رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۳۰ - خاقانی شیروانی

وهُوَ افضل الدین ابراهیم بن علی النجار الحقایقی. کنیتش ابی بدیل است و بی بدل و عدیل است. حکیمی است فاضل و فاضلی است کامل. شاعری است عاقل و سالکی است واصل. خود گوید:

۲

بدل من آمدم اندر جهان سنایی را

بدین دلیل پدر نام من نهاده بدیل

بدین مضمون در قطعات دیگر هم فرموده است. در بدایت، حقایقی تخلص می‌کرد. چون به توسط ابوالعلای گنجوی به خاقان کبیر شروان شاه رسید، خاقانی تخلص گزید. بالجمله از فحول شعرا محسوب و در فن سخن او را طرزی مرغوب. مدت‌ها به سبب میل به اهل اللّه و ترک مناصب و جاه محبوس بود. آخر الامر سالک مسلک تجرید وناهج منهج تفرید گشته و در سنهٔ ۵۲۹ در سرخاب تبریز درگذشت. مثنوی تحفة العراقین که در عرض راه حجاز به نظم آورده با دیوانش مکرر ملاحظه شده است. ابلغ البلغا و افصح الفصحای طریق خود است. او را کمالاتی است که نسبت بدان، شاعری، دون پایهٔ اوست. تیمّناً و تبرّکاً چند بیتی از قصاید عالیه‌اش که در حقایق و مواعظ گفته ایراد می‌شود:

و مِنْقصایده

۴

عشق بیفشرد پا بر نمطِ کبریا

برد به دستِ نخست هستی ما را زما

۵

ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است

زانکه نگنجد در او زحمتِ ما و شما

٭٭٭

۷

طفلی هنوز و بستهٔ گهوارهٔ فنا

مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

۸

جان از درون به فاقه و تن از برون به عیش

دیوِ لعین به هیضه و جمشید ناشتا

۹

امروز سکه ساز که دلدار ضربِ تست

چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

۱۰

اکنون دوا طلب که مسیح تو بر زمیست

کانگه که شد به سوی فلک فوت شد دوا

۱۱

جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسید

شاه دل تو تا کند این کاخ را رها

۱۲

رخشِ ترا بر آخورِ سنگینِ روزگار

برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا

۱۳

در رکعت نخست گرت رفت غفلتی

اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

۱۴

از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد

در حال استخوانش بیرزد بدان بها

۱۵

از استخوان پیل ندیدی که چرب دست

هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا

۱۶

بیمار به، سواد دل اندر نیاز عشق

مجروخ به قبای گل از جنبش صبا

۱۷

عشق آتشی است کاتش دوزخ غذایِ اوست

از عشق روزه دار تو در دوزخ و هوا

۱۸

در این زمان سرای جهان نیست جای دل

دیر ازکجاو خلعت بیت اللّه از کجا

۱۹

فتراک عشق بند به دنبال عقل از آنک

عیسی‌ات دوست به که حواریت آشنا

۲۰

در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک

ناجسته خاکِ ره به کف آید نه کیمیا

۲۱

گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی

آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا

۲۲

لا را ز لات باز ندانی به کویِ دین

گر بی چراغ عقل روی راه انبیاء

۲۳

اول به پیشگاه عدم عقل زاد و بس

آری که از یکی یکی آمد به ابتدا

۲۴

عقل جهان طلب درِ آلودگی زند

عقل خداپرست زند درگهِ صفا

۲۵

کتف محمد از در مهر نبوت است

آن کتف بیوراسب بود جای اژدها

۲۶

با عقل پای کوب که پیریست ژنده پوش

بر فقردست زن که عروسی است خوش لقا

۲۷

تو توسنی و رایض تو قول لااله

تو اعمی ای و قاید تو شرع مصطفا

و لَهُ قُدِّسَ سِرُّه العزیز

۲۸

به ترش و تلخ رضا ده بخوانِ گیتی بر

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

۲۹

جهان به بوالعجبی تا کی‌ات نماید لعب

به هفت مهرهٔ زرین و حقّهٔ مینا

۳۰

ترا به حقه و مهره فریفتند از آن

چو حقه بی دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

۳۱

زبان ثناگر درگاه مصطفی بهتر

که بارگیر سلیمان نکوتر است صفا

در بیان سیر و سلوک و طریقت خود در بیست و پنج سالگی گفته

۳۲

مرا دل پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش

دم تسلیم سر عشره سر زانو دبستانش

۳۳

همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تأویلش

همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش

۳۴

نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی

نه‌چون‌نایش زبان بایدنه چون بربط زبان دانش

۳۵

چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من

نه‌شیطان‌ماندووسواسش‌نه آدم ماند و عصیانش

۳۶

درین تعلیم شد عمر وهنوز ابجد همی خوانم

ندانم کی رقوم آموز خواهم شد ز دیوانش

۳۷

هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد

که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش

۳۸

مگرمی‌خواست تا مرتد شود نفس از سرِ عادت

ورا آن سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش

۳۹

میان چاردیواری به خاکش کردم و از خون

سرِ گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش

۴۰

که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو

ولیکن از درون باشد به مشک آلوده رضوانش

۴۱

برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم

اشارت کرد دولت را که بالاخوان و بنشانش

۴۲

به‌خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

که اشکم چون نمک بودو رخ زرین نمکدانش

۴۳

به دستم دوستگانی داد جام خاص خورسندی

که‌خاک‌جرعه‌چین‌شدخضروجرعه آب حیوانش

۴۴

چومرغ آمیخت باعقلی نه سرماندو نه دستارش

چودزد آویخت در باری نه خرماند و نه پالانش

۴۵

فلک‌هم‌تنگ‌چشمی‌دان‌که‌برخوان‌دفع مهمان را

زروزوشب سگی بسته است خوانسالار ایوانش

۴۶

نترسی زین سگِ ابلق که درانده است پیش ازتو

بسی شیران دندان خای پی کرده است دندانش

۴۷

سلیمانی مکن دعوی نخست این دیو انسی را

بکش یا بنده کن یا کار فرما یا برون رانش

۴۸

چو جان کارفرمایت به باغ انس خواهد شد

حواس کار کن در حبس تن مگذار وبرهانش

۴۹

که‌خوش‌نبودچوشاهنشه ز غربت وا به ملک آید

بمانده خواجگان دربند و او فارغ ز دیوانش

۵۰

نه درویش است هر کو تاج سلطانی هوس دارد

که‌درویش‌آنکه‌سلطانی‌ودرویشی‌است یکسانش

۵۱

وگر صف خاصتر بینی درو درویش سلطان دل

که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش

۵۲

چودرویشی،به‌درویشان نظر به کن که قرص خور

به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش

۵۳

سخا بهر جزا کردن رباخواریست در همت

که یک بدهی وانگه ده جزا خواهی ز یزدانش

۵۴

میالا گر توانی دست ازین آلایش گیتی

که‌دنیاسنگ استنجاست و آلوده است شیطانش

۵۵

بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب

که هرکه ضعف نالان تر قویتر زخم پیکانش

۵۶

حذرکن ز آه مظلومان که بیدار است خون باران

تو خوش خفته به بالین تو آید سیل بارانش

۵۷

ز تعجیل قضای بد پناهی ساز کاندر وی

به‌خاک‌افکنده‌ای‌داری که لرزد عرش ز افغانش

۵۸

چو بیژن داری اندر چَهٔ مخسب افراسیاب آسا

که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش

۵۹

مخورباده‌که‌آن‌خونی‌است کزشخص جوانمردان

زمین‌خورده‌است‌وبیرون داده از خاک رزستانش

اشارة الی توحید الوجودی

۶۰

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

۶۱

نزنم هیچ دری تا که نگویند که کیست

چون بگویند مرا باید گفتن که منم

۶۲

چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت

غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

۶۳

همت و آنگه ز غیر برگ ونوا خواستن

عیسی و انگه به وام نیل و بقم داشتن

ایضاً لَهُ در هنگام دیدن ایوان مداین و طاق کسری در بی ثباتی دنیا گفته

۶۴

هان ای دل عبرت بین از دیده نگه کن هان

ایوان مداین را آیینهٔ عبرت دان

۶۵

یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران

۶۶

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان

۶۷

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مداین را

در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان

۶۸

گه گه به زبان اشک آوازه ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

۶۹

دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

۷۰

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک

گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان

۷۱

از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر

از دیده گلابی کن درد سر ما بنشان

۷۲

آری چه عجب داری کاندر چمن دنیا

جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان

۷۳

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما

بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان

۷۴

گویی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

۷۵

بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

۷۶

این هست همان درگه کو را ز شهان بودی

دیلم ملک بابل هندو شه ترکستان

۷۷

از اسب پیاده شو بر خاک زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

۷۸

نی نی که چونعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته ز پی دوران

۷۹

ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهٔ فرمان

۸۰

مست‌است‌زمین‌زیراک خورده است به جای می

در کاسِ سرِ هرمز خونِ دلِ نوشروان

۸۱

بس پند که بودآنگه بر تاجِ سرش پیدا

صد پند نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان

۸۲

کسری و ترنج زر پرویز و به زرین

بر باد شده یک سر با خاک شده یکسان

۸۳

گفتی به کجا رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان

۸۴

خونِ دل شیرین است این می که دهد رزْبُنْ

ز آب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان

۸۵

از خونِ دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو این مامِ سیه پستان

۸۶

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن

تا از درِ تو زین پس دریوزه کند خاقان

۸۷

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

و لَهُ ایضاً نوّر اللّه مَرقَده

۸۸

دهر سیه کاسه‌ایست ما همه مهمانِ او

بی نمکی تعبیه است در نمکِ خوانی او

۸۹

گوهر خود را بدزد از بن صندوق او

یوسفِ خود را برآر از چَهِ زندانِ او

۹۰

دل که کنون بیدقی است باش که فرزین شود

چونکه به پایان رسد هفت بیابانِ او

۹۱

نیست ازین خاک و گل ز آب و هوانیست دل

کاتش بازی کند شیرِ نیستانِ او

۹۲

دل از تعلیم غم پیچد معاذاللّه که بگذارم

که غم پیر دبستان است و دل طفل دبستانی

۹۳

چو آزادند درویشان ز آسیب گران باری

چو محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی

۹۴

بدا سلطانیا کو را بود رنجِ دل آشوبی

خوشا درویشیان کو را بود گنج تن آسانی

۹۵

پس ازسی‌سال روشن گشت برخاقانی این معنی

که‌سلطانیست درویش و درویشی است سلطانی

مِنْ قطعاته فی النصیحة

۹۶

خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست

کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست

۹۷

گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست

با کیدِ روزگار به جز ابلهیش نیست

۹۸

هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک

از دام برفراز زمین آگهیش نیست

۹۹

خاقانیا ز نان طلبی آبِ رخ مریز

کان حرص کابِ رخ برد آهنگ جان کند

۱۰۰

آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید

با آدمی مطالبهٔ نان همی کند

۱۰۱

بس مورکان به بردن نان ریزه‌ای ز راه

پی سودهٔ کسان شود و جان زیان کند

۱۰۲

آن طفل بین که ماهیکان چون کندشکار

بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند

۱۰۳

از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز

جان را ز حرص بر سرِ کار دهان کند

و له مِنْ مثنوی تحفة العراقین

۱۰۴

آن کس که به زرقوی است رایش

زر بنده شمر نه زر خدایش

۱۰۵

زر چیست جز آتشی فسرده

خاکی بیمار بلکه مرده

۱۰۶

لعل ارچه شراره‌ایست خوش رنگ

خونیست فسرده در دلِ سنگ

۱۰۷

مرد از پی لعل و زر نپوید

طفل است که زرد و سرخ جوید

۱۰۸

چند از من و من سخن فزودن

خود قبلهٔ راه خویش بودن

۱۰۹

حُجّاب غیور گرد درگاه

تو بار طلب نَعُوْذُ بِاللّه

۱۱۰

پرگارِ قَدَر چو واگشادند

اول نقط زمین نهادند

۱۱۱

گردون ز زمین جلال گیرد

خط هم ز نقط کمال گیرد

در فضیلت خاک و نعت خواجهٔ لَوْلاک گوید

۱۱۲

صفوت ز صفات خاکیان خاست

فَضَّلْنا خاصِّ خاکدان راست

۱۱۳

خاکست امیر هر عناصر

خاک است امین هر جواهر

۱۱۴

دل آیینهٔ دو رویِ پاک است

وان آینه را غلاف خاک است

۱۱۵

رویی سویِ آن سرایِ پاکی

رویی سویِ این بساط خاکی

۱۱۶

این چرخ زدن که آسمان راست

خاص از پی طوف خاکیان راست

۱۱۷

گردون ز قضا شبی بها یافت

کاقبال رکاب مصطفی یافت

۱۱۸

پس خاک شریف‌تر ز افلاک

کارامش مصطفاست در خاک

۱۱۹

یک ره به حریم خاک پیوند

زین گنبد آبگینه تا چند

۱۲۰

برده است سبق به دولتِ خاک

چارم کشور ز هفتم افلاک

۱۲۱

سرها بینی کلاه در پای

در مشهد مرتضی زمین سای

۱۲۲

جان ها بینی چو نخل در جوش

بر خاک امیر نحل مدهوش

۱۲۳

رضوان به دو عید اضحی و فطر

از خاک مقدسش برد عطر

۱۲۴

جنت رقمی ز رتبتِ اوست

تبت اثری ز تربت اوست

۱۲۵

ز آن نافه که آهو آورد بر

خاک اسداللّه است بهتر

۱۲۶

کان خون کثیف تیره ناک است

وین خاک لطیف نور پاک است

در خطاب به جناب خضرؑو جواب آن جناب به این کلام

۱۲۷

ای حافظ بحر و بحر حکمت

ای خازن کوه، کوه عصمت

۱۲۸

ما را خبری ده ای فلک پی

کاین شیب و فراز را فنا کی

۱۲۹

جان‌ها که جواهر قدیم‌اند

در عرضگه امید و بیم‌‌اند

۱۳۰

زان سوتر پل شدن توانند

یا در پل آتشین بمانند

۱۳۱

از ششدر شش جهت توان رست

وز پنجهٔ پنج حس توان جست

۱۳۲

این بقعهٔ پست نیلگون چیست

این چتر بلند سرنگون چیست

۱۳۳

این دایره کی نشیند از پای

این نقطه چگونه خیزد از جای

۱۳۴

پس گفت که این چه دیو بوده است

کز پردهٔ کج رهت نموده است

۱۳۵

رو، کاین نه سؤال عارفان است

این خار ره مخالفان است

۱۳۶

پا از سرِ این حدیث درنه

فلسی ز هزارفلسفی به

۱۳۷

با نص و حدیث و نظم قرآن

یونی نرزد حدیث یونان

۱۳۸

قرآن گنج است و تو سخن سنج

هین قربان کرد بر سر گنج

۱۳۹

علمی که ز ذوق شرع خالی است

حالی سبب سیاه حالی است

۱۴۰

خواهی طیران به طور سینا

پر سست مکن به پور سینا

۱۴۱

دل در سخن محمدی بند

ای پور علی ز بوعلی چند

۱۴۲

چون دیدهٔ راه بین نداری

ناید قرشی به از بخاری

۱۴۳

از عالم خاک بر گذر پاک

گو خاک به فرق عالم خاک

۱۴۴

چرخ است کمان گروهه کردار

گل مهره‌ای اندرو گرفتار

۱۴۵

بر مهرهٔ گل مساز منزل

کانداختنی است مهرهٔ گل

۱۴۶

آنها که جهان قدیم دانند

زین نکته که رفت بی نشانند

۱۴۷

خاقانی از این سرایِ تزویر

بگریز و رکاب مصطفی گیر

خطاب زمین بوس به حضرت خاتم النبیینؐ

۱۴۸

ای جود تو نیم عطسه داده

زو خندهٔ آفتاب زاده

۱۴۹

آدم ز خزان چرخ رخ زرد

چون لاله ز ژاله در خوی درد

۱۵۰

از تو اثر ربیع دیده

بر جرم خودت شفیع دیده

۱۵۱

ادریس به درس چاکرِ تو

تاریخ شناس اخترِ تو

۱۵۲

نوح از تو به بحر باز خورده

ملّاحی زورق تو کرده

۱۵۳

ابراهیم از تو مهره برده

تا آتش او فرو فسرده

۱۵۴

موسی فسرده ره نوشته

آتش خواه از درِ تو گشته

۱۵۵

خضر از تو شراب درکشیده

الیاس به جرعه‌ای رسیده

۱۵۶

داوود مغنّیِ درِ تو

جم صاحب جیشِ لشکر تو

۱۵۷

عیسی ز حواریان خاصت

پرورده به فیض جانِ خاصت

۱۵۸

این عالم پیر طفل دیدار

چون پیرزنی ترا پرستار

۱۵۹

خاقانی را ز نیم فرمان

از پنجهٔ این عجوزه برهان

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۳۲۲

نظرات