رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۵۹ - نشاط اصفهانی

نام شریف آن جناب میرزا عبدالوهاب، موسوی انتساب و از فضایل صوری و معنوی و خصایل حسبی و سیادت نسبی کامیاب. در فنون ادبیه و علوم عربیه قادر و ماهر. در حکمت عقلی و ریاضی و طبیعی تبحرش پیدا و ظاهر. در ترقیم خطوط به تخصیص نسخ، تعلیق و شکسته، دست استادان را به پشت بسته. حضرتش أباً عن جد در اصفهان ملاذ و ملجأ بی پناهان. محفلش مجمع شعرا و ظرفا و مجلسش مرجع فقرا و عرفا بوده. بالاخره از علوم ظاهریه خاطر شریفش خسته و دل معارف منزل به تحصیل کمالات معنویه بسته. روزگاری طالب صحبت اهل معارف و حقایق بوده. وجود محمود را به معاشرت و مصاحبت جمعی از اکابر این طایفه مزین فرمود. گویند با آنکه از ممرّ موروث و مکسب ضیاع و عقار وافر و از جهت شغل و منصب مال و مکنت متکاثر داشت از فرط کرم و بذل درم از آنها در اندک وقتی چیزی و پشیزی باقی نگذاشت. چنانکه قوت صبح و شام از رهگذر رهن و وام نیز دست نمی‌داد و مع هذا به قدر مقدور و حد میسور بر سینهٔ سائلان دست رد نمی‌نهاد و لسان کرم آن سید یگانه مترنم بود بدین ترانه که:

۲

به زمین برد فرو خجلت محتاجانم

بی زری کرد به من آنچه به قارون، زر کرد

غرض، پس از کوشش بی شمار و مجاهدهٔ بسیار، دلش کشش غیبی به حضرت لاریبی یافه وقوت بازوی عشق سرپنجهٔ عقلش را برتافته، دست ذوق در درون سینهٔ بی کینه‌اش آتش شور و شوق برافروخته و کتب خانهٔ علوم ظاهری و باطنی را سوخته به خرابی ذوق و حال، آباد و از قید قیل و قال، آزاد گردیده عوام و خواص سنان لسان طعن بر وی کشیده. عاقبت الامر شرح حال آن جناب مشهور و در حضرت شاهنشاه گیتی مدار فتحعلی شاه قاجار نیز رشحی مذکور گردید. حسب الامر شاهنشاه زمان حضرت خاقان مغفور به درباب سلطانی حاضر و طوعاً حضور آن حضرت را گزید و اکنون سالهاست که التفات شاهی‌اش غم زداست و نظر به اعتماد سلطانی و اشفاق خاقانی به معتمدالدوله مخاطب و با وجود اجتناب آن جناب وجود شریفش ناظم مناظم اعاظم مناصب است.

اگرچه جمعی بی خبر به واسطهٔ اسباب صوریش از اهل دنیا می‌پندارند و اما قومی صاحب نظر به سبب احوال معنوی‌اش از عرفا و اولیا می‌شمارند. همانا خود بدین معنی اشارتی می‌فرماید. آنجا که می‌فرماید:

۵

صد گنج فزون بود مرا در دل و یاران

نادیده گذشتند که این خانه خرابست

اگرچه فقیر را هنوز شرف خدمت آن جناب دست نداده، ولیکن مطالعهٔ دیوان موسوم به گنجینه‌اش ابواب کنوز دقایق و رموز حقایق بر روی دل گشاده و آن دیوان معارف بنیان مشتمل است بر مطالب و منشآت مرغوب و مکاتیب و خطب فصاحت اسلوب عربیّاً و فارسیّاً و ترکیّاً، نظماً و نثراً ید بیضا ظاهر نموده و دم عیسوی گشوده. الحق سالهاست که نظیر آن جناب از کتم عدم به عرصهٔ وجود قدم ننهاده و این جامعیت بسیاری از فرق خلف و سلف را دست نداده. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از قصاید و غزلیات و رباعیات و مثنویات آن جناب در این کتاب ثبت شد:

مِنْقصایده فی الحقیقة

۷

هوابادوهوس باران، طمع خاک و خطر خضرا

در این گلشن زهی نادان که بند دل گشایدپا

۸

پی جایی که بسپاری چه داری باک از مردن

پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما

۹

ترا بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه

ترا بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا

۱۰

چو ره برسیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی

چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا

۱۱

سراسراهرمن وادی نهان از رهروان هادی

درین تاریک شب مشکل که بیند راه نابینا

۱۲

دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی

روا باشد اگر بندی به آن دلدار جان بخشا

۱۳

که بندد نقش تن ازگل پس ازتن برنگارد دل

ز دل جان آورد حاصل، زجان، جانان کندپیدا

۱۴

زجود او وجود تو،به بود او نمود تو

هم او رب ودود تو، حکیم و قادر و بینا

۱۵

جز او فانی وازفانی نیندیشد مگر نادان

هم اوباقی و از باقی نیاساید مگر دانا

۱۶

به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس

مگر بر عارض لابنگری از دیدهٔ الا

۱۷

ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری

ز کشورها گذر آری ولی حدها نهی برجا

۱۸

معانی از صور خوانی نه معنی را صوردانی

به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا

۱۹

وگربی دوست ننشینی چه درپیداچه درپنهان

خلاف دوست نگزینی چه در سرّا، چه در ضرّا

۲۰

به سویش گرنظرداری چه دردیر و چه در مسجد

به کویش گر گذرآری چه با شیخ و چه با برنا

۲۱

چوازقید هوارستی چه سلطانی چه درویشی

چو دل با دوست پیوستی چه جابلسا چه جابلقا

۲۲

چوکالاایمن ازدزدان چه درمخزن چه درهامون

چو کشتی‌ایمن از طوفان چه بر ساحل چه بردریا

ایضاً وله فی القصیدةِ الموسومة بِمطلع الفیض

۲۳

طَلَعَ الصُّبْحُ فاضَتِ الأَنْوارُ

یکی از خفتگان نشد بیدار

۲۴

پند گیرید چند ازین غفلت

شرم دارید تا کی این پندار

۲۵

ای بس آزادگان سروخرام

پای خجلت به گل درین گلزار

۲۶

ای بسا زیرکان پرمایه

دست حسرت به سر درین بازار

۲۷

شد کمال آیت زوال ای دل

عَسْعَسَ اللیلُ کادَتِ الأَسْحار

۲۸

تا درنگت بود شتابی کن

تا توانی برفت ره بسیار

۲۹

تا که نشکسته شیشه، سنگ مجو

تا نیفتاده پرده شرم بدار

۳۰

تا توانی گسست عهد ببند

تا توانی شکست توبه بیار

۳۱

خاکساری گزین نه سنگدلی

کاید از خاک گل ز سنگ شرار

۳۲

کوش تا نقد دل به دست آری

که بجز دل نمی‌ستاند یار

۳۳

آنکه سرمایهٔ دو کونش بود

غیر حسرت نبرد زین بازار

۳۴

آخر ای کشتِ دل گیاه بروی

آخر ای ابر دیده قطره ببار

۳۵

آخر ای نفس یک نفس بشکیب

آخر ای عقل یک قدم بگذار

۳۶

مانده‌ای از قفا صدایی زن

گمرهی گوش بر درایی دار

۳۷

سست منشین مگر توانی جست

رهبری چست و مرکبی رهوار

۳۸

مرکبت نیست غیر فضل یکی

رهبرت چیست مهر هشت و چهار

۳۹

چند بر پرده نقش می‌فکنی

دَعِ الأَوْثانَ وَ اکْشِفِ الأَسْتارَ

۴۰

پرده بردار تا عیان نگری

لَیْسَ فِی الدّارِ غَیْرُهُ دَیّار

۴۱

شهرها بینی اندران یکسان

مسجد و دیر و سبحه و زُنّار

۴۲

بی لب و گوش گرم گفت و شنید

مست بی باده بی خرد هشیار

۴۳

این ز خاموشی‌اش به لب تسبیح

آن فراموشی‌اش به لب اذکار

و له ایضاً

۴۴

بزم غیراز شمع ذاتش چون منورداشتند

پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند

۴۵

خواست برنامحرمان پیداشود حسن ازل

محرمانش صد ره از اول نهان‌تر داشتند

۴۶

شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور

رویشان پس درظهور خویش مضمر داشتند

۴۷

خامهٔ اظهارچون برلوح امکان نقش بست

از نخستین صورت نوری مصور داشتند

۴۸

نفس کل کز سایه‌اش طبع هیولاپایه یافت

مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند

۴۹

وندرآن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند

عرش نامیدند و زان کرسی فراتر داشتند

۵۰

وز کف و دود هیولی از پس بگداختن

چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند

۵۱

با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند

وانگه از وی طینت آدم مخمر داشتند

۵۲

بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک

پایهٔ خیرالبشر برتر ز برتر داشتند

۵۳

ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم ازانک

ازوجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند

۵۴

گه دم عیسی ز فضلش روح پرور یافتند

گاه دست موسی از نورش منور داشتند

۵۵

برجمالش پرده بستند از جمال یوسفی

پردهٔ عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند

۵۶

ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب

سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند

۵۷

تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد به دید

یا نپنداری که بی موجب سر شر داشتند

۵۸

فعلشان بر مقتضای قایل آمد در وجود

زان ستمکش خواستند آن وین ستمگر داشتند

۵۹

قوه‌ها را راه سوی فعل دادند ار نه کی

آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند

۶۰

می‌نبینی سایه‌ها را بیش و کم نزدیک و دور

در خور خود تابشی از پرتوِ خور داشتند

۶۱

انبساطات وجود از اعتبارات حدود

همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند

۶۲

ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید

گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند

غزلیّات

۶۳

پیداست سر وحدت از اعیان أَما تَرَی

الْعَکْسَ فِی الْمَرَایا و النَّقْشَ فِی القُوَی

۶۴

شد مختلف به مخرج اگرنه چه شد که هست

یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا

۶۵

اُنْظُر فَمَا رَأَیْتَ سِوَی الْبَحْرِ إذْرَأَیْتَ

مَوْجاً بَدَا وَمِنْهُ بَدَا فیه مَا بَدَا

۶۶

چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم

دیدیم سراسر همه اسباب جهان را

۶۷

بر سرِ کوی خرابات مقامی است مرا

نه غم ننگ و نه اندیشهٔ نامی است مرا

۶۸

عقل فکرآموز در عالم نشان از حق ندید

هم نبیند عشق عالم سوز جز اللّه را

۶۹

بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما

بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما

۷۰

درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را

گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را

۷۱

چه عجب خلقی اگر از تو به غفلت گذرند

آنکه دردیش نباشد چه کند درمان را

۷۲

نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست

خواجه بنهاده به خود بیهده این بهتان را

۷۳

صوفیان مستند و زاهد بی خبر

از که پرسم من رهِ میخانه را

۷۴

یار ما شاهد هرجمع بود وین عجب است

که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را

۷۵

نیک نامانِ درِ دوست پناهت ندهند

تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را

۷۶

یارب تو پرده بردار از کار تا بدانند

کامروز در جهان کیست شایستهٔ ملامت

۷۷

رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست

ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست

۷۸

طفلان شهر بی خبرند از جنون ما

یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست

۷۹

رخ از بلا متاب که مقصود انبیا

جز در میان آتش و کام نهنگ نیست

۸۰

نه عاشق آنکه جزمعشوق بیند

نه معشوق آنکه جز وی در جهان نیست

۸۱

ماییم و دلی خراب و آن نیز

یک روز به اختیار ما نیست

۸۲

خود بینی و خویشتن پرستی

رسمی است که در دیار ما نیست

۸۳

تا چه باشد به سر پیر خرابات که من

به یکی جرعه می‌اندیشه‌ام از عالم نیست

۸۴

کفر و دین، عقل و جنون، دانش و نادانی را

آزمودیم در این پرده، کسی محرم نیست

۸۵

چشم بربند و به ظلمتکدهٔ فقر درآی

تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست

۸۶

هرسو که نهی روی سر از خویش برآری

تا نگذری از خویش به سویش گذری نیست

۸۷

حیرت زده می‌دید به حال من و می‌گفت

پنداشتم از زلف من آشفته‌تری نیست

۸۸

عیبم مکن ای خواجه به رسوایی و مستی

من دل خوش ازینم که جز اینم هنری نیست

۸۹

بر آستان بنشین گر به خانه راهی نیست

کجا روی که جز این آستان پناهی نیست

۹۰

اگر به شهد نوازد وگر به زهر کُشَد

به غیر خوان عطایش حواله گاهی نیست

۹۱

سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور

غوغای عارفان همه ذوق لقای تست

۹۲

تن خسته، دل شکسته، نظربسته، لب خموش

ای عشق کار ما همه بر مدعای تست

۹۳

با تو خاموشم ولی با یاد دوست

هر سر مویم زبان دیگر است

۹۴

شد جهان بر من دگرگون یا که من

این که می‌بینم جهان دیگر است

۹۵

می‌ندانم ره به جایی برده‌ام

یا که بازم امتحان دیگر است

۹۶

هرکه یار دگرش نیست خدا یار وی است

هرکه کاری به کسش نیست به او کاری هست

۹۷

زاهدا ار ره ندهد خانهٔ خماری هست

وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست

۹۸

این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است

فردات در چمن اثری از گیاه نیست

۹۹

تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط

جرم این وجود تست و بجز وی گناه نیست

۱۰۰

سود بازار جهان گر همه اینست نشاط

من سودا زده زین مایه زیانم هوس است

۱۰۱

خاک بادا به سری کش اثر از سنگی نیست

چاک آن سینه که کارش به دل تنگی نیست

۱۰۲

من که بدنام جهانم به خرابات شوم

که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست

۱۰۳

دل چون آینه گر می‌طلبی عشق طلب

عشق کم زآتش و دل سخت‌تر از سنگی نیست

۱۰۴

بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن

وانجا که منم نیز چه حاجت به نقاب است

۱۰۵

در هر قدمم روی تو آمد به نظر لیک

در کام دگر باز بدیدم که حجاب است

۱۰۶

صد گنج نهان بود مرا در دل و یاران

نادیده گذشتند که این خانه خرابست

۱۰۷

آسوده بیدلی که به کویت کند مقام

آسوده‌تر دلی که در آنجا مقام تست

۱۰۸

مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند

از حدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است

۱۰۹

طالبان را خستگی در راه نیست

عشق خود راهست و هم خود منزل است

۱۱۰

سهل گردد کار اگر از بهر اوست

کارها با خودپرستی مشکل است

۱۱۱

وسواس خرد قصّه به پایان نرساند

از عشق بپرسید که ناگفته تمام است

۱۱۲

چشم حق بینی زخودبینان مدار

هر که را بی خود ببینی با خداست

۱۱۳

بیچاره آنکه از تو به غفلت گذشته است

غافل تر آنکه با تو در جستجوی تست

۱۱۴

با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ

که این نور دیده نیز فروغی ز روی تست

۱۱۵

جان سلیمانست و دل خاتم بر او

نقش روی دوست اسم اعظم است

۱۱۶

گر گل افشاند و گر سنگ زند چِتْوان کرد

مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر از اوست

۱۱۷

هوس خام بود شادی دل جز به غمش

خنک آن سوخته کش سوز غمی بر سر ازاوست

۱۱۸

هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا

در مردمک دیده به غیر از تو کسی نیست

۱۱۹

چشم صاحب نظران خیره بر آن ایوانست

که به هر سو نگری جلوه گه جانان است

۱۲۰

عکس‌ها در نظر آیند ولی یک اصل است

جسم‌ها جلوه گر آیند ولی یک جانست

۱۲۱

خرم آن کس که به رویش ز رهت گردی هست

وانکه بر دل ز تو ازهیچ رهش گردی نیست

۱۲۲

عقل درکشمکش نفس درنگی نکند

این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست

۱۲۳

تو اگر مرد رهی در طلب درد نشاط

درد هم مرد رهی می‌طلبد مردی نیست

۱۲۴

پا به سر تا ننهی سر ننهی درره دوست

طی این راه مپندار که بافرسنگ است

۱۲۵

تا تو بیرون نروی دوست نگنجد به درون

نه همین دیده که آن درخور جاهش تنگ است

۱۲۶

حاجتی دارم و حاشا که به گفتار آید

حجت است آن که به گفتار پدیدار آید

۱۲۷

پاس دل باید نه پاس زبان در بر دوست

هرچه در دل گذرد به که به گفتار آید

۱۲۸

جمال شمع ناپیدا و هر سو

از او آتش به جان پروانه‌ای چند

۱۲۹

ز غوغای خردمندان به تنگم

دریغ از نالهٔ مستانه‌ای چند

۱۳۰

برون از هر دو عالم راه جستم

ولی از عشق گام اوّلی بود

۱۳۱

دل را هوس صحبت مانیست ببینید

دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد

۱۳۲

مستند دو عالم همه از ساغر وحدت

خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد

۱۳۳

پی صید دگر مرغان به قید است

نه قید است اینکه بر شاهین پسندند

۱۳۴

تو با دل باش و با دین باش ناصح

که ما را بیدل و بی دین پسندند

۱۳۵

پاک کن دل زهرآلایش وانگه بدرآی

که مقیمان درمیکده صاحب نظرند

۱۳۶

پای برفرق جهان، سر به کف پایِ حبیب

تا نگویی تو که این طایفه بی پا و سرند

۱۳۷

لوح دل سر به سر از گرد علایق سیه است

شسست و شویی به خود از چشم تری می‌باید

۱۳۸

ترسمت سر خجل از خاک برآری که به حشر

یادگاری به رخ از خاک دری می‌باید

۱۳۹

بی هوس بیهده دادیم دل از دست دریغ

کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود

۱۴۰

از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم

کانچه را می‌طلبم بی طلبی حاصل بود

۱۴۱

نکنم گوش به افسانهٔ ناصح که خود او

منع دیوانه نمی‌کرد اگر عاقل بود

۱۴۲

دل قوی کن که درین مرحله با سستیِ عزم

هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود

۱۴۳

نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم

بنده را لیک به خدمت هنری می‌باید

۱۴۴

سالک اندیشه نه از کفر و نه ازدین دارد

وادی عشق به هر گام صد آیین دارد

۱۴۵

گنج و رنج و غم و شادی جهان درگذر است

عاقل آن به که در اندیشهٔ پایان باشد

۱۴۶

ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز

خواب نگذاری زسر تا آبت از سر بگذرد

۱۴۷

رند بی پا و سر از کوی خرابات چه دید

که جهان را به نظر سخت محقر دارد

۱۴۸

عمر بگذشت و نمانده است جز ایامی چند

به که با یاد کسی صبح شود شامی چند

۱۴۹

به حقیقت نبود در همه عالم جز عشق

زهد ورندی و غم و شادی ازو نامی چند

۱۵۰

زحمت بادیه حاجت نبود در رهِ دوست

خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند

۱۵۱

آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت

وین نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد

۱۵۲

توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل

چون احولان ندید یکی تا دو تا نکرد

۱۵۳

راز ما خلوتیان بر سر بازار فتاد

پرده بگشا ز در خانه که دیوار فتاد

۱۵۴

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

۱۵۵

چه دانیم که ما خوش که این است ناخوش

خوش است آنچه بر ما خدا می‌پسندد

۱۵۶

چرا پای کوبم چرا دست یازم

مرا خواجه بی دست و پا می‌پسندد

۱۵۷

بده دل با کسی پس دیده دربند

چو یار آمد درون، در بسته خوشتر

۱۵۸

به دیگری ندهم دل، که خوار کردهٔ تست

که هرکه خوارِ تو شد، دارد اعتبار دگر

۱۵۹

نیست‌چون یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری

طرّهٔ پرتاب و گیسوی پریشانست و بس

۱۶۰

کثرت اندر عکس نبود ناقص توحید اصل

این تکثر خود بر آن توحید برهان است و بس

۱۶۱

خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری نمان

در خور لطفی نه‌ای شایستهٔ بیداد باش

۱۶۲

بیهده هم‌نشین مبروقت من از سخن که نیست

یک نفسم به یاد او هردو جهان غرامتش

۱۶۳

جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر

که برانند و ندانند چه باشد گنهش

۱۶۴

ندیدم با تو هرگز خویشتن را

که هر گه آمدی من رفتم از هوش

۱۶۵

از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر

بی شک که از محیط ندارد خبر محاط

۱۶۶

ای منکران عشق اگر نیک بنگرید

جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط

۱۶۷

بگیردست دل و سربرآر در افلاک

چه خواهی از تن خاکی که بازگردد خاک

۱۶۸

ظهور خلق به حق بین ظهور حق در خلق

فَذَاکَ عَیْنُکَ حَقّاً وَأَنْتَ لَسْتَ بِذَاکَ

۱۶۹

بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط

که ره به سوی حقیقت نمی‌برد ادراک

۱۷۰

بی عشق کس به دوست نیابد ره وصول

سُبْحانَ مَنْتَحَیَّرفی ذَاتِهِ الْعُقُول

۱۷۱

گر مرد این دری به درآ کاندرین سرا

دربان برای منع خروجست نی دخول

۱۷۲

هوای او چو نهادم رضای او چو گزیدم

جهان وهرچه دروجز به کام خویش ندیدم

۱۷۳

هنوز همسفرانم گرفته‌اند عنانم

که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم

۱۷۴

ز اسرار جهان بیهوده می‌جستم خبر عمری

ندانستم که خود را باید از خود بی خبر دارم

۱۷۵

خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم

که گر خاموش بنشینم ز رازم پرده بردارم

۱۷۶

سلطان ملک فقرم و عشق است لشگرم

ترک دو کون تاجم و کونین کشورم

۱۷۷

آلایشی به ظاهرم ار هست باک نیست

زیرا که اصل پا کم و از نسل حیدرم

۱۷۸

هرچه جویند ز ما در طلب آن باشیم

ما نه نیکیم و نه بد بندهٔ فرمان باشیم

۱۷۹

سر سامان منت هست ولی چه توان کرد

قسمت این است که ما بی سر و سامان باشیم

۱۸۰

چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو

خیال اوست به چشمم حدیث اوست به گوشم

۱۸۱

نبود عجب ار راه نبردیم به جایی

بیهوده همی پشت به مقصود دویدیم

۱۸۲

همه شب با تو نشینم که تویی

باز روز آید و بینم که منم

۱۸۳

به جهان آمدم و رفتم و در وانشدم

نه ز انجام خود آگاه و نه از آغازم

۱۸۴

بی خود وبی خرد و عاجز مسکین و ضعیف

بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم

۱۸۵

بار بگذار و گرانی بنه ای دل که به راه

گر سبک بار نباشیم خطرها داریم

۱۸۶

گفتم به ترک هستی و رستم ز عقل و هوش

آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم

۱۸۷

با او وجود من اثر نور و ظلمت است

او در کنار آمد و من از میان شدم

۱۸۸

گفتم مگر نشانی ازو جویم از کسی

از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم

۱۸۹

ز دستم گر برآید بر سر آنم که تا دستم

به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم

۱۹۰

هر طرف می‌گذرم راه برون رفتن نیست

من ندانم که درین غمکده چون افتادم

۱۹۱

یارب خود آگهی تو که در سر نبود و نیست

هرگز هوای حشم دنیا و منصبم

۱۹۲

یا روی دوست دیدم یا کوی اودرین شهر

از هر طرف گذشتم، در هر کجا رسیدم

۱۹۳

تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش

من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم

۱۹۴

جرم من بی حد و عفو تو چو آمد به میان

هرکه او را گنهی نیست گناهی است عظیم

۱۹۵

آخر این روز به شب می‌رسد این صبح به شام

عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام

۱۹۶

ره به پایان شد و دردا که ندانیم هنوز

به کجا می‌رود این اشتر بگسسته زمام

۱۹۷

آخر این تیشه به بن آید و این شیشه به سنگ

آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام

۱۹۸

ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط

هرچه گویی تو چنانم من و صد چندانم

۱۹۹

نیروی عشق بین که درین دشت بی کران

گامی نرفته‌ایم و به پایان رسیده‌ایم

۲۰۰

هرکسی را هوسی در سر و من

هوسم این که نباشد هوسم

۲۰۱

چند گویی که سرانجام چه خواهد بودن

بجز آغاز در انجام چه خواهد بودن

۲۰۲

یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم

زین گونه چرا مختلف آمد اثر او

۲۰۳

کس جز تو ره نداشت درین خانه خلق را

آگه که کرد ازین که تو در دل نشسته‌ای

۲۰۴

دیدیم کرانه تا کرانه

غیر از تو نبود در میانه

۲۰۵

در اول جذب عشق ازجانب جانانه بایستی

وگرنه سوز شمع از جانب پروانه بایستی

۲۰۶

هم ز کارم منع کردی هم به کارم داشتی

اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی

۲۰۷

ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان

کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی

۲۰۸

بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیب

که از دیار حبیبت نیامده است پیامی

۲۰۹

تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش

تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی

۲۱۰

مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان

که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی

۲۱۱

چرا چو ابر نگریی، چرا چو باد نکوشی

چرا به روز ننالی، چرا به شب نخروشی

۲۱۲

به غیر عشق اثر نیست ورنه چیست که واعظ

به صد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی

۲۱۳

در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی

که مگر بی هوسی زیست نمایم نفسی

۲۱۴

راز رندان خرابات مپرسید ز ما

به کسی راز نگویید که گوید به کسی

۲۱۵

لاف قوت مزن ای خواجه که ازکس نخردکس

جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی

۲۱۶

نرسد دست کس به دامن دوست

چاک ناکرده جیب و پیرهنی

۲۱۷

عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند

دل به دست آر پس آنگه بطلب دلداری

۲۱۸

راحت هر دو جهان پا کی دل از هوس است

زر چو پاک است بود رایج هر بازاری

۲۱۹

جهان یک سر به کام خویش دیدم

چو بنهادم برون از خویش گامی

۲۲۰

ز ما تا کوی او راهی است پنهان

که در وی می‌نگنجد رهنمایی

۲۲۱

برون از دهر باید شد نه از شهر

ز خود باید شدن نه از سرایی

۲۲۲

چه بود از سر به صحرا برنهادن

اگر سر می‌نهی باری به پایی

۲۲۳

دست بر کاری زدن بی حاصلی است

دست باید زد ولی بر دامنی

رباعیّات

۲۲۴

گر با تو بود کس همه عالم راهست

ور بی تو رود جهان سراسر چاه است

۲۲۵

با خاک سر و چاک گریبان پیوست

آن دست که از دامن تو کوتاه است

۲۲۶

گر ره به خدا جویی در گام نخست

نقش خودی از صفحهٔ جان باید شست

۲۲۷

گم گشته ز تو گوهر مقصود تو خود

تا گم نشوی گم شده نتوانی جست

۲۲۸

آنان که ز جام عشق مدهوش شدند

از خاطر خویشتن فراموش شدند

۲۲۹

از بهر شنیدن، همه تن گوش شدند

بستند لب از حدیث و خاموش شدند

۲۳۰

امروز میان شهر دیوانه منم

در دهر به دیوانگی افسانه منم

۲۳۱

بیگانه ز آشنا و بیگانه منم

مردود در کعبه و بتخانه منم

۲۳۲

یارب ز هر آنچه جز تو بیزارم کن

بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن

۲۳۳

اول از خویش بی خبر ساز مرا

وانگاه ز خویشتن خبردارم کن

۲۳۴

فارغ ز غم سود و زیانم کردی

آسوده زمحنت جهانم کردی

۲۳۵

ای عشق ترا چه شکر گویم که چنانک

می‌خواستم آخر آن چنانم کردی

مِنْ مثنویاته قُدِّسَ سِرُّهُ العزیز

۲۳۶

باز زنجیر جنون برداشتند

بند بر پای خرد بگذاشتند

۲۳۷

عقل‌ها را وقت آشفتن رسید

رازها را نوبت گفتن رسید

۲۳۸

ای فزون از فکر و از تدبیر ما

هم جنون ما و هم زنجیر ما

۲۳۹

خانهٔ دل منزل اخلاص تست

خلوت جان جای خاص الخاص تست

۲۴۰

عقل را ره در دل دیوانه نیست

خلوت حق جای هر بیگانه نیست

۲۴۱

بودی و جز بود تو بودی نبود

بود پنهان آتش و دودی نبود

۲۴۲

عشق ناگه زد بر آتش دامنی

شعله‌ها سر کرد از هر روزنی

۲۴۳

شد عیان از شعله‌ها آنگاه دود

شعله‌ها را دودها پنهان نمود

۲۴۴

چون جمالش از حجاب غیب رست

از شهود خویش برخود پرده بست

۲۴۵

چشم ما یک ره نبیند سوی دوست

ور ببیند هرچه بیند روی اوست

۲۴۶

عاشق است او با صد استغنا و ناز

عشق کس دیده است بی عجز و نیاز؟

۲۴۷

هر یکی فیضی زو قابل شده

سوی چیزی هر یکی مایل شده

۲۴۸

این یکی بی رنگی آن یک رنگ خواست

این یکی ناموس و آن یک ننگ خواست

۲۴۹

دیده آب آرد چو بیند آفتاب

دیدن خورشید نتوان جز در آب

۲۵۰

مهر اندر آب صافی ظاهر است

هرچه این صافی‌تر آن پیداتر است

۲۵۱

آفتاب انداخته عکس اندر آب

آب ناپیدا و پیدا آفتاب

۲۵۲

خواست تا آسان کند دیدار خویش

پرده‌ها بربست بر رخسار خویش

۲۵۳

گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست

روی اندر پرده پنهان کرده نیست

۲۵۴

بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب

آفتابست آفتابست آفتاب

۲۵۵

ای گرفتار جهان پیچ پیچ

هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ

۲۵۶

ای نمودی از وجودت بود من

درد تو سرمایهٔ بهبود من

۲۵۷

نیستی را گر به هستی ره نبود

هستی‌ای جز هستی اللّه نبود

۲۵۸

گر نگشتی نقص پیدا باکمال

کس نبودی غیرذات ذوالجلال

۲۵۹

هر که باشد جز خدای ذوالجلال

هم درو نقص است و هم در وی کمال

۲۶۰

گر کرم باشد روا بی احتساب

بولهب را فرق کو با بوتراب

۲۶۱

ابر باشد در کرم آری سمر

لیک از جو گندم آرد کی مطر

۲۶۲

من گرفتم جان انسانیت هست

کوش کآری جان یزدانی به دست

۲۶۳

جان حیوان قالب جان بشر

جان انسان پیکر جان دگر

۲۶۴

ابلهان را جان انسانی نبود

غافلان را جان یزدانی نبود

۲۶۵

عقل چون کامل شود آگه شوی

عشق چون حاصل شود ابله شوی

۲۶۶

باز عشق آهنگ یغما ساز کرد

باز دل آشفتگی آغاز کرد

۲۶۷

بحر کس دیده است گنجد در حباب

یا درون ذرّه هرگز آفتاب

۲۶۸

من گرفتم پرده بردارم ز گفت

تو به پرده در چه سان خواهی شنفت

۲۶۹

توبه چه بود بازگشت از خود به حق

شرط آن فقدان شأن ماسبق

۲۷۰

زاهدان گر توبه از مستی کنند

عشقبازان توبه از هستی کنند

۲۷۱

تشنگی را مبدأ از آبست و بس

تشنگان را آب جذابست و بس

۲۷۲

پاک کن آیینهٔ دل از هوس

تا تو در وی عکس حق بینی و بس

۲۷۳

امتیازاتست کافراد بشر

فخر می‌جویند از آن بر یکدگر

۲۷۴

ورنه در وصفی که باشد مشترک

کس نمی‌راند سخن از لِی و لَک

۲۷۵

یک زمان بنشین و با ما راز کن

عقده‌ای در رشته دارم باز کن

۲۷۶

آنکه را معبود خود دانی بگو

جز تو باشد یا تو باشی عین او

۲۷۷

گر تویی این خود حدیثی مغلق است

که تو هستی فانی و باقی حق است

۲۷۸

جز تو گر باشد محاط نفس تست

خود یکی نقش از بساط نفس تست

۲۷۹

مرد را دردی بباید درد کو

درد را مردی بباید مرد کو

۲۸۰

گردها دیدیم و در وی مرد نه

مردها دیدیم و در وی درد نه

۲۸۱

عقل گرد این ره و مرداست عشق

عشق هم مرد است و هم درد است عشق

۲۸۲

جان که با تن زیست مغلوب تن است

ورنه کی طاووس شاد از گلخن است

۲۸۳

عاشقان را تن اسیر جان بود

جان اسیر جذبهٔ جانان بود

۲۸۴

نه چو جان ما که از سحر هوس

خاصیت از خوی تن بگرفت و بس

۲۸۵

ما هوسناکان که مملوک تنیم

گرچه طاووسیم شاد از گلخنیم

۲۸۶

کرده جان پاک را مغلوب خاک

ای دریغا ای دریغ ازجان پاک

۲۸۷

جسم پاکان را تو در این خاک دان

فارغ از آلایش این خاکدان

۲۸۸

در مکانند و مکانشان لامکان

در زمینند و زمین‌شان آسمان

۲۸۹

بندگی سرمایهٔ آزادگیست

لیک شرط بندگی افتادگیست

۲۹۰

تا بدانی راه و رسم بندگان

از نبی یمشوا بها را باز خوان

۲۹۱

بندگان در بندگی مستغرقند

ظاهر اندر خلق و باطن با حقند

۲۹۲

فاش می‌گویم که من عاشق نیم

گر بگویم عاشقم صادق نیم

۲۹۳

عاشق عشقم طلبکار طلب

ای غریبا ای شگفتا ای عجب

۲۹۴

عشق را پیدا نباشد منزلی

تا به سویش راه جوید مقبلی

۲۹۵

ای دریغا می ندانم کوی او

تا توانم ره سپارم سوی او

۲۹۶

عشق می گو‌ید که ای آکنده گوش

از سرود من جهان اندر خروش

۲۹۷

سر بنه تا پا نهی در کوی من

چشم در بند و ببین در روی من

۲۹۸

باز این دیوانهٔ بگسسته بند

فاش می‌گوید به آواز بلند

۲۹۹

در همه عالم نبینم غیر دوست

نیست عالم چیست عالم گر نه اوست

۳۰۰

کافر است این عاشق شوریده حال

ای مسلمانان کافرکش تعال

۳۰۱

اُقْتُلُونِی کَیْفَ مَا شَاءَ الْحَبیبُ

وَاطْرَحُونِی أَیْنَ مَا جَاءَ الْحَسِیْبُ

۳۰۲

عشق اگر کفراست بی شک کافرم

گر کشی کافر بکش من حاضرم

۳۰۳

طایری را از قفس آزاد کن

خاطر غمدیده‌ای را شاد کن

۳۰۴

مرغ دامی را سوی بستان فرست

تشنه کامی را بر عمان فرست

۳۰۵

من نمی‌گویم که عاشق کافر است

عاشقی از کافری آن سوتر است

۳۰۶

این تن خاکی قرین خاک به

دور ازین ناپاک جانِ پاک به

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۵۳۰

نظرات