رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه

و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:

مِنْحقایقه

۲

آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین

روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی

۳

زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست

کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی

۴

هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد

کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی

۵

مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود

عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی

٭٭٭

۷

چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار

تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار

۸

روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین

زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار

۹

ای طلبکار معافی اول از خود دور شو

چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار

۱۰

خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود

منتهی رازدان یافت سکون و قرار

۱۱

هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست

زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار

۱۲

غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان

بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار

٭٭٭

۱۴

بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری

که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری

۱۵

مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد

بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری

٭٭٭

۱۷

قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی

دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی

۱۸

رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند

تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی

٭٭٭

۲۰

دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی

گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی

۲۱

گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری

گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی

۲۲

عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان

جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی

رباعیات

۲۳

آن سرو روان ز بوستان دگر است

وان غنچه دهان ز گلستان دگر است

۲۴

آن عطر فروشی که تو نامش دانی

هر روز به شکلی به دکان دگر است

٭٭٭

۲۶

از قید خودی به در دویدن چه خوشست

در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست

۲۷

آن روی که رشک زهره و مهر و مه است

هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست

٭٭٭

۲۹

دم را دم عشق دان و غم را غم یار

با این دم و غم توان شدن محرم یار

۳۰

هر دل که درو سوز محبت باشد

زنهار جدا مبین دمش از دم یار

٭٭٭

۳۲

من در عجبم که هر که خواهد مردن

با خود بجز از کفن نخواهد بردن

۳۳

از بهر چه آزار خود و یار کند

و آماده کند آنچه نخواهد خوردن

٭٭٭

۳۵

خواهی که ازین ورطه به جایی برسی

یا بر سر کوی دلربایی برسی

۳۶

عاشق شو و دردمند و رسوای جهان

تا بو که ازین خوان به نوایی برسی

مِنْمثنوی کشف الارواح

۳۷

پس و پیش وجود ای شاه کونین

تویی پیدا و روشن عین در عین

۳۸

بجز تو کس ندانم در جهان من

نبینم جز رخت در این و آن من

۳۹

کسی کو برگزینندش به عالم

دهندش جام زهر و شربت غم

۴۰

سر افرازیت باید در قیامت

ملامت کش، ملامت کش، ملامت

۴۱

خدا را کم نشین با اهل عادت

که تا پنهان شود روی عبادت

۴۲

بجز آیات عشق اندر جهان نیست

دل آگه ولی اندر میان نیست

۴۳

چو گردد شش جهت یک خادم تو

شود غالب به شیطان آدم تو

۴۴

اگر خواهی تو عشق لایزالی

بیا در دیده کش خاک جمالی

۴۵

بیاور رزق دل از بهر انسان

که دل بس فارغ است از آب و از نان

۴۶

نباشد به کسی کو فرد نبود

نباشد دل که در وی درد نبود

۴۷

به چشم عاشق و در جان معشوق

یکی نوریست روشن در دو صندوق

۴۸

ولی کو در دلی شد محوو ناچیز

به دست دل به دامانش در آویز

۴۹

زبان اهل در آیات حق است

که دلشان دائماً مرآت حق است

۵۰

حدیث راستان دل می‌پذیرد

دل از قول کجان بی شک بمیرد

۵۱

مگر سوز محبت زین علایق

بسوزاند که دل بیند حقایق

۵۲

ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار

نبیند کس یقین دیدار دلدار

۵۳

ببیند نوری از نزدیک و از دور

ولی گردد از آن انوار مغرور

۵۴

چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست

ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست

۵۵

ادب باش ای پسر تا نیست گردی

ادب گردی چو جام عشق خوردی

۵۶

جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش

نمی‌بینند رویش غیر مستانش

۵۷

خوشا آن دم خنک آن روزگاری

که بیند چشم یاری روی یاری

۵۸

قیامت باشد آن ساعت که مستی

برافشاند به روی دوست دستی

۵۹

قلندروار برخیز از یکی موی

که مویی در نگنجد اندرین کوی

۶۰

درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو

اگر داری دلی خونخوار خوش بو

۶۱

خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست

که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست

۶۲

تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت

که بینی ذات رادر سر صورت

۶۳

بدوزد بر دَرَد سازد گدازد

گهی ضربت زند، گاهی نوازد

۶۴

اگر خواند چو خاک آهسته باشد

وگر راند مثال خسته باشد

۶۵

کسی گیرد چو من جانان در آغوش

که سازد هرچه جز جانان فراموش

۶۶

یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست

اسیر ماست گر زشتست و زیباست

مِنْمثنوی شرح الواصلین

۶۷

کیست انسان آنکه انسش با خداست

که دوایش درد و درد او دواست

۶۸

هر دلی کو نیست دایم دردناک

نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک

۶۹

هر وصالی کش فراقی در پی است

لایق عقل و دل و دانا کی است

۷۰

وصل خواهی از خدا غایب مباش

شه نبینی غایب از نایب مباش

۷۱

هر دل کو درد عشقش حاصل است

واصل است و واصل است و واصل است

۷۲

هستی بنده حجاب بنده است

ورنه مهر دوست خوش رخشنده است

۷۳

خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن

تا رهی از نقص‌های ما و من

۷۴

پاکی ظاهر به آب ظاهر است

پاکی باطن به عشق قاهر است

۷۵

زاد مستان چیست نقل است و شراب

منزل حق چیست دل‌های خراب

۷۶

آنکه شد مست از دو چشم مست او

مست گردد هرکه گیرد دست او

۷۷

ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح

تا که عجب علم نکشد شمع روح

۷۸

مایهٔ دوری به حق ذوالجلال

نیست غیر از حب جاه و میل مال

۷۹

غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند

باقیان خود را به قیدی بسته‌اند

۸۰

هرکه خواهد این کباب و این شراب

گو بنه سرپیش پای بوتراب

۸۱

تا جمالی دید روی و موی او

چشم ترکش دید و شد هندوی او

مِنْمثنوی روح القدس

۸۲

به اسم عظیم و به ذات قدیم

که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم

۸۳

به گیسوی آشفتهٔ پرشکن

که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن

۸۴

در این دشت و کشور به هم زد دو بال

جهان شد منقش ز زرد و ز آل

۸۵

به پیش تو عین است و شین است و قاف

چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف

۸۶

به جان علی و به روح رسول

که بنمود آن شه به قدر عقول

۸۷

به آن زلف پرچین که زنجیر ماست

به نور و صفایی که در پیر ماست

۸۸

که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه

نیابی نیابی تو پایان راه

۸۹

تو دربند خویش و گرفتار خویش

نبینی نبینی رخ یار خویش

۹۰

کزین دم دو صد جان به وامم دهند

وزان شمع روشن پیامم دهند

۹۱

به دستور پروانه پر برزنم

چو پروانه خود را بر آذر زنم

۹۲

نبی و ولی ای پسر زینهار

یکی دان یکی بین مخیزان غبار

۹۳

یکی در دو بین و دو بین در یکی

نگر تا نیفتی ازین درشکی

۹۴

طلبکار مایی و جویای ما

روان چون صدف شو به دریای ما

۹۵

من این پرده آخر به هم بر درم

که در چین زلفش به بند اندرم

۹۶

کس انباز من نیست جز درد من

همین سوز شمع است در خورد من

۹۷

چو پروانه گردی شوی زار شمع

که پروانه داند ره نار شمع

۹۸

چه خوش گفت آن عاشق روزبه

که با درد جانان شب از روز به

مِنْمثنوی مهرافروز

۹۹

حکمت و همت و محبت یار

هرکه یابد یقین شود سالار

۱۰۰

انبیای خدا چنان باشند

که چو خورشید و بی نشان باشند

۱۰۱

اولیا نیز در دیار علوم

سیرشان مختلف بود چو نجوم

۱۰۲

آن یکی سوز و ساز جان ودلست

وان دگر چاره ساز آب و گلست

۱۰۳

آن یکی ناظر مقامات است

وان دگر پاسبان هر ذات است

۱۰۴

وان دگر در رقم مجوییدش

او شهید است هان مشوییدش

۱۰۵

گر بیابید گرد رهگذرش

حلقه گردید حلقه گرد درش

۱۰۶

مرد با همت ای فقیر آن است

که گدای در فقیران است

مِنْمثنوی کَنز الدقایق

۱۰۷

تازه نگاری طلب ای جان ودل

تا که روان بگذری از آب و گل

۱۰۸

چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز

هرچه بجز اوست سراسر بسوز

۱۰۹

ای دل آزرده مگو شرح پوست

دوست غیور است مجو غیر دوست

۱۱۰

قامت دلجوی دلارام من

برده به کلی ز دل آرام من

۱۱۱

گر بگدازی تو گدازی دلم

ور بنوازی تو نوازی دلم

۱۱۲

خاک من از حب تو بسرشته‌اند

عشق تو درجان ودلم کشته‌اند

۱۱۳

عشق به هر رو که جمال آورد

عالم صورت به زوال آورد

۱۱۴

هرکه در این بحر شگرف اوفتاد

دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد

۱۱۵

پند من ار نشنوی ای جان ودل

زود بود زود که گردی خجل

۱۱۶

ای تو پناه همه جویندگان

وی تو زبان همه گویندگان

۱۱۷

هرچه پسند تو بود آن دهم

کانچه عطای تو بود آن نهم

۱۱۸

زیستن و خوردن و خفتن مباد

جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد

۱۱۹

بادهٔ صورت همه جنگ آورد

عشق مجاز آرد و رنگ آورد

۱۲۰

فکر خود و ذکر خود و کار خود

جمله فرو ریز بر یار خود

۱۲۱

آه مکن راه مجو نزد دوست

نغز نشین، مغز ببین زیر پوست

۱۲۲

گنگ به آن دم که دم از وی نزد

یا دو سه پیمانه از آن می نزد

۱۲۳

کور به آن دیده که آن رو ندید

بیدل و بدخوست که آن خو ندید

۱۲۴

جادوی مکار ستمکار من

غمزه فرو ریخت به آزار من

۱۲۵

صورت معشوقه که آن جان ماست

ساغر و پیمانه و پیمان ماست

۱۲۶

گر بکشد ور بکشد خوی اوست

حاکم دل نرگس جادوی اوست

۱۲۷

جرم ز ما لطف و کرم زان اوست

صبر ز ما جور و ستم زان اوست

۱۲۸

تا به ابد گر ننماید جمال

کافرم ار باز نمایم ملال

۱۲۹

گاه قرار است، گهی بی قرار

این چه قرار است که داده است یار

۱۳۰

هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست

هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست

مِن مثنوی تنبیه العارفین

۱۳۱

آنان که درین جهان فانی

جویند حیات جاودانی

۱۳۲

از هستی خویش عار دارند

بر دل همه داغ یار دارند

۱۳۳

هم خانه و یار مقبلان باش

همراه و رفیق بی دلان باش

۱۳۴

با هرچه یکی شوی همانی

زنهار مباز زندگانی

۱۳۵

دل وقف نگاه جانفزا کن

جان نیز طلب کن و فدا کن

۱۳۶

چون جان به فدای یار کردی

نقد دل و دین نثار کردی

۱۳۷

از درد برستی و ز درمان

نی وصل بماند و نه هجران

۱۳۸

این منزل و راه مرد باشد

مردی که ز خویش فرد باشد

۱۳۹

دانا نشود کسی به تکرار

زنهار بکوش و دل به دست آر

۱۴۰

دلهای پر از غبار و آشوب

هرگز نشود مقام محبوب

۱۴۱

الحاد رهی است بی سرانجام

با صورت پخته معنی خام

۱۴۲

اندر پی هر نظر نظرهاست

واندر سر هر سفر سفرهاست

۱۴۳

ای غافل تن پرست تن دوست

تا چند رَوی چو سگ پی پوست

۱۴۴

ایمان به حیات جان نداری

جز همت آب و نان نداری

۱۴۵

عارف حیل و حسد نداند

در دیده بجز احد نداند

۱۴۶

آزار دل کسی نجوید

خاری کشد و گلی نبوید

مِنْمثنوی محبوب الصدیقین

۱۴۷

دل به محبوب ده که زنده شوی

شه شوی شاه، گر تو بنده شوی

۱۴۸

بندگی کن که زندگی یابی

زندگی خود ز بندگی یابی

۱۴۹

خواجه این مفلسی ز بیکاری است

غم و اندوه تو ز بی یاری است

۱۵۰

مار بینی و یار پنداری

گرگِ مرده شکار پنداری

۱۵۱

چون تو بسیار گول بی حاصل

دل نهادند اندرین منزل

۱۵۲

آخر کار شرمسار شدند

در بر دوست بی وقار شدند

۱۵۳

فقر تحقیق هست و صورت هست

تو مشو مست روی صورت پست

۱۵۴

عاشق و طالب ملامت باش

بری از راحت و سلامت باش

۱۵۵

عمل خود چو گنج پنهان کن

دل به دست آر و خانه ویران کن

۱۵۶

عاشقان جز پی بلا نروند

بر سر دار بی رضا نروند

۱۵۷

گر بدانی حقیقت غم عشق

نشوی جز انیس و همدم عشق

۱۵۸

کس چه داند که چیست عشق ای دل

که نه پیداستش ره و منزل

۱۵۹

گرچه عمان عشق در جوش است

لیک این سرّ نه لایق گوش است

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۷۹

نظرات