رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه

وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت می‌کرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کرده‌اند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بوده‌اند و او را تکریم و تحریم فرموده‌اند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته می‌شود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:

مِن قصایده فی المواعظ

۲

کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست

آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا

۳

در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی

وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا

۴

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

۵

ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست

یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا

٭٭٭

۷

داروی تربیت از پیر طریقت بستان

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

۸

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن

کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست

۹

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند

مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست

۱۰

آخری نیست تمنای سر و سامان را

سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست

٭٭٭

۱۲

عمل بیار و علم برمکن که مردم را

رهی سلیم‌تر از راهِ بی‌نشانی نیست

٭٭٭

۱۴

آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است

دل ندارد که ندارد به خداوند قرار

۱۵

این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود

هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار

۱۶

کوه و صحرا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار

٭٭٭

۱۸

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا در نبندد هوشیار

۱۹

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

آنچه بینی هم نماند برقرار

۲۰

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد گشتن و خاکش غبار

۲۱

سال دیگر را که می‌داند حساب

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار

۲۲

صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرتِ زیبا بیار

۲۳

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

۲۴

گنج خواهی در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت تخمی بکار

۲۵

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نامِ نیکت یادگار

۲۶

با غریبان لطف بی اندازه کن

تا رود نامت به نیکی در دیار

۲۷

از درونِ خستگان اندیشه کن

وز دعایِ مردم پرهیزگار

۲۸

با بدان بد باش، با نیکان نکو

جای گل گل باش، جای خار، خار

۲۹

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیو سار

٭٭٭

۳۱

ثنای حضرت عزت نمی‌توانم گفت

که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

۳۲

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

مگر محبت مردان مستقیم الحال

٭٭٭

۳۴

ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری

درویشی اختیار کنی بر توانگری

۳۵

آبستنی که این همه فرزند را بکشت

دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری

۳۶

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست

بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

۳۷

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم

چون کبر کردی از همه دونان فروتری

۳۸

شاخ درخت علم ندانم مگر عمل

با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری

رباعی

۳۹

سودی نبود فراخنایی بر و دوش

گر آدمی‌ای ترا خرد باید وهوش

۴۰

گاو از من و تو فراخ‌تر دارد چشم

خر از من و تو درازتر دارد گوش

مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه

۴۱

ای که انکار کنی عالم درویشان را

توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را

۴۲

طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل

عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

٭٭٭

۴۴

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد

هرکه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده است

٭٭٭

۴۶

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

۴۷

فرعون وار لاف اناالحق همی زنی

آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست

٭٭٭

۴۹

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

۵۰

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست

٭٭٭

۵۲

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

۵۳

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

۵۴

رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند

بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت

٭٭٭

۵۶

گر منزلتی هست کسی را مگر آن است

کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست

۵۷

هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی

تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست

۵۸

سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست

از آدمی‌ای به که درو منفعتی نیست

٭٭٭

۶۰

خیال روی کسی در سر است هرکس را

مرا خیال کسی کز خیال بیرون است

٭٭٭

۶۲

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست

۶۳

کوتاه همتان همه راحت طلب کنند

عارف بلا که راحت او در بلای اوست

۶۴

بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست

٭٭٭

۶۶

نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند

۶۷

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیان است ولی طایفه‌ای بی بصرند

٭٭٭

۶۹

شرف مرد به جودست و کرامت به سجود

هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود

۷۰

اگر خدای نباشد ز بنده‌‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

۷۱

گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق

نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود

٭٭٭

۷۳

دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن

شرط است که با آینه زنگار نباشد

٭٭٭

۷۵

نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد

سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد

٭٭٭

۷۷

به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق

که دوستان خدا ممکنند در اوباش

٭٭٭

۷۹

عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

٭٭٭

۸۱

هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران

باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم

٭٭٭

۸۳

سالها در پی مقصود به جان گردیدیم

یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم

٭٭٭

۸۵

هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او

٭٭٭

۸۷

آستین بر روی نقشی در میان افکنده است

خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است

٭٭٭

۸۹

هیچ نقاشی نمی‌بیند که شوری افکند

وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکنده‌است

٭٭٭

۹۱

اگر لذت ترک لذت بدانی

وگر لذت نفس لذت نخوانی

٭٭٭

۹۳

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

۹۴

ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد

گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی

۹۵

گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی

منتخب مثنوی بوستان در توحید

۹۶

بری ذاتش از تهمت ضد و جنس

غنی مُلکش از طاعت جن و انس

۹۷

جهان متفق بر الهیّتش

فرو مانده در کُنهِ ماهیتش

۹۸

محیط است علم ملک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط

۹۹

درین ورطه کشتی فرو شد هزار

که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

۱۰۰

کسی را درین بزم ساغر دهند

که داروی بی هوشی‌اش در دهند

۱۰۱

کسی ره سویِ گنج قارون نبرد

وگر برد ره باز بیرون نبرد

۱۰۲

محال است سعدی که راه صفا

توان رفت جز در پیِ مصطفی

۱۰۳

به طاعت بنه چهره بر آستان

که این است سجّادهٔ راستان

۱۰۴

تو هم گردن از حکم او در مپیچ

که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

در نصایح و مواعظ فرماید

۱۰۵

شنیدم که جمشید فرخ سرشت

به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت

۱۰۶

بر این چشمه چون ما بسی دم زدند

برفتند چون چشم بر هم زدند

۱۰۷

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه السّلام

۱۰۸

در آخر ندیدی که بر باد رفت

خنک آنکه با دانش و داد رفت

۱۰۹

طریقت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

۱۱۰

قدم باید اندر طریقت نه دم

که اصلی ندارد دَمِ بی قدم

۱۱۱

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست

که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

۱۱۲

گدا را چو حاصل شود نانِ شام

چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام

٭٭٭

۱۱۴

اگر سرفرازی به کیوان در است

وگر تنگ دستی به زندان درّ است

۱۱۵

چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت

نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت

۱۱۶

نه هر آدمی زاده از دد به است

که دد ز آدمی زادهٔ بد به است

۱۱۷

چو انسان نداند بجز خورد و خواب

کدامش فضیلت بود بر دولب

۱۱۸

جهان ای پسر ملک جاویدنیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

۱۱۹

همه تخت و ملکی پذیرد زوال

بجز ملک فرمان دِه لایزال

۱۲۰

بر مرد هشیار، دنیا خس است

که هر مدتی جایِ دیگر کس است

۱۲۱

نه لایق بود عشق با دلبری

که هر بامدادش بود شوهری

۱۲۲

ز دشمن شنو سیرت خود که دوست

هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست

۱۲۳

ستایش سرایان نه یار تو اند

ملامت کنان دوستدار تو اند

٭٭٭

۱۲۵

اگر پیل زوری وگر شیر چنگ

به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ

۱۲۶

اگر هوشمندی به معنی گرای

که صورت ز معنی بماند به جای

۱۲۷

کسی گوی دولت ز دنیا برد

که با خود نصیبی به عقبی برد

۱۲۸

مگردان غریب از درت بی نصیب

مبادا که گردی به درها غریب

۱۲۹

بزرگی رساند به محتاج خیر

که ترسد که محتاج گردد به غیر

۱۳۰

خنک آنکه در صحبت عاقلان

بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان

۱۳۱

چو در تنگدستی نداری شکیب

نگهدار وقت فراخی حسیب

۱۳۲

جوانمرد گر راست خواهی ولیست

کرم پیشهٔ شاه مردان علیست

۱۳۳

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

۱۳۴

کرم ورزد آن سر که مغزی دروست

که دون همتانند بی مغز و پوست

۱۳۵

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلقِ خدای

۱۳۶

قیامت کسی باشد اندر بهشت

که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت

۱۳۷

تکلف برِ مرد درویش نیست

وصیت همین یک سخن بیش نیست

۱۳۸

الا گر طلبکار اهلِ دلی

ز خدمت مکن یک زمان غافلی

٭٭٭

۱۴۰

خورش ده به گنجشک و کبک و حمام

که یک روزت افتد همایی به دام

۱۴۱

بدانی که چون راه بردم به دوست

هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

۱۴۲

به رغبت بکش بار هر جاهلی

که اُفتی به سروقت صاحبدلی

۱۴۳

نه هر کس سزاوار باشد به مال

یکی مال خواهد یکی گوشمال

وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید

۱۴۴

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند وگر مرهمش

۱۴۵

گدایان از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

۱۴۶

دمادم شراب الم در کشند

وگر تلخ بینند دم درکشند

۱۴۷

نه تلخ است صبری که بر یادِاوست

که تلخی شکر باشد از دستِ دوست

۱۴۸

اسیرش نخواهد خلاصی ز بند

شکارش نجوید خلاص از کمند

۱۴۹

سلاطینِ عزلت گدایان حیّ

منازل شناسانِ گم کردهِ پی

۱۵۰

ملامت کشانند مستان یار

سبک‌تر برد اشتر مست بار

۱۵۱

به سروقتشان خلق کی پی برند

که چون آب حیوانِ به ظلمت درند

۱۵۲

چو پروانه آتش به خود در زنند

نه چون کرم پیله به خود درتنند

۱۵۳

دلارام در بر، دلارام جوی

لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی

۱۵۴

نگویم که بر آب قادر نی‌اند

که بر شاطئی نیل مستسقی‌اند

۱۵۵

ترا عشق همچون تویی ز آب و گل

رباید همی صبر و آرام دل

۱۵۶

به بیداری‌اش فتنه بر خط و خال

به خواب اندرش پای بند خیال

۱۵۷

به صدقش چنان سر نهی بر قدم

که بینی جهان با وجودش عدم

۱۵۸

تو گویی به چشم اندرش منزل است

اگر دیده بر هم نهی منزل است

۱۵۹

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

نه طاقت که یکدم شکیبا شوی

۱۶۰

گرت جان بخواهد به لب برنهی

وگر تیغ بر سر نهد سرنهی

۱۶۱

چو عشقی که بنیاد او برهواست

چنین فتنه انگیز و فرمانرواست

۱۶۲

عجب داری از سالکان طریق

که باشند در بحر معنی غریق

۱۶۳

ز سودای جانان به جان مشتعل

به ذکر حبیب از جهان مشتغل

۱۶۴

به یاد حق از خلق بگریخته

چنان مست ساقی که می‌ریخته

۱۶۵

نشاید به دارو دوا کردشان

که کس مطلع نیست بر دردشان

۱۶۶

الستِ ازل هم چنانشان به گوش

به فریاد قالوا بلی در خروش

۱۶۷

گروهی عمل دار عزلت نشین

قدم‌های خاکی دم آتشین

۱۶۸

به یک نعره کوهی ز جابرکنند

به یک ناله شهری به هم درزنند

۱۶۹

چو بادند پنهان چالاک پو

چو سنگند خاموش و تسبیح گو

۱۷۰

سحرها بگریند چندان که آب

فروشوید از چشمشان کحل خواب

۱۷۱

فرس گشته از بس که شب رانده‌اند

سحرگه خروشان که وامانده‌اند

۱۷۲

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند ز آشفتگی شب ز روز

۱۷۳

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

که باحسن صورت ندارند کار

۱۷۴

ندادند صاحبدلان دل به پوست

وگر ابلهی داد بی مغز اوست

۱۷۵

می صِرفْوحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

۱۷۶

مرا با وجود تو هستی نماند

به یاد توام خودپرستی نماند

۱۷۷

اگر جرم بینی مکن عیب من

تویی سر برآورده از جیب من

۱۷۸

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هرچه دیدم خیالم نمود

۱۷۹

پراکندگانند زیر فلک

که هم دد توان خواندشان هم ملک

٭٭٭

۱۸۱

قوی بازوانند و کوتاه دست

خردمند و شیدا و هشیار و مست

۱۸۲

گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

۱۸۳

نه سودای خودشان نه پروای کس

نه در کنج توحیدشان جای کس

۱۸۴

تهی دست مردان پرحوصله

بیابان نوردان بی قافله

۱۸۵

عزیزان پوشیده از چشم خلق

نه زنار داران پوشیده دلق

۱۸۶

به خود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا برآورده کف

۱۸۷

نه مردم همین استخوانند وپوست

نه هر صورتی جانِ معنی دروست

۱۸۸

نه سلطان خریدار هر بنده‌ایست

نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ایست

۱۸۹

اگر ژاله هر قطره‌ای دُرّ شدی

چو خرمهره بازار زو پر شدی

۱۹۰

حریفان خلوت سرای الست

به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست

۱۹۱

به تیغ از غرض برنگیرند چنگ

که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ

۱۹۲

طلبکار باید صبور و حمول

که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول

٭٭٭

۱۹۴

زر از بهر چیزی خریدن نکوست

چه خواهی خریدن به از یار و دوست

۱۹۵

یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت

که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت

۱۹۶

ترا بنده از من به افتد بسی

مرا خواجه چون تو نباشد کسی

۱۹۷

بسا عقل زورآور چیره دست

که سودای عشقش کند زیردست

۱۹۸

ترا هرچه مشغول دارد ز دوست

گر انصاف پرسی دلارامت اوست

۱۹۹

خلاف طریقت بود کاولیا

تمناکنند از خدا جز خدا

۲۰۰

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه دربند دوست

۲۰۱

ترا تا دهن باشد از حرص باز

نیاید به گوشِ دل از غیب راز

۲۰۲

حقایق سراییست آراسته

هوا وهوس گرد برخاسته

۲۰۳

نبینی به جایی که برخاست گرد

نبیند نظر گرچه بیناست مرد

حکایت

۲۰۴

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب

۲۰۵

مرا یک درم بود و برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند

۲۰۶

سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا ناخداترس بود

۲۰۷

مرا گریه آمد ز تیمار جفت

برآن گریه قهقه بخندید و گفت

۲۰۸

مخور غم برای من ای پرخرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد

۲۰۹

بگسترد سجاده بر روی آب

خیالی است پنداشتم یا به خواب

۲۱۰

زمدهوشی‌ام دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد وگفت

۲۱۱

عجب داری ای یار فرخنده رای

ترا کشتی آورد ما را خدای

۲۱۲

چرا اهل صورت بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند

۲۱۳

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگهداردش مادرِ مهرور

۲۱۴

پس آنان که در وجد مستغرق‌اند

شب و روز در عین حفظِ حق‌اند

۲۱۵

نگهدارد از تابِ آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل

۲۱۶

چو کودک به دست شناور درست

نترسد اگر دجله پهناور است

۲۱۷

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب الحریق

۲۱۸

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی

۲۱۹

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست

برِ عارفان جز خدا هیچ نیست

و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود

۲۲۰

توان گفتن این با حقایق شناس

ولی خورده گیرند اهل قیاس

۲۲۱

که پس آسمان و زمین چیستند

بنی آدم و دام و دد کیستند

۲۲۲

پسندیده پرسیدی ای هوشمند

بگویم گر آید جوابت پسند

۲۲۳

که هامون و دریا و کوه و فلک

پری و آدمیزاد و دیو و ملک

۲۲۴

همه هرچه هستند از آن کمترند

که با هستی‌اش نام هستی برند

۲۲۵

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلند است خورشید تابان به اوج

۲۲۶

ولی اهل صورت کجا پی برند

که ارباب معنی به ملکی درند

۲۲۷

که گرهفت دریاست یک قطره نیست

وگر آفتاب است یک ذره نیست

۲۲۸

چو سلطان عزت علم برکشید

جهان سر به جیب عدم برکشید

و له ایضاً

۲۲۹

مگر دیده باشی که در باغ و راغ

بتابد به شب کرمکی چون چراغ

۲۳۰

یکی گفتش ای کرمک شب فروز

چه بودت که بیرون نیایی به روز

۲۳۱

ببین کاتشین کرمکی خاک زاد

جواب از سر روشنایی چه داد

۲۳۲

که من روز و شب جز به صحرا نی‌ام

ولی پیش خورشید پیدا نی‌ام

۲۳۳

اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید

من از حق شناسم نه از عمر و زید

۲۳۴

بخور هرچه آید ز دست حبیب

نه بیمار داناتر است از طبیب

۲۳۵

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

وگر نه ره عافیت پیش گیر

۲۳۶

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

۲۳۷

توتا با خودی با خودت راه نیست

وزین نکته جز بی خود آگاه نیست

۲۳۸

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

۲۳۹

مگس پیش شوریده‌ای پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

۲۴۰

نه بم داند آشفته سامان نه زیر

به آواز مرغی بنالد فقیر

۲۴۱

سراینده خود می‌نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت باز است گوش

۲۴۲

چو شوریدگان می پرستی کنند

به آواز دولاب مستی کنند

۲۴۳

به رقص اندر آیند دولاب وار

چو دولاب بر خود بگریند زار

۲۴۴

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

۲۴۵

بگویم سماع ای برادر که چیست

اگر مستمع را بدانم که کیست

۲۴۶

گر از برج معنی پرد طیر او

فرشته فرو ماند از سیرِ او

۲۴۷

وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ

قویتر شود دیوش اندر دِماغ

۲۴۸

چه مرد سماع است شهوت پرست

به آواز خوش خفته خیزد نه مست

۲۴۹

پریشان شود گل به باد سحر

نه هیزم که نشکافدش جز تبر

۲۵۰

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور

۲۵۱

مکن عیب درویش مدهوش و مست

که غرقه است زان می‌زند پا و دست

۲۵۲

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سرِ دست بر کاینات

۲۵۳

نبینی شتر بر حدایِ عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب

۲۵۴

شتر را که شور و طرب در سر است

اگر آدمی را نباشد خر است

۲۵۵

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی

۲۵۶

مکن گریه بر گور مقتول دوست

برو خرمی کن که مقبول اوست

۲۵۷

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

۲۵۸

ز خاک آفریدت خداوند پاک

رو ای بنده افتادگی کن چو خاک

۲۵۹

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدت چو آتش مباش

۲۶۰

طریقت جز این نیست درویش را

که افتاده دارد تنِ خویش را

حکایت

۲۶۱

شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید

ز گرمابه آمد برون بایزید

۲۶۲

یکی طشتِ خاکسترش بی خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

۲۶۳

همی گفت ژولیده دستار موی

کفِ دست شکرانه مالان به روی

۲۶۴

که ای نفس من در خور آتشم

ز خاکستری روی درهم کشم

۲۶۵

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدا بینی از خویشتن بین مخواه

۲۶۶

قیامت کسی بینی اندر بهشت

که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت

۲۶۷

ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی

خدابینی از خویشتن بین مجوی

۲۶۸

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست

یکی در خرابات افتاده مست

۲۶۹

گر این را براند که باز آردش

ور آن را بخواند که نگذاردش

۲۷۰

نه منعم به مال از کسی بهتر است

خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است

۲۷۱

وجودی دهد روشنایی به جمع

که سوزیش در سینه باشد چو شمع

۲۷۲

دلم خانهٔ مهر یار است و بس

از آن می‌نگنجد درو کین کس

حکایت

۲۷۳

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی

چو بگذشت بر عارفی جنگجوی

۲۷۴

گر این مدّعی دوست بشناختی

به پیکار دشمن نپرداختی

۲۷۵

گر از هستیِ حق خبر داشتی

همه هست را نیست پنداشتی

حکایت فی التمثیل

۲۷۶

شنیدم که در دشت صنعا جنید

سگی دید برکنده دندان ز صید

۲۷۷

ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر

فرومانده عاجز چو روباهِ پیر

۲۷۸

چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش

بدو داد یک نیمه از نانِ خویش

۲۷۹

شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست

که داند که بهتر ز ما هر دو کیست

۲۸۰

به ظاهر من امروز از او بهترم

دگر تا چه راند قضا بر سرم

۲۸۱

از آن بر ملایک شرف داشتند

که خود را به از سگ نپنداشتند

۲۸۲

از آن دوستان خدا برسرند

که از خلق بسیار بر سرخورند

۲۸۳

اگر مشک را ابلهی گنده گفت

تو مجموع باش او پراکنده گفت

۲۸۴

تو نیکوروش باش تا بدسگال

به عیب تو گفتن نیابد مجال

۲۸۵

سعادت به بخشایش داور است

نه در چنگ و بازوی زورآور است

۲۸۶

چو نتوان برافلاک دست آختن

ضروریست باگردشش ساختن

۲۸۷

چه داند طبیب از کسی رنج برد

که بیچاره خواهد خود از رنج مرد

۲۸۸

چو رد می‌نگردد خدنگِ قضا

سپر نیست مر بنده را جز رضا

وله ایضاً فی الحکمة

۲۸۹

شتر بچه با مادر خویش گفت

که آخر زمانی ز رفتن بخفت

۲۹۰

بگفت ار به دست من استی مهار

ندیدی کسم بارکش در قطار

۲۹۱

خدا کشتی آنجا که خواهد برد

اگر ناخدا جامه برتن درد

۲۹۲

چه زنار مغ بر میان و چه دلق

که درپوشی از بهر پندار خلق

۲۹۳

به اندازهٔ بود باید نمود

خجالت نبرد آنکه بنمود بود

۲۹۴

زراندودگان را بر آتش برند

پدید آید آنگه که مس یا زرند

۲۹۵

نکوسیرتی بی تکلف برون

به از پارسایی خراب اندرون

۲۹۶

نگویم تواند رسیدن به دوست

در این ره جزآن کس که رویش دروست

۲۹۷

چو روی پرستیدنت در خداست

اگر جبرئیلت نبیند رواست

۲۹۸

خور و خواب تنها طریق دد است

برین بودن آیین نابخرد است

۲۹۹

بر آنان که شد سرّ حق آشکار

نکردند باطل برو اختیار

۳۰۰

تو خود را از آن در چه انداختی

که چه را ز ره باز نشناختی

۳۰۱

تنور شکم دمبدم تافتن

مصیبت بود روزِ نایافتن

۳۰۲

خبر ده به درویشِ سلطان پرست

که سلطان ز درویش مسکین‌تر است

۳۰۳

گدا را کند یک درم سیم سیر

فریدون به ملکِ عجم نیم سیر

۳۰۴

اگر پای در دامن آری چو کوه

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

۳۰۵

ترا خاموشی ای خداوند هوش

وقار است و نااهل را پرده پوش

و له ایضاً فی الحکمة

۳۰۶

بد اندر حق مردم نیک و بد

مگو ای خردمند صاحب خرد

۳۰۷

که بدمرد را خصم خود می‌کنی

وگر نیکمرد است بد می‌کنی

۳۰۸

کسی پیشِ من در جهان عاقل است

که مشغول خود وز جهان غافل است

۳۰۹

نشاید هوس باختن با گلی

که هر بامدادش بود بلبلی

۳۱۰

محقق همان بیند اندر اِبِل

که در خوبرویان چین و چگل

۳۱۱

کس از دست طعن زبان‌ها نرست

اگر خودنمای است وگر حق پرست

۳۱۲

چو راضی شد از بنده یزدان پاک

گر اینان نباشند راضی چه باک

۳۱۳

بداندیش خلق از حق آگاه نیست

ز غوغای خلقش به حق راه نیست

۳۱۴

از آن ره به جایی نیاورده‌اند

که اول قدم ره غلط کرده‌اند

۳۱۵

دو کس برحدیثی گمارند گوش

یکی اهرمن خوی و دیگر سروش

۳۱۶

یکی پند گیرد یکی ناپسند

نپردازد از حرف گیری به پند

۳۱۷

که یارد به کنج سلامت نشست

که پیغمبر از خبث مردم نرست

۳۱۸

خدا را که بی مثل و یار است و جفت

همانا شنیدی که ترسا چه گفت

۳۱۹

صفایی به دست آور ای بی تمیز

که ننماید آیینهٔ تیره چیز

۳۲۰

تو قایم به خود نیستی یک قدم

ز غیبت مدد می‌رسد دمبدم

۳۲۱

رهِ راست باید نه بالایِ راست

که کافر هم از رویِ صورت چو ماست

۳۲۲

نداند کسی قدر روزِ خوشی

مگر روزی افتد به سختی کشی

۳۲۳

مکن ناله از بینوایی بسی

چو بینی ز خود بینواتر کسی

۳۲۴

یکی را که در بند بینی مخند

مبادا که ناگه درافتی به بند

و له رحمة اللّه علیه فی المعارف

۳۲۵

الا ای که عمرت به هفتاد رفت

مگر خفته بودی که بر باد رفت

۳۲۶

همه برگ بودن همی ساختی

به تدبیر رفتن نپرداختی

۳۲۷

چو پنجاه سالت برون شد ز دست

غنیمت شمر چند روزی که هست

۳۲۸

نگو گفت لقمان که نازیستن

به از سالها در خطا زیستن

۳۲۹

تفرج کنان در هوا و هوس

گذشتیم بر خاکِ بسیار کس

۳۳۰

کسانی که از ما به غیب اندرند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

۳۳۱

غنیمت شمر این گرامی نفس

که بی مرغ قیمت ندارد قفس

۳۳۲

پی نیکمردان بباید شتافت

که هرکه این سعادت طلب کرد یافت

۳۳۳

شراب از پی سرخ رویی خورند

وز آن عاقبت زردرویی برند

۳۳۴

به مردان راهت که راهی بده

از این دشمنانم پناهی بده

۳۳۵

به حقت که چشمم ز باطل بدوز

به نورت که فردا به نارم مسوز

۳۳۶

ز جرمم در این مملکت جاه نیست

ولیکن به ملکِ دگر راه نیست

۳۳۷

چه برخیزد از دست تدبیر ما

همین نکته بس عذر تقصیر ما

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۱۳۷

نظرات