رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۷۲ - خلد - در خاتمهٔ کتاب و ذکر حالات و مقالات مؤلّف

بی خبر از احوال نهایت و بدایت ابن محمد هادی رضاقلی المتخلص به هدایت. چون نسبت سایر اهل این فن خواست که در خاتمهٔ این کتاب مستطاب به شرح رشحی از حالات خود پردازد و در معنی از خیالات خام خود هر طرف این ریاض فیاض را خاربستی سازد، لهذا خود به طریق مغایبه و ذکر گذشگان از حالات و خیالات خود چنین اظهار می‌کند که ولادت هدایت در شب پانزدهم شهر محرم الحرام تخمیناً ساعتی قبل از طلوع فجر در سنهٔ هزار و دویست و پانزده در دارالخلافهٔ طهران واقع گردید. والدش از اعیان قریهٔ چارده مِن مضافات دامغان و از مبادی شباب ملازمت پیشه نموده و در حضرت قهرمان ایران محمد شاه قاجار اناراللّه برهانه به منصب خزینه داری، محسود اقران بوده. پس از انتقال آن دولت به حضرت سلطان صاحبقران و خدیو زمان شاهنشاه ایران فتحعلی شاه متخلص به خاقان در آن دربار معدلت آثار به منصب مذکور مفتخر و حسب الامر مأمور به خدمتگذاری فرمانفرمای مملکت فارس شده، به شیراز آمده تا در سنهٔ ۱۲۱۸ وفات یافت و به عالم عقبی شتافت و نعشش را به عتبات عالیات نقل کردند و خان ذی شأن محمد مهدی خان بنابر نسبت در تربیت بازماندگان کوشید و جد وجهد بلیغ مرعی داشت و همت به مراقبت حال این حقیر گماشت. پس از چندگاهی والدهٔ حقیر نیز به حکم استطاعت محرم حرم مکّهٔ معظّمهٔ مکرمّه شد و بالاخره در مدینهٔ طیبه وفات یافت و در مقبرهٔ بقیع مدفون شد.

فقیر از صغر سن طبعم به معلومات و منظومات راغب و استحضار از اطوار واشعار اهل کمال را طالب و به حسب ذوق فطری در بستان سخن موزون زبان گشاده و اندک اندک پا به دایرهٔ نظم نهاده. روزگاری چند نیز به حکم وراثت، ملازمت نمود. عاقبت با خود، ستیزان و از خدمت گریزان در کنج عزلت پا به دامن کشید. همگان را کارش شگفت آمده و هر یک در این کار رایی زده در بارهٔ وی سخنان مختلفه راندند. بعضی دیوانه و برخی فرزانه خواندند. فقیران گفتند که جذبه‌اش رسیده و امیران گفتند فقیری گزیده، یکی همتش را عالی و یکی طبعش را لاابالی شمرد و انصاف آن است که به مضمون این لطیفه که «هرکس خویش را بهتر شناسد» فرزانه گفتنش قولی و دیوانه خواندنش اولی است. وی جوانی است تیره روزگار و غفلت کردار از صحبت اهل ظاهر رمیده و به حالت اهل باطن نرسیده.

خود پندارد که از اهل سلوک و فارغ از اندیشهٔ میر و ملوک است و هر دو طایفه را از صحبتش عار و بر مصاحبتش انکار. در عین جوانی دعویش پیری. با همه در میان ولافش گوشه گیری. خود پندارد که همتش بلند است و نداند که چون خودپسند است. گاهش شوق صحبت پیران و گاهی میل الفت جوانان. مجازش قنطرهٔ حقیقت گشته اما از قنطره نگذشته. طبعش چون طمعش خام و گفتارش چون کردارش ناتمام. تخلصش هدایت ورسمش به خلاف اسمش غوایت. از طریق هدی به نامی قانع و غرور اسمش از مسمی مانع. اکنون که سنهٔ ۱۲۶۰ سنین عمرش به چهل و پنج است و حاصل آن درد و رنج. آری:

۴

امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش

دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند

مثنوی در بحر رمل موسوم به هدایت نامه و مثنوی موسوم به گلستان ارم و مثنوی موسوم به انیس العاشقین و مثنوی موسوم به بحر الحقایق به رشتهٔ نظم کشیده و کتاب موسوم به مظاهر الانوار و مثنوی انوارالولایة و مثنوی خرم بهشت و فهرست التواریخ و منهج الهدایه و مفتاح الکنوز و ریاض العارفین و مدارج البلاغه و مجمع الفصحا و سه جلد روضة الصّفا و لطایف المعارف و رسالهٔ موسوم به جامع الاسرار و دیوان غزلیات هشت هزار بیت ترتیب داده و قصاید زیاده از ده هزار بیت جمع کرده و در این عرض مدت به خدمت جمعی از عرفا و حکما و شعرا فیض یاب و به قدر استعداد از هر خرمنی خوشه‌ای یافته. بعضی از آن اشعار که به سیاقت و زبان اهل ذوق است در این دفتر نگاشته می‌شود:

مِنْمثنوی الموسوم به هدایت نامه

۶

طوطی جان مست مستان گشته است

محو یاد شکرستان گشته است

۷

گرنه آن شکرستانش جاذب است

او کجا شکرستان را طالب است

۸

چون نپوید ذرّهٔ خوار حقیر

که طلبکارش بود مهر منیر

۹

چون نیاید قطرهٔ پر اضطراب

که سوی خود خواندش دریای آب

۱۰

نیست نی را قدرتی در این فغان

نالهٔ نایی است این در وی عیان

۱۱

هرکه نگرفته دست گوش جان وی

صوت نایی داند این آواز نی

۱۲

جرم عاشق چیست ز افغان و خروش

چون که درد عشق نگذارد خموش

و له ایضاً

۱۳

چون تواش می دادی و شد بی ادب

مست را ای محتسب کم کن غضب

۱۴

چون تو عمداً جلوه کردی در نظر

چیست جرم دیده‌ام ای جلوه گر

۱۵

خود چه مهجورش کنی از اصل خویش

پس چه می‌خوانی به سوی وصل خویش

۱۶

سخت باشد سخت ای صاحب جمال

عاشقان را فرقتت بعد ازوصال

۱۷

چون کند گر دیده باشد سوی تو

یک دم و زان پس نبیند روی تو

۱۸

یاد ایامی که در هندوستان

شاد بودم در میان دوستان

۱۹

گر دو صد بودیم ور صد ور یکی

متحد بودیم با هم بی شکی

۲۰

روز و شب بی روز و شب پابست عشق

سال و مه بی سال و مه سرمست عشق

۲۱

جملگی یک جان و آن جان جمله دل

پر ز مهر آن نگار غم گسل

۲۲

بی من و ما و تو و او ماه و سال

مانده محو شکرستان وصال

۲۳

چون ز غفلت شکر آن نگذاشتم

رخت از آن شکرستان برداشتم

۲۴

زان فتادم اندر این کافرستان

تا بدانم قدر آن شکرستان

۲۵

تشنه داند قیمت آب فرات

مرده داند قدر ایام حیات

۲۶

هرچه نپسندی به خود ای هم نفس

نیست انصاف ار پسندی آن به کس

۲۷

دهر چون کوه و عمل‌ها چون صداست

هرچه گوید او به ما هم گفت ماست

۲۸

انبیا واولیا آیینه‌اند

نی چو ما پابست مهر و کینه‌اند

۲۹

هرکه مهر آرد بدیشان متقی است

هرکه در دل کینشان کبر و شقی است

۳۰

گر تو خوانی نیک او را خود تویی

ور تو بد دانیش هم آن بد تویی

۳۱

آینه از نقش‌ها وارسته است

نیک و بد خود نقش ناظر بسته است

۳۲

اندرین آتش که در من زد غمش

این قدر سوزم که گردم محرمش

۳۳

گرچه کار آتش آمد سوختن

تازه شد جانم ازین افروختن

۳۴

آینه چون عکس صورت وا نداد

مرد بینا نام آن آهن نهاد

۳۵

قوت مِرآتیش در باطن است

فعل مرآتش چو نبود آهن است

۳۶

وجه حق را بندگان آیینه‌اند

گنج حق را عارفان گنجینه‌اند

۳۷

خود دو عالم سر به سر مرآت دان

جمله را مرآت وجه ذات خوان

۳۸

پیش عارف ذرّه‌ای نبود عیان

کافتابی نبودش اندر میان

۳۹

هر که را در دیده نوری شد پدید

او دو عالم جملگی جز حق ندید

۴۰

عقل را حاصل چه آمد قال و قیل

معرفت کی زاید از قال ای عقیل

۴۱

وهم خود را عقل کل پنداشتی

زان لوای خود سری افراشتی

۴۲

عقل کی گوید حسد دار و غضب

عقل کی گوید زن و زر کن طلب

۴۳

عقل و عشق از یکدیگر ممتاز نه

غیر یک گوهر ز بحر راز نه

۴۴

چیست عقل آن اولین مخلوق ذات

نور احمد پادشاه کاینات

۴۵

چیست آن عشق لطیف پاکزاد

نور حیدر آن شهنشاه جواد

۴۶

ذات یزدان را دو مظهر شد جلی

گشت این یک مصطفی و آن یک علی

۴۷

مصطفی شد مظهر نور جمال

مرتضی شد مخزن سر جلال

۴۸

بر محمد ختم شد پیغمبری

نیست این منصب نصیب دیگری

۴۹

لیک باشد آن ولایت بر دوام

بی شک و شبهه الی یوم القیام

۵۰

اولیا خود مظهر نور وی‌اند

در تجلی عرصهٔ طور وی اند

۵۱

نور یک نور و مظاهر بی مر است

می یکی می صدهزارش ساغر است

۵۲

این سخن می‌دان که نبود ز اهل دین

هر که در دین نبودش شیخ گزین

۵۳

سخت ار مرآت شد دل ایمن است

زان که خود مرآت مؤمن مؤمن است

۵۴

پیر دانی کیست ای یار گزین

آنکه او را در جهان نبود قرین

۵۵

ذات اودر ذات هو فانی شده

جاودان باقی سبحانی شده

۵۶

دایماً در قبض و بسط و سکر و صحو

دیدهٔ جانش به روی دوست محو

۵۷

از برون ساکت نشسته وز درون

جان او غرق صلوة دائمون

۵۸

چشم حس، بینای حال صوری است

وان چنین بینش به معنی کوری است

۵۹

هر که او یَنْظُر بِنُورِ اللّه نشد

جان او از غیر حس آگه نشد

۶۰

چشم دل بینای سر معنوی است

که ز عکس دوست نورش بس قوی است

۶۱

ای دریغا ای دریغا دل کجاست

خلق را جز نام او حاصل کجاست

۶۲

قلب مؤمن هست بَیْنَ الإصْبَعَینِ

نور او مافوق نورالمشرقین

۶۳

هست بَیْنَ الاصْبَعَینِ ذُوالجلال

وان اصابع خود جلال است و جمال

۶۴

شد دل من سیر ازین فرزانگی

هان و هان دارم سر دیوانگی

۶۵

هین بگیرید از کف من خامه را

که بسوزد آتشم مر نامه را

۶۶

بیمم از ویرانی از نادانی است

ز آنکه آبادی درین ویرانی است

۶۷

بر تو آمد اهرمن، بر من سروش

بر تو آمد نیش و بر من گشت نوش

۶۸

یک وجود آمد شرار پر لهب

بر سمندر آتش و بر بط غضب

۶۹

آن بت من تا که در دیر دل است

هرچه آید بر سرم خیر دل است

۷۰

بت پرستی حق پرستی من است

عین هشیاریم مستی من است

۷۱

ای تو واحد بوده بی توحید ما

سر به سر تحقیق کن تقلید ما

۷۲

جمله گر تقلید باشد رای ما

وای بر ما وای برما وای ما

۷۳

هرکه از اسرار حق آگاه شد

این جهانش همچو قعر چاه شد

۷۴

پیش آن عالم که صاف و روشن است

این جهان مانند چاه بیژن است

۷۵

گر تو نیکی قبر بهرت روضه‌ایست

ور بدی آن از جحیمت حفره‌ایست

۷۶

سر بده در راه حق گر عاشقی

آرزوی موت کن گر صادقی

۷۷

از لقاء اللهت ار اکراه شد

خود لقایت مُکْرَهِ اللّه شد

۷۸

چون علی فرمود الناس نیام

منتبه گردی چو جان جوید خرام

۷۹

پیش تو آتش پرست ار کافر است

پیش من از خودپرستان بهتر است

۸۰

باغ او شد آتش تو بی دلیل

هم دلیلش آن گلستان خلیل

۸۱

بیم نبود آتش ار پُرتاب شد

بر سمندر همچو بر بط آب شد

۸۲

گر توکل آوری بر شاه کل

گردد آتش زان توکل بر تو گل

۸۳

جنگ با او آب را آتش کند

صلح او چون آبت آتش خوش کند

۸۴

شد زبان‌ها مختلف ای مرد راه

اوش رام این تنگری خواند این اله

۸۵

پس تو و او را به هم این جنگ چیست

جنگت آخر در نگر جز رنگ چیست

۸۶

عقل من مقهور عشق قاهر است

خود جنونم از فنونم ظاهر است

۸۷

درد من درمان من هم از من است

وصل من هجران من هم از من است

۸۸

گاه صید خویش و گه صیاد خویش

گاه شیرینم و گه فرهاد خویش

۸۹

نور تابان آفتاب فاش را

نیست تاب دیدنش خفاش را

۹۰

ظالم آن کوران که از انوار شید

دیدهٔ حس‌شان بجز گرمی ندید

۹۱

تو یکی خاکی ز هستی ذره‌ای

مشت خاکی چند بر خود غرّه‌ای

۹۲

تو کفی خاکی و بادی در میانت

آن کف خاک تن و آن باد جانت

۹۳

چون ز تن بیرون رود آن باد پاک

مشت خاکت باز گردد مشت خاک

۹۴

اُنْظُرُونَا نَقْتَبِسْمِنْنُوْرِکُمْ

کاندرین ظلمات کردم راه گم

۹۵

اولین جبریان ابلیس بود

که بِه مَا اغْوَیْتَنِی گفت از جحود

۹۶

قرب چه بود بعد از پندار خویش

گم شدن از خود ز یاد یار خویش

۹۷

ای دو عالم سر به سر پر شور تو

وی دو عالم لمعه‌ای از نور تو

۹۸

جان جانی لیک جان جان نه‌ای

آنچه گویم آن تویی هم آن نه‌ای

۹۹

این دوییت چیست چون تو دو نه‌ای

این معیت چیست چون تو ما نه‌ای

۱۰۰

گر شکستی این صدف را دُرّ شوی

گر ز خود خالی شوی زو پر شوی

۱۰۱

خودپرستی بت پرستی بی گمان

چون برستی حق پرستی آن زمان

۱۰۲

خلق از کفر حقیقی غافلند

زان به اسلام مجازی خوش دلند

۱۰۳

نخل گر اِنِّی أَنَا اللّهُ گو بود

بندهٔ یزدان نه کمتر زو بود

۱۰۴

در تجلی بود کوه طور را

پس مبین هم در میان منصور را

۱۰۵

ای بری ذاتت ز قیل و قال خلق

فارغ از تشبیه و از تعطیل خلق

۱۰۶

یَا خَفِی النُّوْرِ مِنْفَرْطِ الظُّهُوْرِ

در دل تاریک من یک ذره نور

۱۰۷

لا تُواخِذْاِنْنَسِیْنَا یَا اله

که وجود ما سراپا شد گناه

۱۰۸

گفت شاه عشق بازان مصطفی

لاَ أَقُوْلُ فِی حُضُورِ هُوَ أَنا

۱۰۹

دل ببیند نور علام الغیوب

تَعْمَی الأَبْصَارُ ولا تَعْمَی القُلُوبُ

۱۱۰

دیده کی بیند ورا ای مرد دون

پاک حق عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْن

۱۱۱

گر همی خواهی نشان اولیا

گویمت الابتلا الابتلا

۱۱۲

حال ایشان پیش آن کو آگه است

آیتش لا بَیْعٌ عَنْذِکْرِ اللّه است

۱۱۳

چند نَحْنُ الْغَالِبُونَ ای بر عصا

باش تا موسی بیندازد عصا

۱۱۴

گر بدیدی نور حق هر مرد دون

حق نگفتی اَحْمَدَا لاَ یُبْصِرُونَ

۱۱۵

گفت پیغمبر که پیش دادگر

از دو قطره نیست چیزی دوست تر

۱۱۶

آن یکی اشکی که از بیم جلیل

وان دگر خونی به راه او سبیل

۱۱۷

کفر و ایمان قلبی است و غیبی است

عالِم ُالغَیب آن شه لارَیْبی است

۱۱۸

نه سگ کوفی ز هر صوفی به است

کز بسی صوفی سگ کوفی به است

۱۱۹

گفت پیغمبر که سازد چار چیز

چار چیزت زایل ای مرد عزیز

۱۲۰

گشت زایل عقل چون آمد غضب

پس غضب کم کن ادب آور ادب

۱۲۱

گشت زایل دین چو پیدا شد حسد

پس مسوزان از حسد خود را جسد

۱۲۲

گشت زایل شرم چون آمد طمع

پس طمع کم کن که عزّ مَنْقَنِعَ

۱۲۳

شد ز غیبت زایل آن اعمال خوب

پس مکن غیبت که شد بِئْسَ الذُّنُوب

۱۲۴

علم یک نقطه است و جهل جاهلین

سوی کثرت بردش از وحدت چنین

۱۲۵

هست در نزد بسی ز اهل کمال

مر کرامت را لقب حیض الرجال

۱۲۶

زیرکان گویند کای ایزدشناس

خیز و ایزد را هم از ایزد شناس

۱۲۷

گر به هستی خودت بشناختی

این دو هستی گشت و جان کجا باختی

۱۲۸

ور تو گویی نیست گشتم در طریق

تا که حق بشناختم من ای رفیق

۱۲۹

کی شناسد هست را ای نیست نیست

یاوه گفتی این موجه نیست نیست

۱۳۰

ور به نور او تواش بشناختی

خویش را از اهل ایمان ساختی

۱۳۱

راست خواهی کس به سوی او نتاخت

هم خود او خود را طلب کرد و شناخت

۱۳۲

ما از آن در رنج و دردیم ای فَضُوح

که بقامان داده ایزد از دو روح

۱۳۳

آن یکی خود روح حیوانی ما

وان دگر آن جان ربانی ما

۱۳۴

گفت پیغمبر که دنیا ساحر است

راست گفت و صدق او خود ظاهر است

۱۳۵

هر که او سرمست‌تر هشیارتر

هرکه او خاموش پرگفتارتر

۱۳۶

خامشی گویایی اهل دل است

اهل تن را نکتهٔ من مشکل است

۱۳۷

آخر کار جهان چون خامشی است

خامشی ز اول نشان باهشی است

افتتا ح گلستان ارم در وحدت

۱۳۸

خداوندی که در بالا و در پست

همه هستی گواه هستی‌اش هست

۱۳۹

همه عالم به نورش گشته پیدا

ولی خود نه عیان و نه هویدا

۱۴۰

به هر ذره ز نور آفتابش

ظهوری و ظهورش خود حجابش

۱۴۱

ظهور جمله هستی‌ها به نورش

خفای ذاتش از فرط ظهورش

۱۴۲

همه کارش عجایب در عجایب

ز جمله حاضر و از جمله غایب

۱۴۳

اگر خاص است حیران در شهودش

اگر عام است نادان در وجودش

۱۴۴

همه سرگشته در این آفرینش

چه اهل دانش و چه اهل بینش

۱۴۵

زهی مهری که در سفلی و عالی

ز نورت نیست خود یک ذره خالی

۱۴۶

ز ما بُعْدت ز راه قدس ذاتت

به ما قرب تو ز اسماء و صفاتت

۱۴۷

علو ذات تو عین دنو است

دنو ذات تو عین علو است

۱۴۸

معطل گو نگر در بعد و تنزیل

که اثبات دنو شد نفی تعطیل

۱۴۹

مشبه گو نظر کن قرب و تنزیه

که ایجاب علو شد سلب تشبیه

۱۵۰

مشبه مانده از بُعد تو غافل

معطل بوده در قرب تو جاهل

۱۵۱

به یک سو مانده از تعطیل و توسیط

ز راه افتاده از افراط و تفریط

۱۵۲

بود ز افراط و تفریطش چو تعدیل

بر عارف نه تشبیه و نه تعطیل

۱۵۳

یکی چون صد ره آید در شماره

بجز صد خواندنش باری چه چاره

۱۵۴

اگر اندر حضیض آید وگر اوج

همان دریاست اندر صورت موج

۱۵۵

بلی آن تیز چشم آمد که درتاخت

به دریا دید و زان پس موج بشناخت

۱۵۶

کسی از موج دریا را چه داند

که هر دم نو شود موج و نماند

۱۵۷

ز آب خویش دریا ماهیان ساخت

کس این ماهی در این دریا نینداخت

۱۵۸

مگر دریاست کامد همچو ماهی

که ماهی را نمی‌دانم کماهی

۱۵۹

چو دریا خویش را خواهد نماید

بر آرد جوش اندر موجه آید

۱۶۰

چو در موج اندر آید موج پیداست

تو فرمایی که موجش غیر دریاست

۱۶۱

چو در حسی مسبب را سبب بین

چو بگذشتی عجب اندر عجب بین

۱۶۲

هر آن کو دیده ور شد در عجب‌ها

مسبب را ببیند در سبب‌ها

۱۶۳

ز عکس مهر تابی بر گل افتاد

ز خود دانست و کارش مشکل افتاد

۱۶۴

در آن می کوش اگر همت بلندی

که از غیر وی اینجا دیده بندی

۱۶۵

بلی حق بنده و بنده خدا نیست

ولیکن خلق و حق از هم جدا نیست

۱۶۶

موحد را که در توحید غرق است

کجا در کلی و جزویش فرق است

۱۶۷

یکی نور است عشق جلوه آرا

ز هر جایی به رنگی آشکارا

۱۶۸

ازو در کعبه عکسی دید طایف

وزو در دل جمالی یافت عارف

۱۶۹

فغان برداشت آن کاینجاش جویید

ندا در داد این کز ماش جویید

۱۷۰

یکی نور است و تعداد مقامش

به هر جایی دگرگون کرده نامش

۱۷۱

چو زد بر دیده بیناییش دانند

چو زد بر عقل داناییش خوانند

۱۷۲

چو در تن جلوه گر شد جانش خوانند

چو درجان شد عیان جانانش خوانند

۱۷۳

به معنی خود یکی اندر میانه است

همه عشقست و ما و او فسانه است

۱۷۴

به چشم هر که عقلش شد خردسنج

جهان نطعی است همچون نطع شطرنج

۱۷۵

درو بس مهره‌های گونه گونه

وجود هر یک از چیزی نمونه

۱۷۶

اگر نزدیک شد ور زان که دورند

همه از بهر یک بازی ضرورند

۱۷۷

مگو دریا چرا موجی برآرد

برد موجی و موج دیگر آرد

۱۷۸

چو سلطان قادر است و لاابالی

بود علت قیاسات خیالی

۱۷۹

همه زو دان اگر ز اهل سلوکی

همه او بین تو نیز ار از ملوکی

۱۸۰

فزونش از وجود و از عدم دان

برونش از حدوث و از قدم خوان

۱۸۱

ز پندار خودی گر باز رستی

به بزم وحدتی هر جا که هستی

افتتا ح مثنوی انیس العاشقین

۱۸۲

ای عشق تو چون محیط ودل فُلْک

سُبْحَانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْکِ

۱۸۳

ای واحد و وحدت تو ذاتی

نه بالعددی و ممکناتی

۱۸۴

ذات تو به ذات بوده واحد

وانگه غنی از مقر و جاحد

۱۸۵

ذاتت ز قیود مطلق و طاق

حتی که ز نام قید واطلاق

۱۸۶

گر عقل حکیم و کشف عارف

کز کنه تو کس نگشته واقف

۱۸۷

بشناخت ترا کدام ناکس

باللّه تو ترا شناسی و بس

۱۸۸

هر کو ز تو می‌دهد نشانی

از حالت خود کند بیانی

۱۸۹

عالم همه وهم خودپرستند

وز لاف پرستش تو مستند

۱۹۰

هر چند ز کشف خویش لافند

چون من همگی خیال بافند

۱۹۱

در علم و عیان چگونه آیی

کز بینش و عقل ما جدایی

۱۹۲

هر گوشه بسی به گفتگویت

آخر همه مرده ز آرزویت

۱۹۳

نیکو سخنی است بی خم و پیچ

کز هیچ چه آید ای پسر هیچ

۱۹۴

آه این چه حکایت غریب است

لاحول چه قصّهٔ عجیب است

۱۹۵

آن شعبده باز پردگی کیست

زین شعبده‌ها مراد او چیست

۱۹۶

اندر پس پرده بازی‌اش بین

وز ما همه بی نیازی‌اش بین

۱۹۷

این سحر نگر چه دلپسند است

چشم همه باز و چشم بند است

۱۹۸

خود در پس پرده نیست پیدا

لیکن همه آلتش هویدا

۱۹۹

حیرانم ازین عجیب حالت

کاین جمله هم اوست یا که آلت

۲۰۰

گر اوست به سان آلت از چیست

ور آت اوست مصدرش کیست

۲۰۱

این راز به من که می‌کند فاش

کاین‌ها نقش است یا که نقاش

۲۰۲

نقاش به رنگ نقش پیداست

یا نقش به رنگ او هویداست

۲۰۳

این واقعه بین که بحر عمان

در قطرهٔ خویش گشته پنهان

۲۰۴

زین شعبده حال دل خراب است

کاندر دل ذره آفتاب است

۲۰۵

آنان که به ره بسی دویدند

جز حیرت خود رهی ندیدند

۲۰۶

هر مرغ به قاف گر رسیدی

سیمرغ شدی و بر پریدی

۲۰۷

تا مرد ز خویش در حجاب است

حاشا که ز دوست کامیاب است

افتتاح بحر الحقایق در توحید ومناجات

۲۰۸

نام والای ایزد ذوالمن

هست موج نخست بحر سخن

۲۰۹

چون که این بحر موج زن آید

موج آغاز نام او باید

۲۱۰

روح دریا شد و زبان ساحل

دیده ناقد شد و بیان ناقل

۲۱۱

عقل در بحر جان شناها کرد

کاین دُر تابناک پیدا کرد

۲۱۲

نام او تا کند به لوح رقم

ساجد آمد به پیش لوح قلم

۲۱۳

سجده آرد به نام آن داور

خامه برنامه زان گذارد سر

۲۱۴

بی سبب خامه را جگر نشکافت

هیبت نام او به جانش تافت

۲۱۵

می‌رود زان به سر به هر قدمی

تا ز نامش کند مگر رقمی

۲۱۶

وین نداند که ما که انسانیم

همه در این مقام حیرانیم

۲۱۷

حاصل ما به غیر نامی نیست

پس از آن بهره جز کلامی نیست

۲۱۸

ای روان آفرین پاینده

تو خداوند ما و ما بنده

۲۱۹

از درون و برون فراز و فرود

سال و مه با تو در نماز و درود

۲۲۰

زین جهانی نهاد و گردونی

نه کمی در تو و نه افزونی

۲۲۱

هرچه پاینده هرچه آن پویان

همه نزدیکی تو را جویان

۲۲۲

هرچه خاموش و هرچه گوینده

همه اندر ره تو پوینده

۲۲۳

ای به ظاهر شبان این رمه تو

وی به باطن حقیقت همه تو

۲۲۴

جان و دل هر دو خاک درگه تو

کفر و دین هر دو رهرو ره تو

۲۲۵

هرچه جوییم از آن برونی تو

هرچه گوییم از آن فزونی تو

۲۲۶

گرچه از مابقی گزیدهٔ تست

نه خرد نیز آفریدهٔ تست

۲۲۷

کی رسد پیش عقل بیننده

آفریده در آفریننده

۲۲۸

هیچ کس را به خرگهت ره نه

از تو کس هم بجز تو آگه نه

۲۲۹

هرچه پیدا و هرچه پنهان است

بر تو ووحدت تو برهان است

۲۳۰

ابدت چون ازل طلب کاری

قدمتت چون حدث پرستاری

۲۳۱

ذات تو خالق وجود و عدم

فیض تو باعث حدوث و قدم

۲۳۲

کفر و دین بیش از اعتباری نیست

هیچ کس را بجز تو کاری نیست

۲۳۳

هرچه در حیز عباراتست

اعتبارش نه کاعتباراتست

۲۳۴

همه را نعل دل بر آتش تست

همه را زخم جان ز ترکش تست

۲۳۵

من چو گبران چرا سخن گویم

نام یزدان و اهرمن گویم

۲۳۶

گر سیاه است وگر سپید ازتست

گرچه قفل است و گر کلید از تست

۲۳۷

از سیاهی چه غم که در ظلمات

هست پنهان همیشه آب حیات

۲۳۸

وز سپیدی چه ذوق کاندر قار

دیدهٔ اهل دید گردد تار

۲۳۹

گر نکو ور بدست مشرب من

هم تو دانی که چیست مطلب من

۲۴۰

بنده هر چند پر گنه باشد

وز گنه نامه‌اش سیه باشد

۲۴۱

می نباید شدش ز حق نومید

کو کند نامهٔ سیاه سپید

۲۴۲

هرکه او سوی حق گذر آرد

حقش از هر بلا نگه دارد

۲۴۳

چون بدو وا گذاشتی کارت

شود آسان تمام دشوارت

۲۴۴

گر تو خواهی که مرغ لاهوتی

رهد از حبس نفس ناسوتی

۲۴۵

جذبه‌ای جوی تات رسته کند

از تو این بندها گسسته کند

۲۴۶

سالکی کش تجلی صوری است

گر خطا کرد مایهٔ دوری است

۲۴۷

حق منزه ز صورت است ای دوست

لیک در آن صور تجلی اوست

۲۴۸

نخلهٔ طور حق نبود ای جان

لیک بودش تجلی رحمان

۲۴۹

زهد نبود به پیش اهل کمال

عدم ثروت و تجمل و مال

۲۵۰

زاهد آن است پیش هر بالغ

که ز غیر خدا بود فارغ

۲۵۱

هر سخن کان ز ذکر خالی، سهو

هرخموشی ز فکر عاری، لهو

مِنْ قصایده فی التّوحید

۲۵۲

این هفت توی گنبد و این ششدری سرا

از شیب و از فراز فرو دیدم و فرا

۲۵۳

در ذرّه ذرّهٔ صنعت، صانع همی بدید

در پایه پایهٔ حکمت، خالق همی بپا

۲۵۴

هم منفصل ز جمله و هم جمله زو عیان

هم متصل به جمله و هم جمله زو جدا

۲۵۵

هم عقل بر در او جایش برون ز در

هم عشق در ره او فرقش به زیر پا

۲۵۶

غالب برو چگونه شوند این دو کای رفیق

مغلوب گشته این ز هوس و آن یک از هوا

۲۵۷

عقل از پی چه از پی تقبیل بندگی

عشق از در چه از درِ تحمیل ابتلا

۲۵۸

وهم است ازو به پیش بزرگان هوشمند

باد است ازو به دست حکیمان پارسا

۲۵۹

آن را که او حبیب چو یعقوب در محن

و آن را که او طبیب چو ایوب در بلا

۲۶۰

از معرفت مزن دم و بر عجز تکیه کن

کز عجز، عفو خیزد و از کبر کبریا

فِی التّوحید والنّعت النّبی صلعم

۲۶۱

به دانش کوش ای نادان و بینش جوی ای دانا

که دانش سروری ذی‌شان وبینش خسرووالا

۲۶۲

مشو خرم،ممان غمگین گرت عزت ورت ذلت

مگو تلخ ومجوشیرین، گرت حنظل ورت حلوا

۲۶۳

به راه بندگی می‌پو، چه در دیر و چه درمسجد

نشان بی نشان می‌جو، چه از پیروچه از برنا

۲۶۴

گرازپندارخودرستی،چه در گلخن چه درگلشن

گر ازصهبای اومستی، چه برخاک وچه بردیبا

۲۶۵

نباشد غیرکوی او، اگر بتخانه گر کعبه

نجویدغیر روی او، اگر فرزانه گرشیدا

۲۶۶

به معنی راه او پوید اگر مؤمن و گر کافر

به باطن قرب او جوید اگر هندو وگر ترسا

۲۶۷

چوکویش‌راشدی‌راغب چه قسطنطین چه کالنجر

چورویش راشدی طالب چه جابلقا چه جابلسا

۲۶۸

مخورازبهرجز او غم، چه درعیش وچه درماتم

ببندازیادجز او دم، چه دردنیا چه درعقبا

۲۶۹

یکی باشد بر صادق، اگر زهر وگر شکر

یکی باشد بر عاشق، اگرخار واگر خرما

۲۷۰

همه‌دُرهای یک معدن،گراین ناقص ورآن کامل

همه‌گل‌های‌یک گلشن، گر این نادان ور آن دانا

۲۷۱

اگرخواهی،بدین‌حالت،رسی، مردی بدست آور

که نتواند رود، بی قایدی در راه، نابینا

۲۷۲

به فلسی فلسفی مستان، به یونی حکمت یونان

کزین حکمت سنایی نی به سینه بوعلی سینا

۲۷۳

خوش‌آن‌حکمت‌که‌ایمانی،بدان‌حکمت‌که‌یونانی

مرو زی عرصهٔ یونان، گرو زی ساحت بطحا

۲۷۴

به شرع احمد مرسل، هزاران حکمت اکمل

که نورش صادر اول، زفیض علت اولی

۲۷۵

محمد(ص) خواجهٔ عالم، وجودش مفخر آدم

به خیل انبیا خاتم، به جمع اولیا مولا

در نکوهش دنیاو پژوهش عقبا

۲۷۶

نبندد هیچ مقبل دل براین دنیا واقبالش

که در لوزینه پنهان سیر ودر می زهر قتالش

۲۷۷

حکیم عقل گریان بروکز حراره مسمومی

کرفس آرزوخایی همی از بهر ابطالش

۲۷۸

ترادل خوش که اندک داری از دنیانمی‌دانی

که زهرناب جان گیرد چه خروارش چه مثقالش

۲۷۹

رمد دارد را چون دیدهٔ دل نیستش بینش

شیافی باید اول چاره را پس کُحلِ کحالش

۲۸۰

دودست نفس رابربند پس بگشا درِتقوی

که‌تا ناقص نسازی قوتش صعب است اکمالش

۲۸۱

چونفست ممتلی از لقمهٔ حرص است امعاسد

بود راه نفس بستن گشادن عرق قیفالش

۲۸۲

ز نام تهمتن کم گو ز دستان داستان کم جو

که‌درچاه وقفس جویی چوجویی رستم و زالش

۲۸۳

بپیماید دمادم خرمن عمر تو و غافل

که طاس مهر آمدکیل ودست چرخ کیالش

۲۸۴

بود پیدا کزین پیدا نخواهد رستم آن شیدا

که‌مر دیوش جمل گردیده و غول است جمالش

۲۸۵

صحیفهٔ تن همی شیرازه‌اش از یکدگر باشد

به داروی طبیبان چند بتوان بود وصالش

۲۸۶

دلال لولیان داری و مردان مشتری جویی

دگرجاکاین‌دلال‌اینجاکم‌ازمویی‌ودلالش‌

۲۸۷

جهان پر انگبین طاسی و مشتاقش مگس آمد

که خوش‌بربست‌چون‌بنشست‌خوردن‌راسروبالش

۲۸۸

سگی ماده است دنیا و سگِ نر طالب دنیا

که‌دشوار‌است اخراجش گرآسان است ادخالش

۲۸۹

مگر از سردی آب قناعت بگسلد این سگ

وگرنه ناگزیرآمد که پیوندد به دنبالش

۲۹۰

غزای نفس نی همچون غزای دیگران آمد

که اینجا ناتوانند خود اشجاع ابطالش

۲۹۱

ترا ماری است در این جامه بر کش جامه راازبر

وگرنه برکشدزودت ز برخوددست غسالش

۲۹۲

اگرداری خبر آخر بجو تریاقی از جایی

که هرکودشمنش درجامه نیکونیست اهمالش

۲۹۳

ترا تریاق دانی چیست ذکری بی زبان سر

که اسباب ریاآن ذکرکش قیلی است یاقالش

۲۹۴

گرت کار جهان مشکل شود از عشق یاری جو

که صدمشکل اگرافتد دمی عشق است حلالش

۲۹۵

همه درها به رویت بندد ارگیتی زلیخاوش

چوبگریزی ازو ایزدگشاید برتو اقفالش

۲۹۶

نمی‌شاید درین طوفان پناه از کوه چون کنعان

که طوفان بگذردآسان زهرکوه وز اطلالش

۲۹۷

مگر در کشتی نوح اندر آیی مر سلامت را

که عاصم نیست کوهی هرگزت ازسیل سیالش

۲۹۸

نجات‌اندرشریعت‌دان و زی صاحب شریعت‌دان

سفینهٔ نوح کو خود غیرمهر احمد و آلش

۲۹۹

که بهتر قبله را از احمد مکی و از مکه

چه پویی راه کوی احمد غزال وغزالش

۳۰۰

چرا جز آن ولی جویی درین ره رهبری ای دل

که بی ارشاد ازو جبریل نی پربود ونی بالش

۳۰۱

حسین آسا سراندازی و منصوری و جان بازی

سخن ازمستی منصورویاازذوق وازحالش

مِنْ غزلیات موسوم به مشارب الاذواق

۳۰۲

ای سلسلهٔ زلفت زنجیر دل شیدا

از دیدهٔ ما پنهان وندر دل ما پیدا

۳۰۳

پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان

پیدایی ما از تو پنهانی تو از ما

۳۰۴

اگرعارف وگر نادان رخ هر ذره اندرتو

تویی مقصودناقص‌ها تویی مشهود کامل‌ها

۳۰۵

زاهد به زهد خشک مزن راه مرغ دل

رندان ز دانه فرق نمایند دام را

۳۰۶

بودجویی و عجب بین چودرو غرقه شدیم

بحر گشتیم و دو عالم همگی ساحل ما

۳۰۷

ز منع می مده ای شیخ خرقه زحمت ما

که سرنوشت چنین شد ز بدو فطرت ما

۳۰۸

اندر میانه شد مایی ما حجاب

ورنه جمال دوست خود هست بی نقاب

۳۰۹

چون علم عاشقی در سینه مختفی است

آن به که بستریم این دفتر و کتاب

۳۱۰

همم با دیر و هم با کعبه کار است

که هرجا پرتوی از روی یار است

۳۱۱

ما چون قلم به پنجهٔ تقلیب او دریم

ای شیخ عام یاوه مگو اختیار چیست

۳۱۲

درون سینه ندانم دلم چه می‌گوید

که سخت می‌طپد و دم به دم به تکراری است

۳۱۳

پیش خاکسترِمنصور چه خوش گفت آن رند

کان که می‌گفت اناالحق به سرِ دار کجاست

۳۱۴

طاعت و تقوی ما چون زسرصدق نبود

ترک کردیم که سالوس و ریا زحمت ماست

۳۱۵

سزد که فخر نمایم به اهل سلسله‌ها

که مر مرا بجز از زلف دوست سلسله نیست

۳۱۶

رو عشق طلب کن که به سر پنجهٔ فکرت

نگشوده کسی پرده ز رخسار حقیقت

۳۱۷

هرچه گویدهرکسی ازوی مرا اکراه نیست

زان که می‌بینم کس ازرازجهان آگاه نیست

۳۱۸

هرکسی را چون خیالی می‌کشد سوی رهی

یاهمه گمراه یاخود هیچ کس گمراه نیست

۳۱۹

اهل ورع و زهد بسی، باده کشان کم

هان باده نهان نوش که اسلام ضعیف است

۳۲۰

در ذات توهرچیز که گویند بود شرک

توحیدنباشد مگر اسقاط اضافات

۳۲۱

این بوالعجب حالت نگر اطورما بایکدگر

نه منفصل نه متصل نه منفرد نه مزدوج

۳۲۲

عکس می‌دید به پیمانه مگر آن سرمست

که دگر در نظرش باز نیامد اقداح

۳۲۳

پرتو جام گر از باده ببینی زاهد

باز دانی به عیان سر زجاج و مصباح

۳۲۴

زاهد چرا به من دگراین کبر وناز کرد

من نیز باده خوردم اگر او نماز کرد

۳۲۵

کوته کنم حدیث که یک حرف بیش نیست

واعظ نکرد فهم و حکایت دراز کرد

۳۲۶

آن مرد ره که در نظرش زر چو خاک شد

نبود عجب که از نظرش خاک زر شود

۳۲۷

هرکه شد ز اهل نظر محو رخ یار بماند

ورنه چون زاهد بیچاره به گفتار بماند

۳۲۸

امتحان را بت دیرین چو به رخ برقع بست

آشنا آمد و بیگانه به انکار بماند

۳۲۹

عارف آن است که بی پرده رخ یار بدید

سالک آن است که در پردهٔ پندار بماند

۳۳۰

بربند چشم حس، بگشادیدهٔ شهود

تا بنگری که لَیْسَ سِوَی اللّهِ فی الوُجُود

۳۳۱

ای برهمن که در بر بت سجده می‌کنی

نیکو نظاره کن که نکو می‌کنی سجود

۳۳۲

لاف صاحبدلی شیخ مناجاتم کشت

زرِ قلب همه را کاش عیاری گیرند

۳۳۳

برآر سر که صبوحی کشان وقت سحر

بدند لیک به از خفتگان صبحگه‌اند

۳۳۴

در جوانی شده‌ام پیر معارف زان رو

که بجز عشق جوانان دگرم پیر نبود

۳۳۵

به هدایت چه زنی طعنه که صوفی گردید

همه را پیر مغان کاش هدایت می‌کرد

۳۳۶

گفتی تو که بی پرده کس آن روی ندیده

آن دیده که از پردهٔ پندار برآمد

۳۳۷

یکی حدیث سرودند لیک بس فرق است

میان بادهٔ فرعون و نکتهٔ منصور

۳۳۸

زاهدا دم ز تجرد مزن و آزادی

که سراپای تو در قید نماز است هنوز

۳۳۹

سالک ار کعبه و بتخانه ز هم فرق کند

او نه صوفی است که نامحرم راز است هنوز

۳۴۰

تجلیات رخ یار زان نبیند شیخ

که چشم ماست به جانان و چشم او به لباس

۳۴۱

تا چند همچو اهل طمع روزه و نماز

شرمی ز حق بدار هدایت گناه بس

۳۴۲

ز هرچه منع کنندم بدان فزاید حرص

از آن به باده حریصم کزو شدم ممنوع

۳۴۳

ای صوفی صاحب صفا لَیْسَ التَّصوّفُ بِالخِرَق

اِنّ التّصّوفَ یافَتَی قَلْبُ یَذُوْقُ مِنْحِرَقْ

۳۴۴

گرچه بس معرفتت هست ولی العارف

چیست ادراک درین مرحله عجز از ادراک

۳۴۵

رخ خوبان نه من از چشم خطا می‌بینم

به خدادر رُخِشان نور خدا می‌بینم

۳۴۶

جام دیگر بده ای ساقی مستم که هنوز

جام از باده، می از جام، جدا می‌بینم

۳۴۷

گو واعظ از این شیوهٔخوش منکر من شو

من بر روش هیچ کس انکار ندارم

۳۴۸

شاهد ما روز و شب، با همه و بی همه

با همه‌اش آشنا وز همه بیگانه بین

۳۴۹

هدایت رَبِّ أرِنِی چندموسی‌وش به طور دل

بجو چشمی که بینی هر طرف روی نکوی او

۳۵۰

مرا فرزانگان دیوانه می‌دانند و من شادم

که جز دیوانگان را من ندانم مرد فرزانه

۳۵۱

تو مرده‌ای چنانکه نیابی دگر حیات

ورنه ز هر طرف وزد انفاس عیسوی

۳۵۲

چه تفاوت است صوفی زتوتافقیه خودبین

برو ای فقیه تن زن ز حدیث خودستایی

۳۵۳

گفتگوی درویشان برزبان مرغان است

رازشان کسی داند کش بود سلیمانی

۳۵۴

تمام اهل دو عالم به جستجوی تو پویان

کدام اهل و چه عالم که پیش ما تو تمامی

۳۵۵

وقت آن دیوانهٔ شوریده خوش کاندر خیالش

روز وشب محواست و نداند صیامی نه صلاتی

۳۵۶

اعتباراتست ای دل هرچه بینی غیرذاتش

راست خواهی اعتباری نیست اندر اعتباری

الترجیع بند

۳۵۷

کیست آن شاهد پری رخسار

که نماید ز هر طرف دیدار

۳۵۸

همه جویای او و او همراه

همه سرمست او و او هشیار

۳۵۹

گاه پنهان به خلوت واعظ

گاه پیدا به خانهٔ خمار

۳۶۰

گفته زاهد به نام او تسبیح

بسته ترسا به یاد او زنار

۳۶۱

آگه از ذات او نبینم کس

ور بود نیست جز یکی ز هزار

۳۶۲

دی شدم در کلیسیا از درد

چون دلم خون گرفت از غم یار

۳۶۳

گفتم ای پیر دیر رازی گوی

تا شوم آگه از حقیقت کار

۳۶۴

گفت خاموش شو که خود سازد

منکشف بر تو سری از اسرار

۳۶۵

ناله برداشت ناگهان ناقوس

وین سخن کرد در نهان اظهار

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

۳۶۷

ای دل ما به طرّهٔ تو اسیر

پای جانها نهاده در زنجیر

۳۶۸

نشود دل ز یاد رویت دور

نشود جان ز مهر مویت سیر

۳۶۹

تا صف محشرت بدیدن زود

تا دم دیگرت ندیدن دیر

۳۷۰

عارفان را ز تست نالهٔ زار

عاشقان را ز تست نغمهٔ زیر

۳۷۱

اشک آن، بی رخ تو، همچو بقم

روی این، از غم تو، همچو زریر

۳۷۲

شکرگویان بی زبان و دهن

پادشاهانِ بی کلاه و سریر

۳۷۳

دُردنوشان و ننگشان از صاف

دلق پوشان و عارشان ز حریر

۳۷۴

زاهدا علم عشق و رندی را

صد بیان عاجز است از تقریر

۳۷۵

گر بخوانند خادمت رندان

سجدهٔ شکر کن که گشتی میر

۳۷۶

همچو من خاکشان بکش در چشم

تا نبینی عیان به عین بصیر

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

۳۷۸

ای عیان گشته از تو جمله جهان

وی تو اندر جهانیان پنهان

۳۷۹

مست جام تو عیسی مریم

محو نام تو موسیِ عمران

۳۸۰

هم تو دل بوده هم تویی دلبر

هم تو جان بوده هم تویی جانان

۳۸۱

در میانی و از همه به کنار

در کناری و با همه به میان

۳۸۲

من و جز فکر تو زهی تهمت

من و جز ذکر تو زهی بهتان

۳۸۳

از جلال و جمال تو دارند

مؤمنان کفر و کافران ایمان

۳۸۴

عاشقان گلِ رُخت دایم

بلبل آسا کشیده این الحان

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

۳۸۶

دوش از شور عشق جانانه

سوی میخانه رفتم از خانه

۳۸۷

در خرابات خرقه کردم رهن

درکشیدم سه چار پیمانه

۳۸۸

باده نوشیده بازگشتم و رفت

از دلم یاد خویش و بیگانه

۳۸۹

ره سپردم ولیک از مستی

ره نبردم به سوی کاشانه

۳۹۰

گذر افتاد سوی بتکدهام

ناگهان پای کوب و مستانه

۳۹۱

گرد شمعِ رخ بتی دیدم

بت پرستان به سان پروانه

۳۹۲

گفتم ای صانعان صانع خویش

بت کجا سجده کرده فرزانه

۳۹۳

بت پرستان فغان برآوردند

وز دو سو درگرفت افسانه

۳۹۴

ناگهان بت زبان گشاد که هین

دم مزن ای دو بین دیوانه

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

۳۹۶

خود چهل روز حسن ذات ازل

ریخت خوش آب عشق بر گل دل

۳۹۷

تا که دل عکس حسن خود بیند

داشت آیینه در مقابل دل

۳۹۸

از پی فتح قفل دل دل را

داد مفتاح پیر کامل دل

۳۹۹

چون درِ دل گشوده شد دیدم

روی لیلی وشی به محفل دل

۴۰۰

گشت ظاهر که این سپهر بلند

منزلی بود از منازل دل

۴۰۱

هرچه از نظم و نثر بنوشتند

نکتهای بود از مسائل دل

۴۰۲

دل چه از هفت پرده عکسی داد

هفت افلاک شد مماثل دل

۴۰۳

بحر دل چون که موج زن گردید

اوفتاد این گهر به ساحل دل

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

۴۰۵

شاهد بی نقاب میبینیم

بر مهش مشک ناب میبینم

۴۰۶

عکس رخسار ساقی اندر جام

ماه در آفتاب میبینم

۴۰۷

بر سر بحر عشق اکوان را

همچو موج و حباب میبینم

۴۰۸

فرع در اصل و اصل اندر فرع

همچو مه در سحاب میبینم

۴۰۹

گاه خور بر سپهر مینگرم

گاه عکسش در آب میبینم

۴۱۰

یار بی پرده لیک پیش رخش

خویشتن را حجاب میبینم

۴۱۱

عاقبت هادی هدایت را

بر عدو کامیاب میبینم

۴۱۲

سر گیتی ز هر که میپرسم

همه را این جواب میبینم

که درین خانه نیست کس جز او

هو هو لا اله الا هو

منتخب ساقی نامه

و لَهُ مِنْ رباعیات اللطایف

تَمّ الکتابُ وَهُوَ تَذکرةٌ لِلعارِفینَ و تَبصِرةٌ لِلسّالکینَ و موسومٌ بِریاضِ العارفینَ حَفَظَهُ اللّهُ تَعالَی مِنْشَرِّ المُنْکِریْنَ بِحُرْمَةِ محمّدٍ صَلَّی اللّهُ علیه و آلِهِ الطّاهِرِیْنَ صلواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِمِ اَجْمَعِیْنَ.

در وقت انتظام و اختتام این کتاب مستطاب جناب فضیلت و حکمت مآب حکیم عارف و شاعر واقف میرزا ابراهیم کازرونی متخلص به نادری سلمه اللّه ناظم مشرق الاشراق و غیره این چند بین گفته و حسب الخواهش آن جناب نوشته شد:

۴۱۶

ساقی وارسته زکل جز خدا

جام می‌ات هادی راه هدا

۴۱۷

کوثر باقیم عنایت نما

روی دلم سوی هدایت نما

۴۱۸

تا به هدایت رخ جان آورم

شرح غم دل به بیان آورم

۴۱۹

ای ز تو انوار هدایت منیر

جان تو آگاه ز بالا و زیر

۴۲۰

تازه جوان فرخ و فرخنده پی

مرده ز مادون و به حق گشته طی

۴۲۱

سالک راه صمدی آمده

مالک ملک ابدی آمده

۴۲۲

روی تو انوار جمال ازل

بارزِ اسرار کمال ازل

۴۲۳

جامع منقولی و معقول نیز

رفته دلیلت سوی مدلول نیز

۴۲۴

باخبر از سرّ سراسر کتب

وین همه دانی حجب اندر حجب

۴۲۵

زآنچه علوم آمده در هر کتاب

مخبر صادق بشمردش حجاب

۴۲۶

او که شبان آمده عالم رمه

خوانده حجاب اللّه اکبر همه

۴۲۷

ای تو زکل رسته و بسته به حق

یافته از مشرب بینش سبق

۴۲۸

مست شده از می جام الست

دیده حجب هر چه بجز ذات هست

۴۲۹

ساقی باقیت سقایت نمود

روی دلت سوی هدایت نمود

۴۳۰

غیرت جان است تن خاکیت

عقل مجرد دل افلاکیت

۴۳۱

هشته علایق به حقایق رخت

حاق حقایق گهر فرخت

۴۳۲

فرخ و فرخنده و فرخ کلام

پختهٔ تو مایه ده هرچه خام

۴۳۳

صورت و معنی سخن آرا تویی

ملک سخن را همه دارا تویی

۴۳۴

شد شجر طور نی خامه‌ات

بارقهٔ نور از آن نامه‌ات

۴۳۵

باخبر از راز کمون و بروز

شارق سیر تو بود و هم سوز

۴۳۶

رسته ز قید چه و چون ذات تو

دوست نما آمده مرآت تو

۴۳۷

عبد چو از کنه خود آگاه گشت

رسته شد از بندگی و شاه گشت

۴۳۸

از بندگی و خسروی رسته‌ای

ملک سخن را تو خدیو نوی

۴۳۹

مشرق اشراق معانی دلت

محو جمال ازل آمد گلت

۴۴۰

ای زجمال تو هویدا کمال

وی ز کمال تو هویدا جلال

۴۴۱

آنکه نه بگذشته ترا وقت زیست

یک دو سه سال سنه افزون ز بیست

۴۴۲

ای تو جوان بخت جوان دبیر

بخت جوانت گهر عقل پیر

۴۴۳

دانشت آئینهٔ بینش شده

گوهر بینش ز تو دانش شده

۴۴۴

داده ز کف دانش و بینش تمام

پختهٔ تو رسته بکلی ز خام

۴۴۵

سرخوش صهبای جمال ازل

وجد و طرب قسمت تو لم یزل

۴۴۶

تذکره‌ای کامده‌ای ناظمش

احسن تقویم بحق لازمش

۴۴۷

روضه به روضه روضات جنان

ساخته‌‌ای ختم به شعر خود آن

۴۴۸

باغ بهشتی اثری وجد و حال

مزرع و کشتی ثمر آن کمال

۴۴۹

وه که اساس خوشی آورده‌ای

تذکرهٔ دلکشی آورده‌ای

۴۵۰

رحمت حق بر تو و طبع خوشت

روح فزا این سخن دلکشت

۴۵۱

نادری آن بی سپر راه عشق

بندهٔ تو باخبر از شاه عشق

۴۵۲

کرد به مدحت رقم این چند فرد

ذکر تو در مشرق اشراق کرد

۴۵۳

تا که کنی درج در آن تذکره

بو که بماند ز پی تبصره

۴۵۴

گر سزد آن خاتمه را ثبت کن

خار و خسی در چمنی نبت کن

۴۵۵

در صدف است این ونه رخشان در است

مشرق اشراق مرا در خور است

پس از نگارش ابیات مذکوره در خاتمهٔ این کتاب مسطوره به این رباعی در مدح نادری ختم نمود

۴۵۶

ای آنکه تویی شبان و عالم رمه شد

گفتار تو ختم گفته‌های همه شد

۴۵۷

مانند کتاب حق که شد ختم به ناس

ابیات تو این کتاب را خاتمه شد

اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَوّلاً و آخِراً و بَاطِناً و ظَاهِراً وَهَذَا خَاتِمَةُ الْخاتِمَةِ وَ الْحَاقُ الْقَآئِمَةِ الدَّائِمَةِ وَاحْفَظْنَا مِنْلَوْمِ الأَعْدَاءِ الْأَئِمّةِ بِحَقِّ آلِ النَّبی وَقائِمِه صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْاَجْمَعیْنَ.

عَلَی یَدِ العبدِ الرّاجی إلَی رَحْمَةِ المَلِکِ الوَهّابِ ابن مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه المتخلص بخاقانی محلاتی حاجی محمد رضا المتخلص بالصفا و الملقب بسلطان الکتاب سنة ۱۳۰۵.

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۴۲

نظرات