رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۲۲ - حافظ شیرازی قُدِّسَ سِرُّه

وهُوَ فخرالمتألّهین، خواجه شمس الدین محمد الحافظ بن شیخ کمال الدین شیخ غیاث الدین. آبا و اجدادش از علما و فضلا بوده‌اند و خود تحصیل مراتب حکمیه پیش مولانا شمس الدین عبداللّه شیرازی که از معاریف فضلاست نموده و ظهورش در زمان دولت آل مظفر بوده. حکیمی است صاحب مایه و عارفی است بلندپایه. از فحول محققین و از اماجد کاملین. صاحب علم الیقین. با شیخ عماد فقیه و شاه نعمة اللّه ماهانی و شیخ علی کلاءِ شیرازی و زین الدین خوافی و شاه داعی اللّه و سید ابوالوفای شیرازی و جمعی کثیر از عرفا و فضلا معاصر بوده. ولی ثابت نیست که نسبت ارادت به کدام کامل درست نموده. اشعار حکمت آثارش چنان در دل هر طایفه نشسته که اکثر فِرَق مختلفه او را هم مسلک خویش دانسته‌اند. وقتی در محفل یکی از عرفا مذکور شد که جامی در نفحات نوشته که حافظ پیری نداشته، فرمود که اگر بی پیر چون حافظ توان شد، کاش مولوی جامی هم پیر نداشتی. بعضی گویند که این بیت خواجه حافظ در جواب بیت سید نورالدین نعمت اللّه ماهانی قُدِّسَ سِرُّه دلالت کند بر اخلاص او به خدمت سید. زیرا که سید نعمت اللّه ولی گفته است:

۲

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

هر درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

و حافظ گوید:

۴

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشهٔ چشمی به ماکنند

به هر صورت در جلالت قدر خواجه مجالِ سخن نیست. از سخنانش ظاهر است که مشرب عالی داشته و دیوان معرفت بنیانش در همهٔ آفاق رایت شهرت افراشته. او را جهت جذبه بر سلوک غالب و روش رندی را طالب بوده، چنان که سلطان احمد جلایر مکرر التماس مجالست وی کرده، مقبول نیفتاد و وقتی که امیر تیمور او را ملاقات نمود لباس وی در کمال اندراس بود. مجملاً فرزانه‌ای است یگانه و مدقق و فاضلی است بینا و محقق. وفاتش در سنهٔ ۷۹۱ واقع گردید. مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه ارباب نیاز است. دیوانش ابیات ملحقهٔ بسیار دارد، گویند شاه قاسم انوار اغلب دیوان ایشان را مطالعه می‌فرموده. اگرچه فی الحقیقه همگیِ اشعار دیوان آن جناب عارفانه واقع شده. لیکن بنا بر تنگی حوصلهٔ این کتاب به بعضی از آن قناعت شد:

فی الغزلیّات

۶

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

۷

شبی تاریک و بیم موج، گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

٭٭٭

۹

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

شاید که باز بینیم دیدار آشنا را

۱۰

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را

۱۱

حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ می آلود

ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را

٭٭٭

۱۳

ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم چون

رو به سوی خانهٔ خمار آرد پیر ما

۱۴

عقل‌اگرداند که‌دل‌دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیر ما

٭٭٭

۱۶

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش

خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را

۱۷

ترسم آن قوم که بر دردکشان می‌خندند

در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را

٭٭٭

۱۹

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی خبر ز لَذّتِ شربِ مدام ما

۲۰

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نانِ حلال شیخ ز آب حرام ما

۲۱

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

٭٭٭

۲۳

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمارا

٭٭٭

۲۵

با دل آرامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

٭٭٭

۲۷

گرچه بدنامی است نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ ونام را

٭٭٭

۲۹

رازِ درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

٭٭٭

۳۱

عنقا شکار کس نشود دام باز چین

کانجا همیشه باد به دست است دام را

۳۲

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را

٭٭٭

۳۴

شب تار است و رهِ وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا وعدهٔ دیدار کجاست

۳۵

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرمِ اسرار کجاست

۳۶

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجایی و ملامتگرِ بیکار کجاست

٭٭٭

۳۸

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسیِ مریم با اوست

٭٭٭

۴۰

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی

و آن می که در آنهاست حقیقت نه مجاز است

٭٭٭

۴۲

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی بِه ز مال اوقاف است

٭٭٭

۴۴

درین چمن گل بی خار کس نچید آری

چراغ مصطفوی با شرارِ بولهبی است

٭٭٭

۴۶

غلام همت آنم که زیرِ چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

٭٭٭

۴۸

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب

از هر کسی که می‌شنوم نامکرر است

۴۹

در راه او شکسته دلی می‌خرند و بس

بازار خودفروشی از آن راه دیگر است

٭٭٭

۵۱

قلندران طریقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

۵۲

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از آن خیزد

که نام او نه لب لعل و خط زنگاری است

٭٭٭

۵۴

وقت آن شیرین قلندرخوش که دراطوارسیر

ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت

٭٭٭

۵۶

زمانه افسر شاهی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم درین کله دانست

٭٭٭

۵۸

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن

که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست

٭٭٭

۶۰

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

۶۱

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک اللّه از این فتنه‌ها که در سر ماست

٭٭٭

۶۳

دولت آنست که بی خون دل آید به کنار

ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

٭٭٭

۶۵

طمع خام بین که قصّهٔ فاش

از رقیبان نهفتنم هوس است

٭٭٭

۶۷

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

۶۸

مستور و مست جمله چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست

۶۹

راز درون پرده چه داند، فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

۷۰

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

٭٭٭

۷۲

اگر به زلفِ سیاهِ تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

٭٭٭

۷۴

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملامت علماء هم ز علم بی عملی است

٭٭٭

۷۶

تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به قدر همت اوست

۷۷

گر من آلوده دامنم چه زیان

همه عالم گواهِ عصمت اوست

٭٭٭

۷۹

آنچه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه

کیمیاییست که در صحبتِ درویشان است

٭٭٭

۸۱

من آن نی‌ام که دهم نقدِ دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانهٔ تست

٭٭٭

۸۳

یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین منست

۸۴

دیدن روی ترا دیدهٔ جان بین باید

این کجا مرتبهٔ چشم جهان بین من است

٭٭٭

۸۶

عاشق که شد یار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست

۸۷

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هر جا که هست پرتوِ روی حبیب هست

٭٭٭

۸۹

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلسِ رندان خبری نیست که نیست

٭٭٭

۹۱

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز اینکه بسپارند چاره نیست

۹۲

فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

۹۳

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

٭٭٭

۹۵

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

هرچه گوید در حق ما جای هیچ اکراه نیست

۹۶

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

۹۷

این‌چه‌استغناست‌یارب‌وین‌چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجالِ آه نیست

۹۸

هرچه هست از قامت ناسازِ بی اندامِ ماست

ورنه تشریفِ تو بر بالای کس کوتاه نیست

۹۹

بندهٔ پیر خراباتم که لطفش دایم است

ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

٭٭٭

۱۰۱

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهدکس

گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت

۱۰۲

در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود

از گوشه‌‌ای برون آی ای کوکبِ هدایت

۱۰۳

این راه را نهایت صورت نمی‌توان بست

کش صدهزار منزل بیش است در بدایت

٭٭٭

۱۰۵

شیدا ز آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و روببست

۱۰۶

حافظ هر آنکه عشق نورزید ووصل خواست

احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست

٭٭٭

۱۰۸

حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتی است که از روزگارِ هجران گفت

٭٭٭

۱۱۰

شرح مجموعهٔ گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

٭٭٭

۱۱۲

به دُرد و صاف ترا حکم نیست دم درکش

که هرچه ساقیِ ما ریخت عینِ الطاف است

٭٭٭

۱۱۴

من هم اول که سرِ زلف تو دیدم گفتم

که پریشانی این سلسله را آخر نیست

٭٭٭

۱۱۶

گرپیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

٭٭٭

۱۱۸

معشوقه عیان می‌گذرد بر تو ولیکن

اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است

٭٭٭

۱۲۰

ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه

گدایِ خاک در دوست پادشاه من است

۱۲۱

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است

٭٭٭

۱۲۳

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت

۱۲۴

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

٭٭٭

۱۲۶

می‌دمد هر کسش افسونی و معلوم نشد

که دلِ نازک او مایل افسانهٔ کیست

٭٭٭

۱۲۸

ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم

بر باد گر رود سرِ ما بر هوا رود

٭٭٭

۱۳۰

گنج زر گر نبود کُنجِ قناعت باقی است

آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد

۱۳۱

خوش عروسی است جهان از رهِ صورت لیکن

هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد

٭٭٭

۱۳۳

ما و می و زاهدان و تقوی

تا یار سرِ کدام دارد

٭٭٭

۱۳۵

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

٭٭٭

۱۳۷

اگر به بادهٔ رنگین دلم کشد شاید

که بویِ خیر ز زهد و ریا نمی‌آید

۱۳۸

مقیم حلقهٔ ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سرِ زلف یار بگشاید

۱۳۹

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

۱۴۰

نخواهد این چمن از سرو ولاله خالی ماند

یکی همی رود و دیگری همی آید

٭٭٭

۱۴۲

به خیر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که بر افسر شهی آورد

٭٭٭

۱۴۴

منظر دل نیست جایِ صحبت اغیار

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

۱۴۵

صالح و طالح متاعِ خویش نمودند

تا که ز چشم افتد و که در نظر آید

٭٭٭

۱۴۷

به سرّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بصر توانی کرد

۱۴۸

گداییِ در میخانه طُرفه اکسیری است

گر این عمل بکنی خاکِ زر توانی کرد

۱۴۹

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ ره بنشان تانظر توانی کرد

۱۵۰

ثواب روزه و حج قبول آن کس راست

که خاکِ میکدهٔ عشق را زیارت کرد

٭٭٭

۱۵۲

درِ میخانه ببستند خدایا مپسند

که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند

٭٭٭

۱۵۴

مردم ز اشتیاق و در این پرده راه نیست

یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

٭٭٭

۱۵۶

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود

ندانستم که این دریا چه موج بی کران دارد

٭٭٭

۱۵۸

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

۱۵۹

پندِ حکیم عین صوابست و محض لطف

فرخنده بخت آنکه به سمعِ رضا شنید

٭٭٭

۱۶۱

بس تجربه کردیم درین دیرِ مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

٭٭٭

۱۶۳

بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه

که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود

۱۶۴

برو ای زاهد خود بین که به چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

٭٭٭

۱۶۶

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خونِ جگر شود

۱۶۷

صد نکته غیر حسن بباید که تاکسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

٭٭٭

۱۶۹

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

٭٭٭

۱۷۱

مرا تو عهدشکن خوانده‌ای و می‌ترسم

که با تو روزِ قیامت همین خطاب رود

۱۷۲

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز

خوشا کسی که درین راه بی حجاب رود

٭٭٭

۱۷۴

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

۱۷۵

هر شبنمی در این راه صد بحر بی کران است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

۱۷۶

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است در حق او کس این گمان ندارد

٭٭٭

۱۷۸

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف توام گامی چند

۱۷۹

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کِش خویش

که مگو حالِ دل سوخته با خامی چند

۱۸۰

زاهد از حلقهٔ رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

٭٭٭

۱۸۲

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی است

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

۱۸۳

بپوش دامنِ عفوی به ذلت منِ مست

که آبروی شریعت به این قدر نرود

۱۸۴

خستگان را که طلب باشد و قوت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

٭٭٭

۱۸۶

گر من از میکده همت طلبم عیب مکن

پیر ما گفت که در صومعه همت نبود

٭٭٭

۱۸۸

عجب راهی است راه عشق کانجا

کسی سر برکند کش سر نباشد

۱۸۹

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علمِ عشق در دفتر نباشد

٭٭٭

۱۹۱

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه درو دست اهرمن باشد

٭٭٭

۱۹۳

آن شرحِ بی نهایت کز حسن دوست گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

۱۹۴

عیبم بپوش زنهار ای خرقهٔ می آلود

کاین پیرِ پاک دامن بهر زیارت آمد

٭٭٭

۱۹۶

آنچه سعی است من اندر طلبت خواهم کرد

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

٭٭٭

۱۹۸

در کارخانهٔ عشق از کفر ناگزیر است

آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

٭٭٭

۲۰۰

عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی

عشق داند که درین دایره سرگردانند

۲۰۱

لاف عشق و گله از یار، زهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند

۲۰۲

گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان

بعد ازین خرقهٔ صوفی به گرو نستانند

٭٭٭

۲۰۴

بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر

کز آتشِ درونم دود از کفن درآید

٭٭٭

۲۰۶

ساقیا جام می ام ده که نگارندهٔ غیب

نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد

۲۰۷

آنکه بر نقش زد این دایرهٔ مینایی

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

٭٭٭

۲۰۹

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آنچه با خرقهٔ صوفی میِ انگوری کرد

٭٭٭

۲۱۱

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تکفیر می‌کنند

۲۱۲

گویند رازِ عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند

۲۱۳

ما از برونِ پرده گرفتار صد فریب

تا خود درون پرده چه تصویر می‌کنند

۲۱۴

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

۲۱۵

قومی به جد و جهد نهادند وصلِ دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

٭٭٭

۲۱۷

بی خود از شعشعهٔ پرتوِ ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

٭٭٭

۲۱۹

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند

۲۲۰

ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم

چون رهِ آدم خاکی به یکی دانه زدند

۲۲۱

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند

۲۲۲

آتش آن نیست که از شعلهٔ آن خندد شمع

آتش آنست که در خرمن پروانه زدند

٭٭٭

۲۲۴

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود

۲۲۵

گرچه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

٭٭٭

۲۲۷

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت

تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دو ساله بود

٭٭٭

۲۲۹

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان نرگس جادوی تو بود

۲۳۰

منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکنِ طرّهٔ گیسویِ تو بود

٭٭٭

۲۳۲

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

٭٭٭

۲۳۴

نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جانِ من برهانِ نادانی بود

٭٭٭

۲۳۶

به خط و خال گدایان مده خزانهٔ دل

به دست شاه وشی ده که محترم دارد

۲۳۷

ز سرّ غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرمِ دل ره درین حرم دارد

۲۳۸

نه هر درختِ تحمل کند جفایِ خزان

غلام همّتِ سروم که این قدم دارد

٭٭٭

۲۴۰

شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت

مگر آنکه شمعِ رویت به رَهَم چراغ دارد

٭٭٭

۲۴۲

بس آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که یک موجش به صد گوهرنمی‌ارزد

٭٭٭

۲۴۴

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

کسی که خدمت جام جهان نما بکند

۲۴۵

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

٭٭٭

۲۴۷

در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

۲۴۸

جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد ازین غیرت و برآدم زد

۲۴۹

عقل می‌خواست کزین شعله چراغ افروزد

برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

۲۵۰

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

٭٭٭

۲۵۲

رطلِ گرانم ده ای مرید خرابات

شادیِ شیخی که خانقاه ندارد

۲۵۳

گوشهٔ ابروی تست منزلِ جانم

خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد

۲۵۴

گو برو و آستین به خون جگر شوی

هرکه در این آستانه راه ندارد

٭٭٭

۲۵۶

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد

٭٭٭

۲۵۸

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام میِ مغانه هم با مغان توان زد

٭٭٭

۲۶۰

به کوی عشق منه بی دلیلِ راه قدم

که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید

٭٭٭

۲۶۲

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب

به راحتی نرسید آنکه محنتی نکشید

٭٭٭

۲۶۴

در این خیال به سر شد دریغ عمر عزیز

بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید

٭٭٭

۲۶۶

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

۲۶۷

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود

طلب از گم شدگان لبِ دریا می‌کرد

۲۶۸

فیضِ روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد

٭٭٭

۲۷۰

ای خوشا حالت آن مست که درپایِ حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

٭٭٭

۲۷۲

پیر یکرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

٭٭٭

۲۷۴

سرِّ سودای تو اندر سرِما می‌گردد

تو ببین در سرِ شوریده چه‌ها می‌گردد

۲۷۵

هرکه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست

لاجرم، گوی صفت بی سر و پا می‌گردد

٭٭٭

۲۷۷

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

٭٭٭

۲۷۹

من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یارانِ شهر بی گنه‌اند

۲۸۰

جفا نه پیشهٔ درویشی است و راهروی

بیار باده که این سالکان نه مرد رهند

۲۸۱

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کله‌اند

۲۸۲

غلام همت دردی کشان یک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیه‌اند

٭٭٭

۲۸۴

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بندهٔ طلعت آن باش که آنی دارد

۲۸۵

در رهِ عشق نشد کس به یقین محرمِ راز

هر کسی بر حسبِ فهم گمانی دارد

۲۸۶

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

۲۸۷

مرغِ زیرک نشود در چمنش نکته سرای

هر بهاری که به دنبال خزانی دارد

٭٭٭

۲۸۹

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد

۲۹۰

صنعت مکن که هر که محب تو است راست

عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد

٭٭٭

۲۹۲

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

۲۹۳

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد

۲۹۴

شاهِ ترکان سخنِ مدعیان می‌شنود

شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد

٭٭٭

۲۹۶

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد

٭٭٭

۲۹۸

عشقت نه سر سریست که از سر به در شود

مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود

۲۹۹

عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم

با شیراندرون شد و با جان به در شود

۳۰۰

دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او

هر چند سعی بیش کنی بیشتر شود

٭٭٭

۳۰۲

عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد

عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد

۳۰۳

حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

۳۰۴

این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود

یک فروغِ رخ ساقی است که در جام افتاد

۳۰۵

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

از کجا سرّ غمش در دهنِ عام افتاد

۳۰۶

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظِ دل سوخته بدنام افتاد

٭٭٭

۳۰۸

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحقِ کرامت گناهکارانند

٭٭٭

۳۱۰

سر ز حیرت به درِ میکده‌ها می‌کردم

چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

٭٭٭

۳۱۲

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

۳۱۳

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

۳۱۴

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

۳۱۵

عشق می‌ورزم و امید که این فنِّ شریف

چون عمل‌هایِ دگر موجب حرمان نشود

۳۱۶

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود

٭٭٭

۳۱۸

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که ترا

دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد

۳۱۹

کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه

که زیر تیغ تو هر دم سرِ دگر دارد

٭٭٭

۳۲۱

گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

٭٭٭

۳۲۳

طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید

همچنان در عملِ معدن و کانست که بود

٭٭٭

۳۲۵

در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود

کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد

۳۲۶

جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند

در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

۳۲۷

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد

٭٭٭

۳۲۹

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

٭٭٭

۳۳۱

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

٭٭٭

۳۳۳

برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی

گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد

٭٭٭

۳۳۵

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد

۳۳۶

عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد

٭٭٭

۳۳۸

برین مست و پریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود

٭٭٭

۳۴۰

نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرفست

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

۳۴۱

هر آان کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتویِ من نماز کنید

٭٭٭

۳۴۳

صوفی مباش منکر رندان که سرّ عشق

روز ازل به مردم قلاش می‌دهند

۳۴۴

زاهد از این حیات ندارد تمتّعی

امروز نیز وعدهٔ فرداش می‌دهند

٭٭٭

۳۴۶

کس ندانست که منزلگهِ معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

٭٭٭

۳۴۸

من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد

۳۴۹

من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد

٭٭٭

۳۵۱

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کند

۳۵۲

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمتِ شعیب کند

۳۵۳

کلید گنج سعادت قبول اهلِ دل است

مباد کس که در این نکته شک و ریب کند

٭٭٭

۳۵۵

زاهد و عجب و نماز و من و رندی و نیاز

تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد

۳۵۶

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد

٭٭٭

۳۵۸

غلامِ همت آن رندِ عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

۳۵۹

هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

۳۶۰

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روشِ بنده پروری داند

٭٭٭

۳۶۲

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

۳۶۳

مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار

بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند

۳۶۴

خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

و له ایضاً قدّس سرّه

۳۶۵

سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

۳۶۶

راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

٭٭٭

۳۶۸

نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

۳۶۹

خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

۳۷۰

ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

٭٭٭

۳۷۲

حسن عالم سوز او چندان که عاشق می‌کشد

فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر می‌کنند

٭٭٭

۳۷۴

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند

۳۷۵

اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند

۳۷۶

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند

٭٭٭

۳۷۸

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

٭٭٭

۳۸۰

حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

٭٭٭

۳۸۲

گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند

نگاهدار سر رشته تا نگه دارد

۳۸۳

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

٭٭٭

۳۸۵

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور

٭٭٭

۳۸۷

ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر

۳۸۸

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

٭٭٭

۳۹۰

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شراب خوار

٭٭٭

۳۹۲

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

به جز از خدمت رندان نکنم کارِدگر

۳۹۳

معرفت نیست در این قوم خدایا مددی

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

۳۹۴

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سرِ بازار دگر

٭٭٭

۳۹۶

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبیر من بود تقدیر

۳۹۷

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خورده مگیر

٭٭٭

۳۹۹

ساقیا یک جرعه ده زان آبِ آتشگون که من

در میان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز

٭٭٭

۴۰۱

طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق

به قول مفتیِ عشقش درست نیست نماز

۴۰۲

ز خوف بادیه دل بد مکن ببند احرام

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

٭٭٭

۴۰۴

غوطه در اشک زدم کاهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

٭٭٭

۴۰۶

ما قصّهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم

از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

٭٭٭

۴۰۸

فلک به مردم نادان دهد زمامِ مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

٭٭٭

۴۱۰

به یکی جرعه که آزارِ کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردمِ نادان که مپرس

۴۱۱

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

٭٭٭

۴۱۳

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

۴۱۴

از درِ خویش خدایا به بهشتم مفرست

که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس

٭٭٭

۴۱۶

گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی

بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

۴۱۷

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

٭٭٭

۴۱۹

گرت هواست که با خضر همنشین باشی

نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش

٭٭٭

۴۲۱

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفایِ خار هجران صبر بلبل بایدش

۴۲۲

رندِ عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آنکه تدبیر و تأمّل بایدش

۴۲۳

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

٭٭٭

۴۲۵

در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف

جهدی کن و سر حلقهٔ رندان جهان باش

٭٭٭

۴۲۷

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌هایِ سخت خویش

٭٭٭

۴۲۹

ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

پیوسته در حمایتِ لطف اله باش

۴۳۰

آن را که دوستی علی نیست کافر است

گو زاهد زمانه وگو شیخ راه باش

۴۳۱

مردِ خداشناس که تقوی طلب کند

خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش

٭٭٭

۴۳۳

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

آن قدر ای دل که توانی بکوش

٭٭٭

۴۳۵

عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا

نرود در حرم دل نشود خاص الخاص

٭٭٭

۴۳۷

هنر نمی‌خرد ایام غیر اینم نیست

کجا روم به تجارت به این کساد متاع

۴۳۸

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید

که من نمی‌شنوم بویِ خیر از این اوضاع

٭٭٭

۴۴۰

از خمِ ابروی توام هیچ گشایشی نشد

وه که درین خیالِ کجا عمر عزیز شد تلف

٭٭٭

۴۴۲

جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچست

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

٭٭٭

۴۴۴

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

٭٭٭

۴۴۶

توی آن گوهر پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکر خیر تو بود حاصلِ تسبیح ملک

٭٭٭

۴۴۸

ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

٭٭٭

۴۵۰

ترک ماسوی کس نمی‌نگرد

آه از این کبریا و جاه و جلال

٭٭٭

۴۵۲

رهروان را عشق بس باشد دلیل

آب چشمم در رهش کردم سبیل

۴۵۳

موج اشک ما کی آرد در حساب

آنکه کشتی راند بر خون قتیل

۴۵۴

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

۴۵۵

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی

یا منه پا اندرین ره بی دلیل

۴۵۶

حافظا گر معنیی داری بیار

ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

٭٭٭

۴۵۸

حلاج بر سرِدار این نکته خوش سراید

از شافعی مپرسید امثال این مسائل

٭٭٭

۴۶۰

پیرِ میخانه سحر جام جهان بینم داد

وندران آینه از حسنِ تو کرد آگاهم

٭٭٭

۴۶۲

با منِ راه نشین خیز و سوی میکده آی

تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

٭٭٭

۴۶۴

کاری کنیم ورنه خجالت برآورد

روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم

٭٭٭

۴۶۶

گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

٭٭٭

۴۶۸

من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست

که بدان دست که می پروردم می‌رویم

٭٭٭

۴۷۰

یکی از عشق می لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

٭٭٭

۴۷۲

چون صوفیان به حالت وجدند و مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

٭٭٭

۴۷۴

از جرعهٔ تو خاک و زمین دُرّ و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

٭٭٭

۴۷۶

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت

دست گیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

۴۷۷

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چارهٔ تیره شب وادیِ ایمن چه کنم

٭٭٭

۴۷۹

چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

۴۸۰

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

٭٭٭

۴۸۲

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف

ای خضرِ پی خجسته مدد کن به همتم

۴۸۳

هرچند غرق بحر گناهم ز شش جهت

تا آشنایِ عشق شدم ز اهل حرمتم

۴۸۴

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم

کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

٭٭٭

۴۸۶

چنین که در دل من داغِ زلف سرکشِ تست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

۴۸۷

به هر نظر بتِ من جلوه می‌کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم

٭٭٭

۴۸۹

گوهرِ معرفت اندوز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

۴۹۰

دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطانِ رجیم

٭٭٭

۴۹۲

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که یاد خویش گم شد از ضمیرم

۴۹۳

فراوان گنج‌ها در سینه دارم

اگرچه مدعی بیند حقیرم

٭٭٭

۴۹۵

همتم بدرقهٔ راه کن ای طایرِ قدس

که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم

٭٭٭

۴۹۷

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

۴۹۸

زلفِ دلدار چو زنار همی فرماید

برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام

٭٭٭

۵۰۰

من آدم بهشتی‌ام اما در این قفس

حالی اسیر عشقِ جوانانِ مهوشم

۵۰۱

بخت ار مدد کند که کشم رخت ازین دیار

گیسویِ حور گرد فشاند ز مفرشم

٭٭٭

۵۰۳

گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم

گر به آب چشمهٔ خورشید دامن تر کنم

٭٭٭

۵۰۵

مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ورنه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

۵۰۶

سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند

طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم

٭٭٭

۵۰۸

این تقوایم بس است که چون واعطان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

٭٭٭

۵۱۰

رهروِ منزل عشقیم وز سرحدِّ عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

۵۱۱

با چنین گنج که شد خازن او روحِ امین

به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌‌ایم

۵۱۲

سبزهٔ خطّ تو دیدیم ز بستانِ بهشت

به طلب کاری این مهر گیاه آمده‌ایم

٭٭٭

۵۱۴

در خرمن صد زاهد و واعظ زند آتش

این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم

۵۱۵

المنة اللّه که چو ما بیدل و دین بود

آن را که خرد پرور و فرزانه نهادیم

۵۱۶

در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود

بنیادش ازین شیوهٔ رندانه نهادیم

٭٭٭

۵۱۸

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

٭٭٭

۵۲۰

مژدهٔ وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایرِ قدسم و از دام جهان برخیزم

۵۲۱

به ولایِ تو که گر بندهٔ خویشم خوانی

از سرِ خواجگی کون ومکان برخیزم

۵۲۲

یارب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم

وله رحمة اللّه علیه

۵۲۴

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم

۵۲۵

شرم‌مان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش

که به این فضل و کرم نام کرامت بریم

۵۲۶

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجلت که ازین حاصل اوقات بریم

٭٭٭

۵۲۸

در شأن من به دردکشی ظن بد مبر

کآلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم

۵۲۹

شهبازِ دست پادشهم یارب از چه روست

کز یاد برده‌اند هوایِ نشیمنم

۵۳۰

عیان نشد که کجا آمدم کجا بودم

دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم

۵۳۱

طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی میان پیرهنم

٭٭٭

۵۳۳

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

۵۳۴

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

٭٭٭

۵۳۶

آن روز بر دلم درِ معنی گشاده شد

کز ساکنان درگهِ پیر مغان شدم

٭٭٭

۵۳۸

گرچه از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

۵۳۹

حاش للّه که نیم معتقد طاعتِ خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می‌نوشم

۵۴۰

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

۵۴۱

خرقه پوشی من ازغایتِ دینداری نیست

پرده‌ای بر سرِ صد عیب نهان می‌پوشم

۵۴۲

پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

۵۴۳

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

شیوهٔ رندی و مستی نرود از پیشم

۵۴۴

زهد رندان نوآموخته راهی به دهست

من که بی نام جهانم چه صلاح اندیشم

۵۴۵

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا درین خرقه ببینی که چه نادرویشم

۵۴۶

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چوجام

خونِ دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

۵۴۷

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا درین پرده جز اندیشهٔ او نگذارم

۵۴۸

هر دوعالم یک فروغ از رویِ دوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

۵۴۹

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

۵۵۰

نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش

که من این مسأله بی چون و چرا می‌بینم

۵۵۱

در رهِ عشق از آن سویِ اجل صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

۵۵۲

می‌کشم چون قدحِ لاله شراب موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشم

۵۵۳

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

خدا گواست که هر جا که هست بااویم

۵۵۴

مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی

چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم

۵۵۵

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطعِ این مرحله با مرغ سلیمان کردم

۵۵۶

عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

۵۵۷

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگهِ حادثه چون افتادم

۵۵۸

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد درین دیر خراب آبادم

۵۵۹

نیست بر لوح دلم جز الف قامتِ دوست

چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم

۵۶۰

برِ هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق

خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

۵۶۱

در راهِ عشق وسوسهٔ اهرمن بسی است

هشدار و گوشِ دل به پیامِ سروش کن

۵۶۲

زاهد از این نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه وسوز و گداز من

۵۶۳

قفا خوریم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقتِ ما کافِریست رنجیدن

۵۶۴

به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

۵۶۵

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

۵۶۶

چندانکه گفتیم غم با طبیبان

درمان نکردند مسکین غریبان

۵۶۷

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

۵۶۸

فرصت شمار صحبت کز این دو روزه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

۵۶۹

به زیر دلق ملمع کمندها دارند

دراز دستیِ این کوته آستینان بین

۵۷۰

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دماغ کبر گدایان و خوشه چینان بین

۵۷۱

پیرِ پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

۵۷۲

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به سرچشمهٔ خورشید رسی چرخ زنان

۵۷۳

دلق گدای عشق را گنج بود در آستین

زود به سلطنت رسد هرکه بود گدایِ تو

۵۷۴

بهشت اگرچه نه جای گناه کاران نیست

بیار باده که مستظهرم به رحمت او

۵۷۵

بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی

مزن به پای که معلوم نیست نیت او

۵۷۶

مکن به چشم حقارت نگاه بر منِ مست

که نیست معصیت و زهد بی مشیت او

۵۷۷

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشهٔ پروین به دو جو

۵۷۸

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

۵۷۹

هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی

گوشِ سخن شنو کجا دیدهٔ اعتبار کو

۵۸۰

برو این دام بر مرغ دگر نه

که عنقا را بلند است آشیانه

۵۸۱

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

خیال آب و گل در ره بهانه

۵۸۲

وجود ما معمایی است حافظ

که تحقیقش فسون است و فسانه

۵۸۳

ما را به رندی افسانه کردند

پیرانِ جاهل شیخان گمراه

۵۸۴

آیین تقوی ما نیز دانیم

لکن چه چاره با بخت گمراه

۵۸۵

در رهِ منزل لیلی که خطرهاست در او

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

۵۸۶

یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی

۵۸۷

هشدار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضهٔ رضوان به درآیی

۵۸۸

تنها نه منم کعبهٔ دل بتکده کرده

در هر قدمی صومعه‌ای هست و کنشتی

۵۸۹

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفترِ بی معنی غرق می ناب اولی

۵۹۰

چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

۵۹۱

برتو گر جلوه کند شاهد ما ای واعظ

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

۵۹۲

خواب و خورت ز مرتبهٔ عشق دور کرد

آنگه رسی به دوست که بی خواب و خورشوی

۵۹۳

دست از مس وجود چو مردانِ ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

۵۹۴

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

بگذار تا بمیرد در عینِ خودپرستی

۵۹۵

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود در کارگاه هستی

۵۹۶

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق رندی چالاکی است و چستی

۵۹۷

تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی

یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

۵۹۸

بر آستانِ جانان از آسمان میندیش

کز اوجِ سربلندی افتی به خاکِ پستی

۵۹۹

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندرین ره بهتر ز تندرستی

۶۰۰

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

۶۰۱

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

۶۰۲

بر در میکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

۶۰۳

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

۶۰۴

بر حشمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

۶۰۵

جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۴۱

نظرات