رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۴۵ - جلال الدین بلخی معروف به مولوی معنوی

و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بوده‌اند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبه‌ای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرموده‌اند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته می‌شود.

مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه

۲

چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

٭٭٭

۴

ای مرده‌ای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست

رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست

۵

اول بدان که عشق نه اول نه آخر است

هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست

٭٭٭

۷

شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی

این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است

٭٭٭

۹

تو هر خیال که کشف حجاب پنداری

بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود

٭٭٭

۱۱

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست

چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد

٭٭٭

۱۳

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز

از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

٭٭٭

۱۵

هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند

چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند

٭٭٭

۱۷

ستاره نیست خدا را که در زمین گردد

که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود

٭٭٭

۱۹

خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

٭٭٭

۲۱

خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ

وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر

٭٭٭

۲۳

گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی

در میان جان ببینی موسی هارون خویش

٭٭٭

۲۵

بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن

دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم

٭٭٭

۲۷

نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم

٭٭٭

۲۹

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم

٭٭٭

۳۱

تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم

سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم

۳۲

گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم

از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم

٭٭٭

۳۴

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

٭٭٭

۳۶

دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی

من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم

٭٭٭

۳۸

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیده‌ام

٭٭٭

۴۰

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم، پخته شدم، سوختم

٭٭٭

۴۲

من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم

هرکه آورد مرا باز برد در وطنم

٭٭٭

۴۴

من از عالم ترا تنها گزیدم

روا داری که من تنها نشینم

٭٭٭

۴۶

لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم

گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم

٭٭٭

۴۸

بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری

مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم

٭٭٭

۵۰

تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد

کاین ز کجا گرفته‌ای آن ز کجا خریده‌ای

۵۱

آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری جمال خود

در پس پرده رفته‌ای پردهٔ ما دریده‌ای

٭٭٭

۵۳

می‌گفت در بیابان رند دهل دریده

صوفی خدا ندارد او نیست آفریده

٭٭٭

۵۵

بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان

کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه

٭٭٭

۵۷

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

٭٭٭

۵۹

مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب

یقین بدان که خرابی است عین معموری

٭٭٭

۶۱

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست

این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی

٭٭٭

۶۳

جهان چون تو مرغی ندید و نبیند

که هم فوق بامی و هم در سرایی

٭٭٭

۶۵

از خلق جهان کناره می‌گیرد

آن را که تو در کنار می‌آیی

٭٭٭

۶۷

درین خانه نمی‌یابم جز او کس

تو هشیاری درآ شاید ببینی

من رباعیاته

۶۸

انصاف بده که عشق نیکوکار است

زان است خلل که طبع بدکردار است

۶۹

تو شهوت خویش را لقب عشق نهی

از عشق تو تا عشق رهی بسیار است

٭٭٭

۷۱

در مذهب عاشقان قرار دگر است

وین بادهٔ ناب را خمار دگر است

٭٭٭

۷۳

هر علم که در مدرسه حاصل گردد

کار دگر است و عشق کار دگر است

٭٭٭

۷۵

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست

۷۶

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامی است ز من برمن و باقی همه اوست

٭٭٭

۷۸

در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد

بی عشق تو زندگیش مشکل باشد

۷۹

با زلف چو زنجیر گره در گرهت

دیوانه کسی بود که عاقل باشد

٭٭٭

۸۱

الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض

الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض

۸۲

الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور

الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض

٭٭٭

۸۴

جز من اگرت عاشق و شیداست بگو

ور میل دلت به جانب ماست بگو

۸۵

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو

ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو

مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ

۸۶

شادباش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

۸۷

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

۸۸

خوشتر آن باشد که سرّ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

۸۹

عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

۹۰

عاشقان جام فرح آنگه کشند

که به دست خویش خوبانشان کشند

۹۱

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

۹۲

صد هزاران دام و دانه است ای خدا

ما چو مرغان ضعیف بی نوا

۹۳

گر هزاران دام باشد هر قدم

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

۹۴

ما چو ناییم و نوادر ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما زتست

۹۵

ما همه شیران ولی شیر عَلَم

حمله‌مان از باد باشد دمبدم

۹۶

حمله مان از باد و ناپیداست باد

جان فدای آنکه ناپیداست باد

۹۷

گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

۹۸

هرکه او بیدارتر پُر دردتر

هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر

۹۹

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

۱۰۰

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه‌های کنگره

۱۰۱

کنگره ویران کنید از منجنیق

تا رود فرق از میان آن فریق

۱۰۲

جان بی معنی درین تن بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

۱۰۳

تا غلاف اندر بود باقیمت است

چون برون شد سوختن را آلت است

۱۰۴

دیدهٔ ما چون بسی علت دروست

رو فنا کن دید خود در دید دوست

۱۰۵

گردش چرخه رسن را علت است

چرخه گردان را ندیدن ذلت است

۱۰۶

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طبع خام

۱۰۷

پای داری چون کنی خود را تولنگ

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

۱۰۸

گر به صورت آدمی انسان بدی

احمد و بوجهل خود یکسان بُدی

۱۰۹

از که بگریزیم از خود، ای محال

از که برتابیم از حق، ای وبال

۱۱۰

صورت و معنی چو شیر و بیشه دان

یا چو آواز سخن اندیشه دان

۱۱۱

از سخن صورت بزاد و باز مرد

موج خود را باز اندر بحر برد

۱۱۲

صورت از بی صورتی آمد برون

باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون

۱۱۳

گر به جهل آییم آن زندان اوست

ور به علم آییم آن ایوان اوست

۱۱۴

گر بگرییم ابر پر رزق وی‌ایم

ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم

۱۱۵

ماکه‌ایم اندر زمان پیچ پیچ

چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ

۱۱۶

یاد آرید ای مهان زین مرغ زار

یک صبوحی در میان مرغزار

۱۱۷

یاد یاران یار را میمون بود

خاصه کان لیلی و آن مجنون بود

۱۱۸

این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

۱۱۹

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

وعدهای آب لب چون قند کو

۱۲۰

ای جفای تو ز دولت خوبتر

انتقام تو ز جان محبوب‌تر

۱۲۱

از حلاوت ها که دارد جور تو

از لطافت کس نیارد غور تو

۱۲۲

نار تو این است نورت چون بود

ماتمت این است سورت چون بود

۱۲۳

نالم و ترسم که او باور کند

وز ترحم جور را کمتر کند

۱۲۴

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ

بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ

۱۲۵

چند امانم می‌دهی ای بی امان

ای تو زه کرده به کین من کمان

۱۲۶

یا جواب من بگو یا داد ده

یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

۱۲۷

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من

۱۲۸

حرف و گفت و صوت را برهم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

۱۲۹

یاوه کرده وسوه باشی دلا

گر طرب را باز دانی از بلا

۱۳۰

ای گران جان خوار دیدستی مرا

زان که بس ارزان خریدستی مرا

۱۳۱

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد

گوهری طفلی به قرص نان دهد

۱۳۲

مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی

چون که یک ها محو شد بی شک تویی

۱۳۳

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

۱۳۴

باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش گدای هوش ماست

۱۳۵

باده از ما مست شد، نی ما ازو

قالب از ما هست شد نی ما ازو

۱۳۶

این همه گفتیم لیکن در بسیج

بی عنایات خدا هیچیم، هیچ

۱۳۷

مطلق آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبداللّه بود

۱۳۸

کفر هم نسبت به خالق حکمت است

چون به ما نسبت کنی کفر آفت است

۱۳۹

سوی من منگر به خواری سست سست

تا نگویم آنچه در رگ‌های تست

۱۴۰

عقل خود را از من افزون دیده‌ای

تو من کم عقل را چون دیده‌ای

۱۴۱

چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است

خودنه عقل است آن که مار و کژدم است

۱۴۲

موسی و فرعون را معنی رهی

ظاهر این ره دارد و آن بی رهی

۱۴۳

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسئی با موسئی در جنگ شد

۱۴۴

چون به بی رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

۱۴۵

این عجب این رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست

۱۴۶

اینت خورشید نهان در ذره‌ای

شیر نر در پوستین بره‌ای

۱۴۷

در حروف مختلف شور و شکی‌ست

گرچه از یک روی سر تا پا یکیست

۱۴۸

آن یکی رو ضد و دیگر متحد

از یکی رو هزل و دیگر روی جد

۱۴۹

هر نبی و هر ولی را مسلکی است

لیک تا حق می‌برد جمله یکی است

۱۵۰

آینه هستی چه باشد نیستی

نیستی بگزین گر ابله نیستی

۱۵۱

هستی اندر نیستی بتوان نمود

مالداران بر فقیر آرند جود

۱۵۲

بر بدی‌های بدان رحمت کنید

بر منی و خویش بینی کم تنید

۱۵۳

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند ماری شود

۱۵۴

اسم خواندی رو مسما را بجو

مه به بالا دان نه اندر آب جو

۱۵۵

هرچه جز عشق خدای احسن است

گر شکرخواری است آن جان کندن است

۱۵۶

کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ

اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ

۱۵۷

اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً

اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما

۱۵۸

از تو ای بی نقش با چندین صور

هم مشبه هم موحد خیره سر

۱۵۹

مفترق شد آفتاب جان‌ها

در درون روزن ابدان ها

۱۶۰

چون نظر در قرص داری خوریکی است

وان که شد محجوب ابدان در شکی است

۱۶۱

ای برادر تو همه اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

۱۶۲

گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

۱۶۳

هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست

جز به خلوتگاه حق آرام نیست

۱۶۴

افکن این تدبیر خود را پیش دوست

گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

۱۶۵

ای بسا کس را که صورت راه زد

قصد صورت کرد و بر اللّه زد

۱۶۶

این جهان نیست چون هستان شده

وان جهان هست بس پنهان شده

۱۶۷

دست پنهان و قلم بین خط گذار

اسب در جولان و ناپیدا سوار

۱۶۸

آنچه پیدا عاجز و پست و زبون

وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون

۱۶۹

می درد می‌دوزد این خیاط کو

می‌دمد می‌سوزد این نفاظ کو

۱۷۰

ساعتی کافر کند صدیق را

ساعتی مؤمن کند زندیق را

۱۷۱

صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو

پیسه‌ها یک رنگ گردد اندرو

۱۷۲

چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ

از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ

۱۷۳

این منم خود خُم اناالحق گفتن است

رنگ آتش دارد اما آهن است

۱۷۴

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم

گوید او من آتشم، من آتشم

۱۷۵

آتش چه آهن چه لب ببند

ریش تشبیه و مشبه را بخند

۱۷۶

ای ملامت گو سلامت مر ترا

ای سلامت جو رها کن تو مرا

۱۷۷

جان من کوره است و با آتش خوشست

کوره را این بس که خانهٔ آتش است

۱۷۸

باز دیوانه شدم من ای طبیب

باز سودایی شدم من ای حبیب

۱۷۹

حلقه‌های سلسله تو ذوفنون

هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

۱۸۰

چون قلم در دست غداری بود

لاجرم منصور برداری بود

۱۸۱

در وجود ما هزاران گرگ و خوک

صالح وناصالح و خوب و خشوک

۱۸۲

حکم آن خو راست کاو غالب تراست

چون که زر بیش از مس آمد آن زر است

۱۸۳

سیرتی کان در وجودت غالب است

هم بر آن تصویر حشرت واجب است

۱۸۴

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

۱۸۵

ما زبان را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

۱۸۶

ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را مذهب و ملت خداست

۱۸۷

ای خنک آن کس که بیند روی تو

یا در افتد ناگهان در کوی تو

۱۸۸

در بهاران زاد و مرگش در دی‌است

پشه کی داند که این باغ از کی است

۱۸۹

آزمودم عقل دوراندیش را

بعد ازین دیوانه خواهم خویش را

۱۹۰

هرکه گوید جمله حقند احمقی است

هرکه گوید جمله باطل آن شقی است

۱۹۱

لفظ در معنی همیشه نارَسان

زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان

۱۹۲

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند

در شکست اهل دل جد می‌کنند

۱۹۳

آن مجاز است این حقیقت ای خران

نیست مسجد جز درون سروران

۱۹۴

تادل مرد خدا نامد به درد

هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

۱۹۵

گر شود عالم پر از خون مال مال

کی خورد مرد خدا الا حلال

۱۹۶

جان نباشد جز خبر در آزمون

هرکه را افزون خبر جانش فزون

۱۹۷

نور را هم نور شو با نار نار

جای گل گل باش جای خار خار

۱۹۸

از غم بی آلتی افسرده است

نفس اژدرهاست او کی مرده است

۱۹۹

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و یهود

۲۰۰

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

بلکه گردونی و دریایی عمیق

۲۰۱

هر زمان دل را دگر رایی بود

آن نه از دی لیک از جایی بود

۲۰۲

پس چرا ایمن شوی از رای دل

عهد بندی تا شوی آخر خجل

۲۰۳

این هم ازتأثیر حکم است وقدر

چاه می‌بینی و نتوانی حذر

۲۰۴

دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

۲۰۵

ای بسا معشوق کاید ناشناخت

پیش بدبختی نداند عشق باخت

۲۰۶

مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست

پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست

۲۰۷

از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است

ناخوش، و خوش در وجودت از خود است

۲۰۸

نفی از یک چیز و اثباتش رواست

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

۲۰۹

هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان

۲۱۰

زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد

۲۱۱

هرکجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر گوری منزلم

۲۱۲

هرکجا باشد شه ما را بساط

هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ

۲۱۳

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی پایندگی است

۲۱۴

اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات

اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات

۲۱۵

بدر می‌جویم از آنم چون هلال

صدر می‌جویم در این صف نعال

۲۱۶

از جمادی مُردم و نامی شدم

از نما مردم به حیوان سر زدم

۲۱۷

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

۲۱۸

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا برآرم از ملایک بال و پر

۲۱۹

از ملک هم بایدم جستن ز نو

کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ

۲۲۰

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

۲۲۱

پس عدم گردم عدم، چون ارغنون

گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون

۲۲۲

آب کوزه چون در آب جو شود

محو گردد در وی و چون او شود

۲۲۳

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو

که نه معشوقش بود جویای او

۲۲۴

چون درین دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

۲۲۵

تشنه می‌نالد که کو آب گُوار

آب هم نالد که کُو آن آب خوار

۲۲۶

جذب آب است این عطش در جان ما

ما از آنِ او و او هم ز آن ما

۲۲۷

میل معشوقان خوش و خوش فر کند

لیک میل عاشقان لاغر کند

۲۲۸

عشق معشوقان دو رخ افروخته

عشق عاشق جان او را سوخته

۲۲۹

کهربا عاشق به شکل بی نیاز

گاه می‌کوشد در آن راه دراز

۲۳۰

قرب نی بالا و پستی رفتن است

قرب حق از حبس هستی رستنست

۲۳۱

با دو عالم عشق را بیگانگی است

اندروهفتاد و دو دیوانگی است

۲۳۲

مطرب عشق این زند وقت سماع

بندگی بند و خداوندی صداع

۲۳۳

پس چه باشد عشق دریای عدم

در شکسته عقل را آنجا قدم

۲۳۴

سخت مست و بی خود و آشفته‌ای

دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای

۲۳۵

غیر عقل و جان که در گاو و خراست

آدمی را عقل و جان دیگر است

۲۳۶

باز غیر عقل و جان آدمی

هست جانی در نبی و در ولی

۲۳۷

جان گرگان و سگان از هم جداست

متحد جان‌های شیران خداست

۲۳۸

ظاهر آن اختران قَوّامِ ما

باطن ما گشته قوام سما

۲۳۹

پس به صورت عالَم اصغر تویی

پس به معنی عالم اکبر تویی

۲۴۰

تو به هر صورت که آیی ایستی

که منم آن بالله آن تو نیستی

۲۴۱

مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش

صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

۲۴۲

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای

در کف شاهد نگر چون بنده‌ای

۲۴۳

من عصایم در کف موسی خویش

موسی‌ام پنهان و من پیدا ز پیش

۲۴۴

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظن است و حیرانی نظر

۲۴۵

هرکه او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش وی معزول شد

۲۴۶

عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب

سایه را باآفتاب حق چه تاب

۲۴۷

گرچه قرآن از لب پیغمبر است

هرکه گوید حق نگفت او کافر است

۲۴۸

باده نی در هر سری شر می‌کند

آن چنان را آن چنان تر می‌کند

۲۴۹

ای بسا ریش سفید و دل چو قیر

ای بسا ریش سیاه و دل منیر

۲۵۰

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

۲۵۱

عقل ضد شهوت است ای پهلوان

آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان

۲۵۲

هرکجا خواهد خدا دوزخ کند

اوج را برمرغ، دام و فخ کند

۲۵۳

یار غالب شو که تا غالب شوی

یار مغلوبان مشو هان ای غوی

۲۵۴

حجت دهری همین باشد که من

غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

۲۵۵

عمر کرکس سه هزار و پانصد است

مر کبوتر را چه باشد زان به دست

۲۵۶

می‌بمیرد از کبوتر صد هزار

مرگ کرکس می‌نبیند آشکار

۲۵۷

جمله پندارند کرکس باقی است

نی، غلط کردند یک کس باقی است

۲۵۸

می‌نماند زین جهان یک تار مو

کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ

۲۵۹

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

۲۶۰

هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب

بهر عین کوزه نی از بهر آب

۲۶۱

نقش ظاهر بهر نقش غایب است

و آن برای غایب و دیگر ببست

۲۶۲

هرکسی اندازهٔ روشن دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

۲۶۳

گر تو گویی کان صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل زان عطاست

۲۶۴

هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان

حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان

۲۶۵

گر به فضلش پی ببردی هر فضول

کی فرستادی خدا چندین رسول

۲۶۶

عالم خلق است ره سویِ جهات

بی جهت دان عالم امر و صفات

۲۶۷

هرکسی پیش کلوخی سینه چاک

کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک

۲۶۸

باده خاک آلودتان مجنون کند

صاف اگر باشد ندانم چون کند

۲۶۹

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نیارم گفت لطف آن وصال

۲۷۰

چون شکار خوک آید صید عام

رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام

۲۷۱

آنکه ارزد صید را عشق است و بس

لیک او کی گنجد اندر دام کس

۲۷۲

بس نکو گفت آن رسول خوش جواز

ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز

۲۷۳

زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض

این دو در تکمیل او شد مفترض

۲۷۴

عقل جزوی عقل را بدنام کرد

کام دنیا مرد را ناکام کرد

۲۷۵

هست الوهیت ردای ذوالجلال

هرکه در پوشد بدو گردد وبال

۲۷۶

ای بسا نازا که او گردد گناه

افکند مر بنده را از چشم شاه

۲۷۷

این نیاز از جسم لاغر می‌کند

صدر را چون بدر انور می‌کند

۲۷۸

عشق آن شعله است کوچون برفروخت

هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت

۲۷۹

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

بی خدا آب حیات آتش بود

۲۸۰

زندگانی بی تو جان فرسودن است

مرگ حاضر از تو غایب بودن است

۲۸۱

چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث

پس کجا راند قدیمی را حدث

۲۸۲

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چون که دنگش کرد همرنگش کند

۲۸۳

باز پیلم دید هندستان به خواب

از خراج امید برده، شد خراب

۲۸۴

بار دیگر آمدم دیوانه‌وار

رو رو اکنون زود زنجیری بیار

۲۸۵

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بر دَرم

۲۸۶

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که شکستم سلسلهٔ تدبیر را

۲۸۷

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگ و از فرزانگی

۲۸۸

هرچه غیر شورش و دیوانگی است

اندر این ره دوری و بیگانگی است

۲۸۹

معنی مردم بر آتش حاکم است

لیک آتش را قشورش هیزم است

۲۹۰

کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست

قدرت آتش همه بر ظرف اوست

۲۹۱

گفت فرعونی اناالحق، گشت پست

گفت منصوری اناالحق و بِرَست

۲۹۲

آن انا را لعنت اللّه در عَقَب

وین انا را رحمت اللّه ای عجب

۲۹۳

این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول

زاتحاد نور نز راه حلول

۲۹۴

ای خدا آن کن که آنت می‌سزد

که به هر سوراخ مارم می‌گزد

۲۹۵

هرکرا اسرار حق آموختند

مُهر کردند و دهانش دوختند

۲۹۶

آسمان شوابر شو باران ببار

آب اندر ناودان ناید به کار

۲۹۷

آب باران باغ صد رنگ آورد

ناودان، همسایه در جنگ آورد

۲۹۸

اندرین ملت نبد مسخ بدن

لیک مسخ دل بود ای ذوفطن

۲۹۹

وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو

طالب مرد چنینم کو به کو

۳۰۰

ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست

زان که جبری حس خود را منکر است

۳۰۱

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست

جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

۳۰۲

این که فردا این کنم یا آن کنم

این دلیل اختیار است ای صنم

۳۰۳

پوزبند وسوسه عشق است و بس

ورنه کی وسواس را بسته است کس

۳۰۴

پیر، عشق تست نی موی سپید

دست گیر صد هزاران ناامید

۳۰۵

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل

حسن لیلی نیست چندان هست سهل

۳۰۶

گفت صورت کوزه است و حُسنْمی

می خدایم می‌دهد از جام وی

۳۰۷

باده از غیب است و کوزه این جهان

کوزه پیدا، باده در وی بس نهان

۳۰۸

یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی

اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی

۳۰۹

اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار

یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار

۳۱۰

جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است

که گواه ذوالجلال سرمد است

۳۱۱

گردش سنگ آسیا در اضطراب

اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب

۳۱۲

ای برون از وهم و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من

۳۱۳

رحم کن بر وی که روی تو بدید

فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

۳۱۴

جمله عالم ز اختیار و هست خود

می‌گریزد در سر سرمست خود

۳۱۵

تا دمی از هوشیاری وارهند

ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

۳۱۶

جمله دانسته که این هستی فخ است

ذکر و فکر اختیاری دوزخ است

۳۱۷

چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

۳۱۸

ای ز تو ویران مکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم

۳۱۹

جان من بستان تو ای جان را اصول

زان که بی تو گشته‌ام از جان ملول

۳۲۰

ای رفیقان راه‌ها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار

۳۲۱

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نر خونخواره‌ای

۳۲۲

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

روح‌ها را می‌کند بی خورد و خواب

۳۲۳

ای عدوی شرم و اندیشه بیا

که دریدم پردهٔ شرم و حیا

۳۲۴

تا نسوزم کی خنک گردد دلت

ای دل ما خانمان و منزلت

۳۲۵

خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز

کیست آن کس که بگوید لایَجوز

۳۲۶

اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه

غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه

۳۲۷

من ندانم که تو ماهی یا وثن

من ندانم که چه می‌خواهی ز من

۳۲۸

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

۳۲۹

توبه را بار دگر سیلاب برد

دزد آمد پاسبان را خواب برد

۳۳۰

بوی جانی سوی جانم می‌رسد

بوی یار مهربانم می‌رسد

۳۳۱

عاشقی و توبه و امکان صبر

این محالی باشد ای جان را سطبر

۳۳۲

استخوان و پوست رو پوشست و بس

در دو عالم غیر یزدان نیست کس

۳۳۳

چیست پرده پیش روی آفتاب

جز فزونی شعشه تیزی و تاب

۳۳۴

چون که جمله از یکی دست آمده

این چرا هشیار و آن مست آمده

۳۳۵

چون ز یک دریاست این جوها روان

این چرا نوش است و آن زهر روان

۳۳۶

وحدتی که دیده با چندین هزار

جنبشی که دیده در عین قرار

۳۳۷

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کور است و کر

۳۳۸

گر طبیبی را رسد زین گون جنون

دفتر طب را فرو شوید به خون

۳۳۹

طب جمله عقل‌ها منقوش اوست

روی جمله دلبران روپوش اوست

۳۴۰

مات اویم مات اویم مات او

که همی رانیم تزویرات او

۳۴۱

بحر وحدانی است جفت و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

۳۴۲

نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ

لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

۳۴۳

آن یکی که زان سوی و صفست و حال

جز دویی ناید به میدان مقال

۳۴۴

هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب

همچو کشتی غرقه می‌گردد به آب

۳۴۵

تا سحر جمله شب آن شاه ولی

خود همی گوید الست و خود بلی

۳۴۶

گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی

رأی و تدبیرم به حکم من بدی

۳۴۷

بودمی آگه ز منزل‌های جان

وقت خواب و بیهشی و امتحان

۳۴۸

در زمان بیهشی خود هیچ من

در زمان هوش اندر پیچ من

۳۴۹

چون الف چیزی ندارم ای کریم

جز دلی دل تنگ‌تر از چشم میم

۳۵۰

آن الف چیزی ندارد غافلی است

میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست

۳۵۱

مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ

جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ

۳۵۲

پنج وقت آمد نماز رهنمون

عاشقانش فی صلوة الدائمون

۳۵۳

خلق را چون آب دان صاف و زلال

وندر آن تابان صفات ذوالجلال

۳۵۴

آن مبدل شد درین جو چند بار

عکس ماه و عکس اختر برقرار

۳۵۵

جمله تصویر است عکس آب جوست

چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست

۳۵۶

نقش‌ها گر باخبر گر بی خبر

در کف نقاش باشد مختصر

۳۵۷

کوزه گر با کوزه باشد کارساز

کوزه از خود کی شود پهن و دراز

۳۵۸

صورت از بی صورت آمد در وجود

همچنان کز آتشی زاده است دود

۳۵۹

فاعل مطلق یقین بی صورت است

صورت اندر دست او چون آلت است

۳۶۰

تا به دریا سیراسب و زین بود

بعد ازینت مرکب چوبین بود

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۴۳

نظرات