان شده نازع

۷۹۱

عشق چو سیمرغ و دل آمده چون کوه قاف

آن همگی اختفا و این همگی انکشاف

۷۹۲

عشق نبود ار غرض از جلوات دو کون

داشت کجا حرف نون رابطه با حرف کاف

۷۹۳

کسوت رندی که حق آمده نساج وی

اطلس چرخش کجاست لایق عطف سجاف

۷۹۴

شد حجاب از رخ آن دلبر غیبی مکشوف

عارفان را همه شد سرّ هویت معروف

۷۹۵

جالس مجلس وحدت همه اجناس وفصول

واقف موقف قربت همه انواع و صنوف

۷۹۶

ز ذات حضرت سیمرغ باخبر کس نیست

عیان به خلق ز سیمرغ نیست جز اوصاف

۷۹۷

علیم نیست به عالم کسی زمنطق طیر

به غیر ذات سلیمان کامل الاعطاف

۷۹۸

غرض ز قصّهٔ سیمرغ سرِّ عشق بود

دل من آمده سیمرغ عشق را چون قاف

۷۹۹

کنه اوصاف کمالات علی مشتاق

کس ندانست بجز ذات علی مشتاق

۸۰۰

وجود حقیقی چو خورشید اعظم

شده منبسط نور او بر حقایق

۸۰۱

حقایق چو آیینه‌ها و نمایان

ز هر آینه حسن معشوق و عاشق

۸۰۲

از آن ساخت آیینه کایینه باشد

هر آیینه باطبع خوبان موافق

۸۰۳

به هر آینه دید رخسار خود را

ز هر آینه جلوه‌ای کرد لایق

۸۰۴

رخسارهٔ ما آینهٔ حضرت مطلق

آیینهٔ ما جلوه گه ذات محقق

۸۰۵

طیفور ز ما قایل ما أَعْظَمَ شَأْنِی

منصور ز ما ناطق اسرار اناالحق

۸۰۶

با حضرت عشقیم و ز عقلیم منزه

بر ما چه زنی طعنه تو ای زاهد احمق

۸۰۷

چو عز ما بود ازعز سبحان اللّه العزّة

عزیز ما عزیز حق و خوار ماست خوار حق

۸۰۸

یداللّه را چو دست قدرت ما آستین باشد

مکن جزکارماکاری که کار ماست کار حق

۸۰۹

جلال ماست نار اللّه موقد در جلال ما

بسوز ای عاشق بیدل جلال ماست نارحق

۸۱۰

از حکمت حقیقی لافی حکیم تا کی

می نوش تا که گردد سرّ حقت مُحقَّق

۸۱۱

گر حل عقده کردی در راه عشق مردی

ورنه چه می‌گشاید از حل و عقد زیبق

۸۱۲

آرد چو یم قدرت، موج عظیم وسطوت

الا نبی و عترت ما را نبود زورق

۸۱۳

ماییم که بنشستیم در کشتی اهل البیت

مَنْوَافَقَنَا اسْتَخْلَصَ مَنْخَالَفَنَا اسْتَغْرَق

۸۱۴

ره روان ره حق بارکش و مست چو لوک

ما درین ره همه را قافله سالار سلوک

۸۱۵

در ره دل قدمی بی نظر ما مگذار

از نبی گوش که الناسُ عَلَی دیْنِ مُلُوْک

۸۱۶

عارفان در وسط لجّه، خموشان چون حوت

زاهدان در طرف دجله، خروشان چون غوک

۸۱۷

چشمی است دل را درنهان،نورعلیش مردمک

بر چشم دل گشته عیان سرملک، وهم ملک

۸۱۸

نازونعم پرورده را ازمن بگو کاین راه را

اشکی بباید چون بقم رخساره‌ای چون اسپرک

۸۱۹

نام تو دردیوان عشق آنگاه در ثبت اوفتد

کزلوح جان ودل شوداین حرف هستی تو حک

۸۲۰

چشم آلوده ز ما عیب ببیند ورنه

دامن همت ما هست ز هر تهمت پاک

۸۲۱

صدف از لجه نصیبش همه ذوق است وحیات

کشف از دجله نصابش همه خوفست و هلاک

۸۲۲

بس قدم‌های عزیمت که درین ره لغزند

هم مگر دست عنایات حق آید مسّاک

۸۲۳

نقد صفی معتدل جن و ملک را شد محک

ابلیس زآدم دیدگل دل دید از آدم ملک

۸۲۴

اندر حجاب آب و گل بنگر جمال جان و دل

ابلیس رویی تا به کی پستی بیاموز ازملک

۸۲۵

روچشم حق بینی زحق باعجزوزاری کدیه کن

زانرو که استدلال تو نفزاید الا وهم و شک

۸۲۶

دل مظهر ذات صمد، فرد قدیم لم یزل

آیینه نور آید همی گنجینهٔ سرّ ازل

۸۲۷

مهربتان دلربا از دل برون کردیم ما

مشتاق عین و لام و یا آمد بدل نعم البدل

۸۲۸

جان عرش ذات مستعان، دل عرش جان مستقل

حق‌مستوی‌برعرشِ‌جان،‌جان مستوی برعرش دل

۸۲۹

دل‌عرش‌وجان نورجلی،دل عرش وهُوذات علی

ازهوش‌ده جان منجلی، وز جان شده دل معتدل

۸۳۰

دل عرش روحانی بود،جان عرش رحمانی بود

این اول آن ثانی بود، این مستقر آن مستقل

۸۳۱

جان گرددازحق مستمد،دل گردد ازجان مستعد

جان گشته با حق متحد، دل گشته با جان متصل

۸۳۲

جان موسی آسا متسع، القلب و النفس وسع

نه نفس از دل منقطع نه قلب از جان منفصل

۸۳۳

نفسی که او عادل شده حمال سرِّ دل شده

جان‌رازتن حامل شده، دل گشته جان را محتمل

۸۳۴

لابلکه جان را ای ولی، حاصل شده ذات علی

جان‌کرده‌دل‌را حاملی، دل حامل این مشت گل

۸۳۵

بود فضل و هنر اینجا اصول عشق دانستن

هنراینجاهمه‌عیب است و فضل اینجا همه باطل

۸۳۶

گیسوی یار نازنین شد عُرْوَةُ لاتَنْفَصِمْ

دل‌ها به آن حبل المتین مستمسک‌اند و معتصم

۸۳۷

بر در میکد ه رندان قلندر ماییم

که ستانیم و دهیم افسر شاهان عظام

۸۳۸

قطب وقتیم و به عبدیت ما مشغولند

همه اوتاد عظام و همه ابدال کرام

۸۳۹

از آدم معنی ز چه رو، روی بتابیم

آدم پدر ماست نه حیوان نه جمادیم

۸۴۰

شافعان گناه خلق ولیک

خویشتن غرق لُجهٔ گنهیم

۸۴۱

سیر فلک از ماست ولی جمله سکونیم

نطق ملک از ماست ولی جمله سکوتیم

۸۴۲

حسن ما معروف شد زان رو که ما

سِرّ کُنْتُ کَنْز در دل داشتیم

۸۴۳

طاقت دیدار ما کس را نبود

برقع از گیسو به رخ بگذاشتیم

۸۴۴

من طایر خجستهٔ طوبی نشیمنم

کامروز گشته این قفس خاک مسکنم

۸۴۵

در صورت ارچه در قفس صورتم ولی

بگشوده سوی گلشن معنی است روزنم

۸۴۶

خود پا در این قفس ننهادم ولی فکند

حبل المتین زلف تو دامی به گردنم

۸۴۷

اسم اعظم چو ترا نقش نگین دل شد

هیچ پروا مکن از رهزنی راهزنان

۸۴۸

دل بود مصر و تماثیل حضوری در وی

یوسفان ملکوتی تنک پیرهنان

۸۴۹

آن رب مقتدر که بود عشق نام وی

عبد است حسن را بنگر اقتدار حسن

۸۵۰

حسن جلی محمد و عشق خفی علی

پنهان عشق جلوه گر از آشکار حسن

۸۵۱

با عشق حسن را دو مبین متحد ببین

حسن است یار با وی و او نیز یارِ حسن

۸۵۲

قصه بسیار است و دل بس نازک و کم حوصله

به که با یاد رخت گردد دل ما یکدله

۸۵۳

هست هشیاری محال آشفتگان عشق را

هم مگر زنجیر زلف یار گردد سلسله

۸۵۴

در مقامی که اختیاری نیست اندر دست دل

دم مزن آنجا که نه خود شکر گنجد نه گله

۸۵۵

چون ناقةاللّه از درون آورد بیرون شقشقه

عشاق مست ذوفنون رستند خوش از تفرقه

۸۵۶

از بادهٔ ما جرعه‌ای، گر عارف و زاهد خورد

آن را فزاید معرفت، این را فزاید زندقه

۸۵۷

هر یک از اسماء حسنا اسم وصفی از صفات

اسم خاص عین ذات کبریا نام علی

۸۵۸

اسم اعظم غیرذات حق مدان ای تیزهوش

اسم اعظم اعظم نام خدا نام علی

۸۵۹

قَدْبَدَی مُنْکَشِفاً مُنْجَلِیاً نُوْرُ عَلیّ

مِنْحجابٍ اَحَدِیّ اَبَدِیٍ اَزَلیّ

۸۶۰

پردگیِ عشق ولی پردهٔ آن حسن نبی

عشق سرّی است خفی حسن کمالی است جلی

۸۶۱

ذات او عین صفاتست و علو عین دنو

بعد او قرب بود منفصلی متصلی

۸۶۲

بهشت عدن که گفتند کوی میکده است

که هیچ نیست در آنجا نه غصه نه المی

۸۶۳

رخسار مهوشست این، یا مهر بی زوالی

ابروی دلکش است این، یا منخسف هلالی

۸۶۴

کنه حقیقت است این، سر هویت است این

معنی وحدتست این، یا بررخ تو خالی

۸۶۵

جز نقش روی خوبت، کاندر دلم عیان است

هر چیز رونماید، خوابی است یا خیالی

۸۶۶

منم آن رند پاک از کفر و دینی

که عِنْدَالکَشْفِ مازِدْتُ یَقینی

۸۶۷

ندیده دیده‌ای در هیچ دوری

چو من دیوانهٔ عقل آفرینی

۸۶۸

مشو غافل ز بالادستی چرخ

یداللّه جلوه گر شد ز آستینی

۸۶۹

باران با لطافت بارید بر گلستان

هم ورد یافت وردی هم خار یافت خاری

۸۷۰

در لطف طبع باران کی می‌کند تفاوت

کز گل گرفت عزت وز خار دید خواری

۸۷۱

از شرق صلب آدم یک لمعه گشت لامع

هابیل گشت نوری قابیل گشت ناری

۸۷۲

عالم چو بحر مواج در وی فتن چو امواج

آن اهل بیت عصمت فی البحر کالجواری

۸۷۳

الا علی مشتاق من در جهان ندیدم

رندی که مست باشد در عین هوشیاری

۸۷۴

ترا چو حسن بتان طراز جلوه دهند

حجاب این منگر گر نظر به آن داری

۸۷۵

حقیقتی است نهان کز مجاز گشته عیان

نهان عیان شود ار دیدهٔ عیان داری

۸۷۶

منم اندر خرابات مغان آن رند سرمستی

که نشناسم سر از پایی نه بالادانم از پستی

۸۷۷

به دریای فناکن غرقه خود را زانکه زین دریا

اگر رستی هلاکی ور در آن غرق آمدی رستی

۸۷۸

چو قرب معنوی آمد زبعد جسم چه باک

نبی به یثرب و سلطان اویس در قرنی

رباعیّات

۸۷۹

حق جلوه گر از حضرت اسماء و صفات

اسم و صفت از حضرت اعیان و ذوات

۸۸۰

اعیان و صفات ظل اسماء و نعوت

اسماء و نعوت ظل حق حضرت ذات

۸۸۱

چشمی که حقش کشید کحل مازاغ

گه دید ایاغ باده گه باده ایاغ

۸۸۲

حقش در خلق و خلق در حق بنمود

خوش یافت ز تشبیه و زتعطیل فراغ

۸۸۳

در سینهٔ ما گهی نهان آمده‌ای

بر دیدهٔ ما گهی عیان آمده‌ای

۸۸۴

این نام و نشان تمام از تست عجب

با این همه بی نام ونشان آمده‌ای

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۱

نظرات

user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۰۷ - ۰۴:۰۳:۴۸
دلدار همه دل شد و شد دل همه دلدار - تفریق و تمایز ز دو بینی و دو دانی است انسان کامل از این حیث، برتر از اعیان معمولی است که نسبت به تمام تمایزات بین انسانها «بی اعتناء oblivious» و دلبر ناب دل را نشانه رفته است.
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۱۳ - ۱۹:۳۴:۱۰
5-  اسم اللّه جامع اسماء بود - لطف و قهر او درو پیدا بود [محیی الدین بن عربی] فص 9 حکمة نوریة فی کلمة یوسفیة لأنَّ أسماءَهُ لَها مدلُولانِ: الْمَدلُولُ الواحدُ عینُهُ و هُوَ عَینُ المسمّی و المدلولُ الآخَرُ ما یَدُلُّ علیهِ مِمّا یَنْفَصِلُ الاسمُ بهِ مِنْ هذا الاسمِ الآخَرِ و یَتَمَیَّزُ فص21 حکمة مالکیة فی کلمة زکریاویة فَیَدْعُو بِها فِی الرَّحْمَةِ مِنْ حَیْثُ دَلالَتِها عَلَی الذّاتِ الْمُسَمّاةِ بِذلِکَ الاسْمِ لا غَیْرُ، لا بِما یُعْطِیهِ مَدْلُولُ ذلِکَ الاسْمِ الَّذی یَنْفَصِلُ بِهِ عَنْ غَیْرِهِ و یَتَمَیَّزُ [یزدانپناه عسکری*] جامع جمیع اسماء از جهت ذات، منفصل و متمیّز و دسته کننده اسماء.