رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۱۱۲ - عطار نیشابوری رَوَّحَ اللّهُ رَوْحَهُ

شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی:

۲

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما همان اندر خم یک کوچه‌ایم

شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:

نظم

۴

مرا از شاعری خود عار ناید

که در صد قرن چون عطار ناید

و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفته‌اند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانه‌های نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه می‌فرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود می‌داده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات می‌پرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه می‌فرماید:

۶

مصیبت نامه کاندوه نهان است

الهی نامه کاسرار عیان است

۷

به داروخانه کردم هر دو آغاز

چه گویم زود رستم زین و آن باز

۸

به داروخانه پانصد شخص بودند

که در هر روز نبضم می‌نمودند

۹

میان آن همه گفت و شنیدم

سخن را به از این رویی ندیدم

۱۰

مصیبت نامه زاد رهروان است

الهی نامه گنج خسروان است

۱۱

جهانِ معرفت اسرارنامه است

بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است

۱۲

مقامات طیور ما چنان است

که مرغ عشق را معراج جان است

۱۳

چو خسرونامه را طرزی عجیب است

ز طرزِ او که و مه با نصیب است

۱۴

کسی کو چون منی را عیب جوی است

همی گوید که او بسیارگوی است

٭٭٭

آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:

مِنْقَصائِدِهِ

۱۷

سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیاء

۱۸

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت عزّت خدا

۱۹

آخر به عجز معترف آیند کی اله

دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما

۲۰

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز

سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا

۲۱

و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن

شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا

۲۲

عقلی که می‌برد قدحی در دلش ز دست

چون آورد به معرفتِ کردگار پا

۲۳

بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است

چه ذره در اسفل و چه عرش در علا

۲۴

در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش

پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا

۲۵

ای از فنای محض به دیدار آمده

اندر قبای محض کجا ماندت بقا

۲۶

خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل

از هستی مجازی خود شو به کل فنا

و له ایضاً فی المعارف

۲۷

وقت‌کوچ‌است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

۲۸

گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا

ذرّه‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب

۲۹

تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان

باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب

۳۰

تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس

هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب

۳۱

ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی

کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب

٭٭٭

۳۳

برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است

خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است

۳۴

خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او

بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

۳۵

جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری

شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است

۳۶

شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز

پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است

۳۷

چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست

چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا

٭٭٭

۳۹

تو نیستی و بستهٔ پندار هستی‌ای

پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا

٭٭٭

۴۱

اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است

از راه پنج حس تو فروبند هفت در

۴۲

پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار

زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر

۴۳

گر مرد راه بین شده‌ای عیب کس مبین

از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر

۴۴

ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین

ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر

وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ

۴۵

چشم بگشا که جلوهٔ دیدار

متجلی است از در و دیوار

۴۶

نحن اقرب الیه آمده است

دور افتاده‌ای تو از پندار

۴۷

احد است و اگر تو بشماری

واحدیت رساندت به هزار

۴۸

به همین دیده بنگری ظاهر

صورت خویش را به صورت یار

۴۹

هر که اینجا ندید محروم است

در قیامت ز لذت دیدار

۵۰

انا لیلی بگو اگر مردی

ورنه چون ابلهان سری می‌خار

۵۱

گر بمیری تو پیشتر ز اجل

نکند در تو تیر و خنجرکار

۵۲

در شریعت بود هر آنچه حلال

در طریقت همان بود مردار

۵۳

چون حقیقت نقاب برگیرد

هر دو یک گردد ای نکو کردار

۵۴

این بت ار بشکنی چو ابراهیم

گر در آتش روی شود گلزار

۵۵

هرکه او سر دهد زهی سرمست

هرکه او سر برد زهی عیار

۵۶

از برای غریب خود، خود گشت

جلوه در قد و در قدم رفتار

۵۷

تاب در زلف و وسمه بر ابرو

سرمه در چشم و غازه بر رخسار

۵۸

رنگ در آب و آب در یاقوت

بوی در مشک و مشک در تاتار

۵۹

قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه

هر دو یک نغمه آمد از لب یار

۶۰

هرکه از وی نزد اناالحق سر

او بود از جماعتِ کفار

۶۱

روزه حفظ دل است از خطرات

پس بود با مشاهده افطار

۶۲

حج چه باشد ز خود سفرکردن

به کجا جانبِ بِدایتِ کار

۶۳

غسل چه بود به ورطهٔ توحید

غوطه خوردن بر آمدن به کنار

۶۴

بعد تجرید بایدت تفرید

یعنی از آخرت شدن بیزار

۶۵

وحی چه بود هر آنچه در دل تو

سر زند از نتایج اسرار

۶۶

جان من وقت را غنیمت دان

تا ابوالوقت خواندت هشیار

وله ایضاً فی المواجید

۶۷

گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام

بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم

۶۸

گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است

یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم

٭٭٭

۷۰

ای روی در کشیده به بازار آمده

خلقی بدین طلسم گرفتار آمده

۷۱

غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است

کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده

۷۲

آنجا حلول کفر بود اتحاد هم

کاین وحدت است لیک به تکرار آمده

۷۳

یک عینِ متفق که جز او ذرّه‌ای نبود

چون گشت ظاهر این همه انوار آمده

۷۴

گر هر دو کون موج برآرند صد هزار

جمله یکیست لیک به صدبار آمده

۷۵

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

معشوق را که دیده طلبکار آمده

۷۶

با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک

سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده

٭٭٭

۷۸

گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی

شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی

۷۹

کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد

تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

۸۰

کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد

تا میان زندگیش از سر محشر گویمی

۸۱

کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان

تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی

۸۲

کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل

تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی

٭٭٭

۸۴

الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی

به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی

۸۵

هزاران چشم می‌باید که برکارِ تو خون گرید

تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی

۸۶

بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا

که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی

۸۷

ترادرراه یک یک دم چومعراجی‌است سوی حق

ز یک یک پایه برترمی‌گذرچندان که بتوانی

۸۸

گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو

ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی

۸۹

اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری

تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی

۹۰

تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی

که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی

۹۱

گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن

نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی

۹۲

به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری

که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی

۹۳

چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو

که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی

۹۴

خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری

مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی

۹۵

خداوندا بحق آنکه می‌دانی که چونم من

که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی

مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ

۹۶

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی

کز هرچه بود درمان درد است یار ما را

۹۷

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را

شادیش طالبان را غم یادگار ما را

٭٭٭

۹۹

عشق بستان و خویشتن بفروش

که نکوتر ازین تجارت نیست

۱۰۰

پر شد از دوست هر دو کون ولیک

سوی او زهرهٔ اشارت نیست

٭٭٭

۱۰۲

بر ما چو وجود نیست ما را

چندان غم و رنج بی کران چیست

۱۰۳

چون هست یقین که نیست جز تو

آوازهٔ این همه گمان چیست

٭٭٭

۱۰۵

وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود

هرکه گوید یافتم دیوانه‌ایست

٭٭٭

۱۰۷

سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ

چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است

٭٭٭

۱۰۹

تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره

اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است

٭٭٭

۱۱۱

ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل

برون شدم که برون زین بسی مقامات است

٭٭٭

۱۱۳

دلا گر عاشقی از عشق بگذر

که تامشغول عشقی عشق بند است

۱۱۴

اگردر عشق از عشقت خبر نیست

ترا این عشق عشق سودمند است

۱۱۵

هر آن مستی که بشناسد سر از پا

ازو دعوی مستی ناپسند است

٭٭٭

۱۱۷

تو از دریا جدایی و عجب بین

ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست

۱۱۸

خیال کج مکن اینجا و بشناس

که هر کو در خداگم شد خدا نیست

۱۱۹

بیگانه شدم ز هر دو عالم

وآگه نه که آشنایِ من کیست

٭٭٭

۱۲۱

چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

٭٭٭

۱۲۳

لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد

۱۲۴

درین دریا که من هستم نه دریایم

نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد

۱۲۵

توصاحب‌نفسی‌ای‌غافل‌میان خاک وخون‌می‌‌خور

که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

۱۲۶

تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل

کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد

٭٭٭

۱۲۸

روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت

که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد

۱۲۹

بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی

که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد

۱۳۰

هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید

طفل راه است که او منتظر فردا شد

٭٭٭

۱۳۲

آنچه می‌جویند بیرونِ دو عالم سالکان

خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند

٭٭٭

۱۳۴

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

۱۳۵

نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

٭٭٭

۱۳۷

در عشق چو من توام تو من باش

یک پیرهن است گو دو تن باش

٭٭٭

۱۳۹

یک ذره سواد فقر در باخت

شد هر دو جهان ازو سیه پوش

٭٭٭

۱۴۱

گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما

با کس نه داوری و مکافات می‌کنیم

٭٭٭

۱۴۳

سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی

من این دریای پرشورازنمک‌کمترنمی‌دانم

٭٭٭

۱۴۵

هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم

تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

۱۴۶

چو آدم را فرستادیم بیرون

جمال خویش بر صحرا نهادیم

۱۴۷

مشو مغرور چندین نقشِ زیبا

بنای جمله بر دریا نهادیم

٭٭٭

۱۴۹

هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم

هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم

٭٭٭

۱۵۱

بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو

دردم افزون می‌شود چندانکه درمان می‌کنم

٭٭٭

۱۵۳

در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا

وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم

٭٭٭

۱۵۵

قرب سی سال بود تا که همی کندم جان

که به جان راه برم راه نبردم به تنم

٭٭٭

۱۵۷

گر در غلط اوفتیم در علم

کی در غلط اوفتیم در عین

٭٭٭

۱۵۹

ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند

و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده

۱۶۰

در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان

ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده

۱۶۱

الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد

نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

٭٭٭

۱۶۳

تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی

چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی

٭٭٭

۱۶۵

این پرده از نهادت بردار همچو مردان

در پرده درنیایی تا پرده در نگردی

۱۶۶

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی

مِنْرُباعیّاتِهِ

۱۶۷

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

۱۶۸

تو پای به راه درنه وهیچ مپرس

هم راه بگویدت که چون باید رفت

٭٭٭

۱۷۰

جانت به گو تنی در افتاد و برفت

جمشید به گلخنی در افتاد و برفت

۱۷۱

از موت و حیات چند پرسی از من

خورشید به روزنی در افتاد و برفت

٭٭٭

۱۷۳

چندین دربسته بی کلید است چه سود

کس نام گشادن نشنیده است چه سود

۱۷۴

پیراهن یوسف است یک یک ذرات

یوسف ز میانه ناپدید است چه سود

٭٭٭

۱۷۶

صد دریا نوش کرده وندر عجبیم

تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم

۱۷۷

از خشک لبی همیشه دریا طلبیم

ما دریاییم خشک لب زان سببیم

٭٭٭

۱۷۹

کو راهروی که رهنوردش گویم

یا سوخته‌ای که اهل دردش گویم

۱۸۰

هر کس که میان شغل دنیا نفسی

با او باشد هزار مردش گویم

٭٭٭

۱۸۲

می‌پنداری که جان توانی دیدن

اسرار همه جهان توانی دیدن

۱۸۳

هرگاه که بینش تو گردد به کمال

کوریِ خود آن زمان توانی دیدن

٭٭٭

۱۸۵

نه سوختگی شناسم و نه خامی

در مذهب من چه کام چه ناکامی

۱۸۶

گویی که به صد کسم نگه می‌دارند

ور نه بپریدمی ز بی آرامی

مِنْمثنوی اسرارنامه

۱۸۷

نبینم در جهان مقدار مویی

که او را نیست با روی تو رویی

۱۸۸

جهان از تو پر و تو در جهان نه

همه در تو گم و تو در میان نه

۱۸۹

خموشیّ تو از گویایی تست

نهانی تو از پیدایی تست

۱۹۰

تو را با ذرّه ذرّه راه بینم

دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم

۱۹۱

دویی را نیست ره در حضرتِ تو

همه عالم تویی و قدرتِ تو

۱۹۲

نکو گویی نکو گفته است در ذات

که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات

۱۹۳

همه جز خامشی راهی نداریم

که یک تن زهرهٔ آهی نداریم

۱۹۴

دو عالم جمله بر گفتار ماندند

همه در پردهٔ پندار ماندند

۱۹۵

خدا را جز خدا یک دوست کس نیست

که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست

۱۹۶

ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ

چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ

۱۹۷

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی در چشم تو عالم سیاه است

۱۹۸

ببین آخر اگر داری حضوری

که هر دم می‌رسد از دوست نوری

۱۹۹

میان خواب و بیداریم حالی است

که جانم را درو وجد وکمالی است

۲۰۰

حقیقت چیست پیش اندیش بودن

ز خود بگذشتن و با خویش بودن

۲۰۱

دو گیتی را نجوید هرکه مرد است

یکی را جوید او کاین هر دو گرد است

۲۰۲

علی الجمله یقین بشناس مطلق

که از حق نیست برخوردار جز حق

۲۰۳

برو بشتاب آخر تا ز جایی

به گوشت آید آواز درایی

۲۰۴

ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار

ولی در ره وجود تست دیوار

۲۰۵

درین معنی که من گفتم شکی نیست

تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست

۲۰۶

اگر اشیاء چنین بودی که پیداست

سؤال مصطفی کی آمدی راست

۲۰۷

نه با حق مهترِ دین گفت الهی

به من بنمای اشیا را کماهی

۲۰۸

خدا داند که این اشیا چگونه است

که در چشم تو اکنون باژگونه است

۲۰۹

دو عالم غرقِ یک دریای نور است

ولیکن نقش عالم‌ها غرور است

۲۱۰

اگر آلایشی داری به کاری

در آلایش بمانی روزگاری

۲۱۱

همه شرکت حواسِ تست در راه

همه ابلیس و دیوانند بدخواه

۲۱۲

همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست

همه خشمت به دوزخ آتش تست

۲۱۳

هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون

نخواهد بود حالت از دو بیرون

۲۱۴

اگر آلوده‌ای پالوده گردی

وگر پالوده‌ای آسوده گردی

۲۱۵

اگر در پرده‌ای در پرده باشی

در آن چیزی که در او مرده باشی

۲۱۶

به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست

به عقبی ور به مردن زادنِ تست

۲۱۷

اگر بی هیچ نوری مرده باشی

میان صد هزاران پرده باشی

۲۱۸

ز خود غایب مشو در هیچ حالی

که تا هر ساعتی گیری کمالی

۲۱۹

در اول نقطه‌ای گشتی هم اینجا

کنون از عرش بگذشتی هم اینجا

۲۲۰

همان بودی که بودی لیک آنست

که این ساعت ترا از حق نشان است

۲۲۱

نشانی نه هویدا نه نهانی است

نشانی نه که عین بی نشانی است

۲۲۲

ز دو چیزت کمال است اندرین راه

فنای محض یا نه جانِ آگاه

۲۲۳

وگر دانش بود کردار نبود

ترا ودانشت را بار نبود

۲۲۴

اگر یک دم بگیرد دردِ دینت

شود علم الیقین عین الیقینت

۲۲۵

چو علمت هست در علمت عمل کن

پس از علم و عمل اسرار حل کن

۲۲۶

شتر مرغی که گاهِ کار کردن

چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن

۲۲۷

درین دریا که قعرش بی کنار است

عجایب در عجایب بی شمار است

۲۲۸

چو دریا در تغیر باش دایم

چو مردان در تفکر باش دایم

۲۲۹

اگر صد قرن یابی زندگانی

نیابی خویشتن را و ندانی

۲۳۰

چو فهم تو تو باشی او نباشد

اگر وصفش کنی نیکو نباشد

۲۳۱

بدو بشناس او را راهت این است

طریقِ جانِ معنی خواهت این است

۲۳۲

تو شاهی هم به آخر هم به اول

ولی بیننده را چشمی است احول

۲۳۳

دو می‌بینی یکی را و دو را صد

چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود

۲۳۴

بسی خورشید اندر دشت تابد

ولیکن دشت او را برنیابد

۲۳۵

کس آگه نیست از سر الهی

اسیرانیم از مه تا به ماهی

۲۳۶

بقایِ ما بلای ماست ما را

که راحت در فنای ماست ما را

۲۳۷

چه بودی گر وجود ما نبودی

دریغا کز دریغا نیست سودی

۲۳۸

نه بتوان گفت، نه خامش توان بود

نه آگه ماند و نه بیهش توان بود

۲۳۹

ز حیرت پای از سر می‌ندانم

دلم گم گشت دیگر می ندانم

۲۴۰

نداری در همه عالم کسی تو

چرا بر خود نمی‌گریی بسی تو

مِنْمثنوی الهی نامه

۲۴۱

که گر صد آشنا در خانه داری

چو مردی آن همه بیگانه داری

۲۴۲

اگر پیش از اجل یک دم بمیری

در آن یک دم دو عالم را بگیری

۲۴۳

نمی‌بینم ترا آن مردی و زور

که بر گردون روی نارفته در گور

۲۴۴

زیان آمد همه سود من و تو

فغان از زاد و از بود من و تو

۲۴۵

اگرچه جای تو در زیر خاک است

ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است

۲۴۶

حریصی بر سرت کرده فساری

ترا حرص است و اشتر را مهاری

۲۴۷

ز مشرق تا به مغرب گر امام است

امیرالمؤمنین حیدر تمام است

۲۴۸

علی چون با نبی باشد ز یک نور

یکی باشند هر دو وز دویی دور

۲۴۹

جهان گر پر سپید و پر سیاه است

همی دان کان لباسِ پادشاه است

۲۵۰

بسی جامه است شه را در خزانه

مبین جامه تو شه را دان یگانه

۲۵۱

تفحص گر کنی از نقدِ جانت

تحیر بیش گردد هر زمانت

۲۵۲

طریقت چیست عیبِ راه دیدن

کم آزاری سبکباری گزیدن

۲۵۳

درین عالم کمال امکان ندارد

که گرماه است جز نقصان ندارد

مِنْمثنوی مصیبت نامه

۲۵۴

چند گویم کانچه گویم آن نه‌ای

چند جویم کانچه جویم آن نه‌ای

۲۵۵

جمله یک ذاتست اما متصف

جمله یک حرف است اما مختلف

۲۵۶

گرچه یک ذاتست من دانا نی‌ام

گرچه یک راه است من بینا نی‌ام

۲۵۷

نیست جز واماندگی بشتافتن

زانکه هست این یافتن نایافتن

۲۵۸

در میان چار خصم مختلف

کی توانی شد به وحدت متصف

۲۵۹

گرمیت در خشم و شهوت می‌کشد

خشکیت در کبر و نخوت می‌کشد

۲۶۰

سردیت افسرده دارد بر دوام

تَرّیت رعنایی افزاید مدام

۲۶۱

جانْت را عشقی بباید گرم گرم

ذکر را رطب اللسانی نرم نرم

۲۶۲

زهد خشکت باید از تقوی و دین

آه سردت باید از برد الیقین

۲۶۳

تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود

اعتدال جانت نیکوتر بود

۲۶۴

ای جهانی درد همراهم ز تو

درد دیگر وام می‌خواهم ز تو

۲۶۵

درد چندانی که داری می‌فرست

لیک دل را نیز یاری می‌فرست

۲۶۶

گر کلاه فقر خواهی سر ببر

از خود و از دو جهان یکسر ببر

۲۶۷

علم جز بحرِ حیات خود مخوان

در شفا خواندن نجات خود مدان

۲۶۸

راهرو را سالک ره فکر اوست

فکر کان از مستفادِ ذکر اوست

۲۶۹

ذکر باید گفت تا فکر آورد

صد هزاران معنی بکر آورد

۲۷۰

فکرت عقلی بود کفار را

فکرت قلبی است مرد کار را

۲۷۱

کار فکر ار لاجرم یک ساعت است

بهتر از هفتاد ساله طاعت است

۲۷۲

هر کجا کانجا بمانی بسته تو

تا ابد آنجا بمانی خسته تو

۲۷۳

راست می‌رو جهد می‌کن هوش دار

بار می‌کش خار می‌خور گوش‌دار

۲۷۴

صوفی‌ای نتوان به کس آموختن

در ازل این خرقه باید دوختن

۲۷۵

می‌ندانم کاین ندانم از کجاست

زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست

۲۷۶

در حقیقت گر قدم خواهی زدن

محو گردی تا که دم خواهی زدن

۲۷۷

محو باید مرد از هر دو سرای

پای از سر ناپدید و سر ز پای

۲۷۸

می‌روم گریان چو میغ از آمدن

آه از این رفتن دریغ از آمدن

۲۷۹

با چنین عمری که بیش از برق نیست

گر بخندی ور بگریی فرق نیست

۲۸۰

کار بیرون است از تصویرِ تو

چند جنبانم سرِ زنجیر تو

۲۸۱

کاملی گفته است می‌باید بسی

علم و حکمت تا شود گویا کسی

۲۸۲

بلکه باید عقل بی حد و قیاس

تا شود خاموش یک حکمت شناس

۲۸۳

ای دریغا هیچکس را نیست باب

دیده‌ها کور و جهان پر آفتاب

۲۸۴

ای ز پیداییِ خود بس ناپدید

جملهٔ عالم تو و کس ناپدید

مِنْمثنوی منطق الطیر

۲۸۵

عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست

وز صفاتت ذرّه‌ای آگاه نیست

۲۸۶

جملهٔ عالم به تو بینم عیان

وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

۲۸۷

آن زمان کو را عیان جویی نهانست

و آن زمان کو را نهان جویی عیانست

۲۸۸

ور به هم جویی چو بی چون است او

آن زمان از هر دو بیرون است او

۲۸۹

قسم خلق از وی خیالی بیش نیست

زو خبر دادن محالی بیش نیست

۲۹۰

زو نشان جز بی نشانی کس نیافت

چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت

۲۹۱

آن مگو کان در اشارت نایدت

دم مزن چون در عبارت نایدت

۲۹۲

نه اشارت می‌پذیرد نه بیان

نه کسی زو علم دارد نه نشان

۲۹۳

تو مباش اصلا کمال این است و بس

تو ز خود گم شو وصال این است و بس

وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ

۲۹۴

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس کوهی که هست آن کوه قاف

۲۹۵

نام او سیمرغ سلطانِ طیور

او به ما نزدیک و ما زان مانده دور

۲۹۶

گر نشان یابیم ازو کاری بود

ورنه بی او زیستن عاری بود

۲۹۷

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست

زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست

۲۹۸

هر لباسی کان به صحرا آمده است

سایهٔ سیمرغِ والا آمده است

۲۹۹

گر ترا سیمرغ بنماید جمال

سایه را سیمرغ بینی بی خیال

۳۰۰

گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب

تو درونِ سایه بینی آفتاب

۳۰۱

سایه در سیمرغ گم بینی مدام

خود همه سیمرغ بینی والسلام

۳۰۲

سد ره جان است جانْایثار کن

پس برافکن دیده و دیدار کن

۳۰۳

ذرّه‌ای عشق از همه عشاق به

ذرّه‌ای درد از همه آفاق به

۳۰۴

بود در اول همه بی حاصلی

کودکیّ و بی دلی و غافلی

۳۰۵

بود در اوسط همه بیگانگی

وز جوانی شعبهٔ دیوانگی

۳۰۶

بود در آخر که بودی مرد کار

جان خرف درمانده تن، گشته نزار

۳۰۷

چون ز اول تا به آخرغافلی است

حاصل ما لاجرم بی حاصلی است

۳۰۸

گر پلاسی خوابگاهت آمده است

آن پلاست سدِّ راهت آمده است

۳۰۹

ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود

هرکه گوید نیست او غرّه بود

۳۱۰

مردمی باید نه سر او را نه پای

جمله گم گشته در او اودرخدای

۳۱۱

گر ترا نوریست در ره نار تست

ور ترا ذوقی است آن پندارتست

۳۱۲

وجد و فقر تو خیالی بیش نیست

هرچه می‌گویی محالی بیش نیست

۳۱۳

عُجب بر هم زن غرورت را بسوز

حاضر از نفسی حضورت را بسوز

۳۱۴

از تو تا یک ذرّه باقی مانده است

صد نشان از پر نفاقی مانده است

۳۱۵

راه را انجام در ناکامی است

نام نیک مرد از بدنامی است

۳۱۶

یک نفس بی حق برآوردن خطاست

چه به کج زو بازمانی چه به راست

۳۱۷

علم هست آن جایگه و اسرارهست

طاعت روحانیان بسیار هست

۳۱۸

سوز جان و درد دل می‌بر بسی

زانکه این آنجا نشان ندهد کسی

۳۱۹

تا نگردی مرد صاحب درد تو

در صف مردان نباشی مرد تو

۳۲۰

گر بود در ماتمی صد نوحه گر

آه صاحب درد را باشد اثر

۳۲۱

ور بود در حلقه‌ای صد غمزده

حلقه را باشد نگین ماتم زده

۳۲۲

عشق آن باشد که چون آتش بود

گرم رو سوزنده و سرکش بود

۳۲۳

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست

اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

۳۲۴

ور به چشم عقل بگشایی نظر

عشق را هرگز نبینی پا و سر

۳۲۵

سیر هر کس تا کمال او بود

قرب هر کس حسب حال او بود

۳۲۶

گر بپرّد پشه‌ای چندانکه هست

کی کمال صرصرش آید بدست

۳۲۷

لاجرم چون مختلف افتاد سیر

هم روش هرگز نگردد هیچ طیر

۳۲۸

معرفت ز آنجا تفاوت یافته است

آن یکی محراب و آن بت یافته است

۳۲۹

کاملی باید درو جانِ شگرف

تا کند غواصی این بحرِ ژرف

۳۳۰

صدهزاران مرد گم گردد مدام

تا یکی اسراربین گردد تمام

۳۳۱

هم به ترک کار کن، هم کار کن

کار خود را اندک و بسیار کن

۳۳۲

ترک کن کاری که آن کردی نخست

کردن و ناکردن آن باشد درست

۳۳۳

گر شما اسراردان ره شوید

آن زمان از گفت من آگه شوید

۳۳۴

کاشکی اکنون چو اول بودمی

یعنی از هستی معطل بودمی

۳۳۵

چون دویی برخاست در شرکت فناست

چون تویی برخاست توحیدت کجاست

۳۳۶

تو در او گم گرد توحید این بود

گم شدن گم کن که تفرید این بود

۳۳۷

هرکه گوید چون کنم گو چون مکن

تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن

۳۳۸

نیست مردم را نصیبی جز خیال

می نداند هیچکس تا چیست حال

۳۳۹

دل درین دریایِ بی آسودگی

می نیاید هیچ جز کم بودگی

۳۴۰

گر ازین کم بودگی بازش دهند

صنع بین گردد بسی رازش دهند

۳۴۱

هرکه را دردیست درمانش مباد

هرکه درمان خواهد او جانش مباد

۳۴۲

بادلم گفتم که ای بسیار گوی

چند گویی، تن زن واسرار جوی

۳۴۳

گفت غرقِ آتشم عیبم مکن

می‌بسوزم گر نمی‌گویم سخن

۳۴۴

آنکه پر کار است هست از خود خموش

وآنکه بیکار است از گفتن بجوش

۳۴۵

کی شناسی دولت روحانیان

در میان حکمت یونانیان

۳۴۶

تااز آن حکمت نگردی فرد تو

کی شوی در حکمت دین مرد تو

۳۴۷

کاف کفر ای دل بحق المعرفه

خوشترم آید ز فای فلسفه

۳۴۸

زانکه گر پرده شود از کفر باز

تو توانی کرد از وی احتراز

۳۴۹

لیک این علم لزج چون ره زند

بیشتر بر مردمِ آگه زند

۳۵۰

دانی این چندین دریغ از بهر چیست

پشه‌ای با باد نتوانست زیست

۳۵۱

سخت‌تر بینم به هر دم مشکلم

چون بپردازم از این مشکل دلم

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۴۸

نظرات