رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۴۵ - سنائی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه

و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدت‌ها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:

۲

ترک جوشی کرده‌ام من نیم خام

از حکیمِ غزنوی بشنو تمام

٭٭٭

۴

عطار، روح بود و سنائی دو چشم او

ما از پی سنائی و عطار آمدیم

همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه می‌باشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:

مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه

۶

مکن‌درجسم‌وجان منزل که این دونست و آن والا

قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا

۷

به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان

به‌هرچ‌ازدوست‌وامانی‌چه‌زشت‌آن‌نقش‌وچه زیبا

۸

گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ

نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا

۹

سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی

مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

۱۰

شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی

همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا

۱۱

عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد

که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا

۱۲

عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی

که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا

۱۳

بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی

که‌ادریس‌ازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما

۱۴

چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی

قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا

۱۵

مگو مغرورغافل را برای امن اونکته

مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما

۱۶

تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو

تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا

۱۷

نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره

نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا

۱۸

چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب

چودزدی با چراغ آیدگزیده‌تر برد کالا

۱۹

چوعلمت‌هست‌خدمت‌کن‌چوبی‌علمان‌که‌زشت‌آید

گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی

۲۰

چوتن‌جان‌رامزین کن به علم و دین که زشت آید

درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا

۲۱

ز طاعت جامه‌ای برساز بهر آن جهان ورنه

چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا

۲۲

ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده

تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا

۲۳

ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان

ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا

۲۴

مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت

به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا

۲۵

نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت

همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا

۲۶

که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا

۲۷

مگردان‌عمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته

مگردان‌حرصِ‌من چون مل که درپیری شوم برنا

۲۸

به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم

بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا

۲۹

به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی

به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا

وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ

۳۰

طلب ای عاشقانِ خوش رفتار

طرب ای شاهدان شیرین کار

۳۱

تا کی از خانه، هان ره صحرا

تا کی از کعبه هین درِ خمار

۳۲

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار

۳۳

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

۳۴

رخت بردار زین سرای که هست

بام سوراخ و ابر طوفان بار

۳۵

چون ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولت است و کار آن کار

۳۶

با چنین چارپای بند بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار

۳۷

آفرینش نثار فرق تو اند

برمچین چون خسان ز راه نثار

۳۸

راهِ توحید را به عقل مپوی

دیدهٔ روح را به خار مخار

۳۹

به خدای ار کسی تواند بود

بی خدای از خدای برخوردار

۴۰

چه روی با کلاه برمنبر

چه روی با زکام در بازار

۴۱

ترا مزاجی مگرد در سقلاب

خشک مغزی مپوی در تاتار

۴۲

خود کلاه و سرت حجاب تو اند

تو میفزای بر کله دستار

۴۳

کله آن گه نهی که در فتدت

ریگ در موزه کیک در شلوار

۴۴

ره رها کرده‌ای از آنی گم

عز ندانسته‌ای از آنی خوار

۴۵

پاک شو بر فلک چو ابراهیم

گشته از عقل و جان و تن بیزار

۴۶

نشود دل چو تیر تا نشوی

بی زبان چون دهانهٔ سوفار

۴۷

تا ز اول خمش نشد مریم

در نیامد مسیح در گفتار

۴۸

نه فقیری چو دین و دنیا گشت

مر ترا پای مرد و دست افزار

۴۹

نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد

مر ترا فرع جوی و اصل گذار

۵۰

عالمت غافل است و تو غافل

خفته را خفته کی کند بیدار

۵۱

غول باشد نه عالم آنکه ازو

بشنوی گفت و نشنوی کردار

۵۲

کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

۵۳

دعویِ دل مکن که جز غم حق

نبود در حریمِ دل دیار

۵۴

دِه بود آن نه دل که اندر وی

گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار

۵۵

کی درآید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور وصورت از دیوار

۵۶

پرده بردار تا فرود آرند

هودجِ کبریا به صفّهٔ بار

۵۷

گرچه از مال وگندمت نه به وجه

هم خزینه پراست و هم انبار

۵۸

پس تفاخر مکن که اندر حشر

گندمت کژدم است و مالت مار

۵۹

نه بدان لعنت است بر ابلیس

که نداند همی یمین و یسار

۶۰

بل بدان لعنت است کاندر دین

علم داند به علم نکند کار

۶۱

علم کز تو تور ا بنستاند

جهل زان علم بِه بود بسیار

۶۲

همچو نمرود قصد چرخ مکن

با دو تا کرکس و دو تا مردار

۶۳

کز دو بال سریش کرده نشد

هیچ طیار جعفر طیار

۶۴

هرکه از چوب مرکبی سازد

مرکب آسوده دان و مانده سوار

۶۵

کی توان گفت حال عشق به عقل

کی توان سفت سنگ خاره به خار

۶۶

نکند عشق نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار

۶۷

سایق و قاید صراط اللّه

به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار

۶۸

جز به دست و دل محمدؐنیست

حل و عقد خزاین اسرار

۶۹

گرد دنیا مگرد و حکمت جوی

زانکه این اندکست و آن بسیار

۷۰

افسری کان نه دین نهد بر سر

خواه‌اش افسر شمار و خواه افسار

۷۱

هرچه نز روی دین خری و خوری

در شمارت کشند روز شمار

۷۲

بره و مرغ را از آن ره کش

که به انسان رسند در مقدار

۷۳

جز بدین ظلم باشد ار بکشد

بی نمازی مسبحی را زار

۷۴

در بن چاه بین سرِ سرهنگ

بر سر دار بین تن سردار

۷۵

تا نه بس روزگار خواهی دید

هم سپه مرده هم سپهسالار

۷۶

در طریقت خود این دو باید ورد

اول الحمد و آخر استغفار

۷۷

گر سنائی ز یارِ بی همتا

گله‌ای کرد زو شگفت مدار

۷۸

آب را بین که چون همی نالد

هر دم از همنشین ناهموار

و له فی الموعظة و النصیحة

۷۹

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار

۸۰

پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق

پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار

۸۱

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

۸۲

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد

دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار

۸۳

باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود

صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

۸۴

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است

در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار

۸۵

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور

گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار

۸۶

چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه

چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار

۸۷

گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان

ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر

۸۸

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

۸۹

کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او

کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار

۹۰

پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر

پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار

۹۱

نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای

کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار

۹۲

دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است

بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار

۹۳

صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق

از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار

۹۴

ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک

هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

۹۵

باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو

باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار

۹۶

گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد

گرچه‌نزدیک‌است‌بس دوراست گوش ازگوشوار

۹۷

حرص‌وشهوت‌ازتوبیداروتوخوش خفته مخسب

چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار

۹۸

مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه

کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار

۹۹

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو

نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار

۱۰۰

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد

گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

وَلَهُ ایضاً

۱۰۱

بس که شنیدی صفت روم و چین

خیز و بیا ملک سنائی ببین

۱۰۲

تا همه دل بینی بی حرص و بخل

تا همه جان بینی بی کبر و کین

۱۰۳

پای نه و چرخ به زیر قدم

دست نه و ملک به زیر نگین

۱۰۴

زر نه و کان ملکی زیردست

خر نه و اسب فلکی زیر زین

۱۰۵

رسته ز ترکیب زمان و مکان

جسته ز ترتیب و شهور و سنین

۱۰۶

بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز

تا فلک از جذبهٔ حبل المتین

۱۰۷

زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ

تا به نهانخانهٔ عین الیقین

۱۰۸

کرده قناعت همه گنج سپهر

در صدف گوهر روحش دفین

۱۰۹

روح امین داده به دستش از آنک

داده به مریم ز ره آستین

۱۱۰

حکمت و خرسندی دینش بسی است

تا چه کند ملک مکان و مکین

۱۱۱

گاه ولی گوید هست او چنان

گاه عدو گوید هست او چنین

۱۱۲

او ز همه فارغ و آزاد و خوش

چون گل وچون سوسن وچون یاسمین

۱۱۳

خشم بر اعداش نبوده است هیچ

چشم بر ابروش ندیده است چین

وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه

۱۱۴

برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن

رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن

۱۱۵

یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر

یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن

۱۱۶

هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار

هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن

۱۱۷

چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب

چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن

۱۱۸

هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد

درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن

۱۱۹

قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع

عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن

۱۲۰

سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

۱۲۱

ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

صوفی‌ای را خرقه گردد یا حماری را رسن

۱۲۲

هفته‌ها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

۱۲۳

ساعتی بسیار می‌باید کشیدن انتظار

تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن

۱۲۴

صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز

تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن

۱۲۵

روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا

چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن

۱۲۶

این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد

چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن

۱۲۷

با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست

یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن

۱۲۸

سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو

با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن

ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه

۱۲۹

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی

کزین زندگانی چو مردی بمانی

۱۳۰

ازین مرگ صورت نگر تا نترسی

ازین زندگی ترس کاینک درآیی

۱۳۱

تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی

که از مرگ رویت شود زعفرانی

۱۳۲

بدان عالم پاک مرگت رساند

که مرگست دروازهٔ آن جهانی

۱۳۳

اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد

نه کس را خلاصی دهد جاودانی

۱۳۴

اگر قلتبان نیست از قلتبانان

وگر قلتبانست و از قلتبانی

۱۳۵

ز سبع السماوات تا بر نپرّی

ندانی تو تفسیر سبع المثانی

۱۳۶

نه جان است این کت همی جان نماید

منه نام جان بر بخار و دخانی

۱۳۷

به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان

به عیّاری این خانهٔ استخوانی

۱۳۸

کزین مرگ صورت همی رسته گردد

اسیر از عوان و امیر از عوانی

۱۳۹

به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد

همه گنجِ محمود زاولستانی

۱۴۰

به بام جهان برشوی چون سنایی

گرت هم سنایی کند نردبانی

ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه

۱۴۱

دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

۱۴۲

زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا

اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی

۱۴۳

مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی

کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی

۱۴۴

اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی

هم‌از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی

۱۴۵

بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره

که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی

۱۴۶

اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی

اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی

۱۴۷

چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری

که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی

۱۴۸

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو

سقرها در جگریابی جنان‌ها در جنان بینی

و له ایضاً

۱۴۹

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی

۱۵۰

شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی

که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی

۱۵۱

بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید

ازیرا در چنین جان‌ها فرو ناید مسلمانی

۱۵۲

مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم

جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی

۱۵۳

شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین

که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی

۱۵۴

شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد

از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی

۱۵۵

زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن

ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی

۱۵۶

که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را

نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی

مِنْقطعاته

۱۵۷

از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن

زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری

۱۵۸

گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان

نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری

۱۵۹

گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند

فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما

۱۶۰

خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند

آن مادران و آن پدران قدیم ما

۱۶۱

با همه خلقِ جهان گرچه از آن

بیشتر گمره و کمتر به رهند

۱۶۲

آن چنان زی که چو میری برهی

نه چنان زی که چو میری برهند

۱۶۳

کسی کش خرد رهنمونست هرگز

به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد

۱۶۴

که صحبت نفاقی است یا اتفاقی

دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد

۱۶۵

اگر خود نفاقیست جان را بکاهد

وگر اتفاقی است هجران نیرزد

۱۶۶

این جهان بر مثال مرداریست

کرکسان گرد او هزار هزار

۱۶۷

این مر آن را همی کشد مخلب

آن مر این را همی زند منقار

۱۶۸

آخرالامر بر پرند همه

وز همه باز ماند این مردار

۱۶۹

یک روز منوچهر بپرسید ز سالار

کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان

۱۷۰

او گفت جوابش که درین عالمِ فانی

گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان

۱۷۱

نکند دانا مستی، نخورد عاقل می

ننهد مردم هشیار سوی مستی پی

۱۷۲

چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا

نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی

۱۷۳

گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او

ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

مِنْغزلیّاته

۱۷۴

آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق

غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست

۱۷۵

بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند

بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد

۱۷۶

از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا

هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم

۱۷۷

سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش

چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن

۱۷۸

هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نی‌اند

خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن

۱۷۹

از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست

هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان

۱۸۰

ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی

کز جان قدمی سازی و در راه برآیی

۱۸۱

از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه

هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی

۱۸۲

به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن

منافقی چه کنی مار باش یا ماهی

رباعیّات

۱۸۳

آن کس که سرت برید غمخوار تواوست

و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست

۱۸۴

و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست

آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست

۱۸۵

برهان محبت، نَفَس سرد من است

عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است

۱۸۶

میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است

درمانِ دلِ سوختگان، درد من است

۱۸۷

رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد

شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد

۱۸۸

رندی باید ز هر دو عالم شده فرد

تا می بخورد به جای آب و نان درد

۱۸۹

در صورت هر هست چرایی مدهوش

در حسرت هر نیست چرایی به خروش

۱۹۰

این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش

پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش

۱۹۱

این گونه به نیستی که من خرسندم

چندین چه دهی ز بهر هستی پندم

۱۹۲

روزی که به تیغ نیستی بکشندم

گریندهٔ من کیست بر آن می‌خندم

۱۹۳

چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من

دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من

۱۹۴

برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من

بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من

۱۹۵

از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی

وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی

۱۹۶

زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی

از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی

۱۹۷

گر آمدنم به من بُدی نامدمی

ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی

۱۹۸

زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب

نه آمدمی نه بودمی نه شدمی

مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه

۱۹۹

ای درون پرور و برون آرای

ای خردبخش بی خرد بخشای

۲۰۰

کفر و دین هر دو در رهت پویان

وحدهُ لاشریک لَه گویان

۲۰۱

هرزه بیند روان بیننده

آفرین جز بر آفریننده

۲۰۲

نوربخش یقین و تلقین اوست

هم جهانبان و هم جهانبین اوست

۲۰۳

پاک از آنها که غافلان گفتند

پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند

۲۰۴

داند اعمی که مادری دارد

لیک چونی به وهم درنارد

۲۰۵

گر نگویی بدو نکو نبود

ور بگویی تو باشی او نبود

۲۰۶

گر بگویی مشبهی باشی

ور نگویی ز دین تهی باشی

۲۰۷

هست در وصف او به وقت دلیل

نطق تشبیه و خامشی تعطیل

وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ

۲۰۸

با تو چون رخ در آینه مصقول

نز ره اتحاد و رای حلول

۲۰۹

پیش آن کش به دل شکی نبود

صورت و آینه یکی نبود

۲۱۰

آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست

غایت فکر تست اللّه نیست

۲۱۱

خواهی امید گیر و خواهی بیم

هیچ بر هرزه نافرید حکیم

۲۱۲

همه را از طریق حکمت و داد

آنچه بایست بیش از آن همه داد

۲۱۳

سوی تو نام زشت و نام نکوست

ورنه محض عطاست هرچه ازوست

۲۱۴

بد به جز جلف و بی خرد نکند

خود نکوکار هیچ بد نکند

۲۱۵

خیر و شر نیست در جهان کهن

لقب خیر و شر به تست و به من

۲۱۶

تو به حکم خدای راضی شو

ورنه بخروش و پیش قاضی شو

۲۱۷

هرچه در خلق سوزی و سازی است

اندران مر خدای را رازی است

۲۱۸

مرگ آن را هلاک و این را برگ

زهر آن را غذا و این را مرگ

۲۱۹

پیشتر چون روی که جایت نیست

بازپس چون جهی که پایت نیست

۲۲۰

دست و پایی همی زن اندرجوی

چون به دریا رسی ز جوی مگوی

۲۲۱

خرد و جان و صورت مطلق

همه از امر دان و امر از حق

۲۲۲

جز به فضلش به راه او نرسی

گرچه در طاعتش قوی نفسی

۲۲۳

اندرین منزلی که یک هفته است

بوده نابوده آمده رفته است

۲۲۴

ذکر بر دوستان و کم سخنان

چه شماری به سان بیوه زنان

۲۲۵

آنکه گریانِ اوست، خندان اوست

دل که بی یاد اوست، سندان اوست

۲۲۶

آن چنانش پر است در کونین

گر همی بینی‌اش به رأی العین

۲۲۷

ذکر جز در ره مجاهده نیست

ذکر در مجلس مشاهده نیست

۲۲۸

رهبرت اول ارچه یاد بود

رسد آنجا که یاد باد بود

۲۲۹

جهد کن تا ز نیست هست شوی

وز شراب خدای مست شوی

۲۳۰

گر ترا دانش و درم نبود

او ترا هست هیچ غم نبود

۲۳۱

کدخدایی همه غم و هوس است

کد رهاکن ترا خدای بس است

۲۳۲

عاشقان سوی حضرتش سرمست

عقل در آستین و جان بر دست

۲۳۳

صدهزارت حجاب در راه است

همتت قاصر است و کوتاه است

۲۳۴

برنگیرد جهان عشق دویی

چه حدیث است این حدیث تویی

۲۳۵

کشف اگر بند گرددت بر تن

کشف را کفش ساز و بر سر زن

۲۳۶

نیست کن هرچه راه و رای بود

تات دل خانهٔ خدای بود

۲۳۷

تا ترابود با تو در ذات است

کعبه با طاعتت خرابات است

۲۳۸

این همه علم جسم مختصر است

علم رفتن به راهِ حق دگر است

۲۳۹

چیست این راه را نشان و دلیل

این نشان از کلیم پرس و خلیل

۲۴۰

چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل

حق به دیدن بریدن از باطل

۲۴۱

رفتن از منزل سخن کوشان

برنشستن به صدر خاموشان

۲۴۲

نه ز بیهوده بود و نادانی

بایزید ار بگفت سبحانی

۲۴۳

پس زبانی که رازِ مطلق گفت

راست جنبید کو اناالحق گفت

۲۴۴

رازِ حق چون ز روی داد به پشت

رازِ غم ساز گشت و او را کشت

۲۴۵

کی بود ما ز ما جدا مانده

من و ما رفته و خدا مانده

۲۴۶

از تن و جان و عقل دین بگذر

در رهِ او دلی به دست آور

۲۴۷

هرچه از نفس و علم و معرفت است

دان که آن کفر عالم صفت است

۲۴۸

چند گویی رسیدگی چه بود

در رهِ دین گزیدگی چه بود

۲۴۹

بند بر خود نهی گزیده شوی

پای بر سر نهی رسیده شوی

۲۵۰

آسمان‌هاست در ولایتِ جان

کارفرمای آسمان و جهان

۲۵۱

در ره روح پست و بالا هست

کوه‌های بلند و دریا هست

۲۵۲

هفده رکعت نماز از دل و جان

ملک هجده هزار عالم دان

۲۵۳

پس بدان کاین حساب باریک است

زان که هفده به هجده نزدیک است

۲۵۴

ای روان همه تنومندان

آرزو بخش آرزومندان

۲۵۵

چه کنم زحمت تویی ودویی

چون یقین شد که من منم تو تویی

۲۵۶

با قبول تو ای ز علت پاک

چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک

۲۵۷

کسی از بَد همی نداند به

آنچه دانی که آن به است آن ده

۲۵۸

نخری رنگ و بوی و دمدمه تو

از همه وارهانم ای همه تو

۲۵۹

بر درت خوب و زشت را چه کنم

چون توهستی بهشت را چه کنم

۲۶۰

نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم

نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم

۲۶۱

تو مرا دل ده و دلیری بین

روبهٔ خویش خوان و شیری بین

۲۶۲

همه از کردگار اللّه است

نیک بخت آن کسی که آگاه است

۲۶۳

هر که را آن دم است آدم اوست

هر که را نیست نقش عالم اوست

۲۶۴

آمد اندر جهانِ جان هر کس

جان جان‌ها محمد(ص) آمد و بس

۲۶۵

همه شاگرد و او مدرس‌شان

همه مزدور و او مهندس‌شان

۲۶۶

همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو

غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو

۲۶۷

غرض کُنْزحکمت ازل او

اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او

۲۶۸

چون تو بیماری از هوا و هوس

رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس

۲۶۹

هرچه اوگفت امر مطلق دان

آنچه او کرد کردهٔ حق دان

۲۷۰

سویِ حق بی رکابِ مصطفوی

نرود پایت ارچه بس بدوی

۲۷۱

تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی

همه گفتی چو مصطفی گفتی

۲۷۲

نایبِ کردگار حیدر بود

صاحب ذوالفقار حیدر بود

۲۷۳

شیر یزدان چو برگشادی چنگ

شیر گردون شدی چو پشت پلنگ

۲۷۴

عشق را بحر بود و دل را کان

شرع را دیده بود و دین را جان

۲۷۵

دو رونده چو اختر گردون

دو برادر چو موسی و هارون

۲۷۶

تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ

که جهان تنگ بود و مرد بزرگ

۲۷۷

هرکه او با علی برون آید

روز محشر بگو که چون آید

۲۷۸

جانب هر که با علی نه نکوست

هرکه گوباش من ندارم دوست

۲۷۹

تو به توحید کی رسی چو مرید

نازده گام در رهِ تجرید

۲۸۰

چار تکبیر کن چو خیرالناس

بر که بر چار طبع و پنج حواس

وله ایضاً قدّس سرّه

۲۸۱

گفت روزی مرید با پیری

که درین راه چیست تدبیری

۲۸۲

کار این راه با مجاهده نیست

در رهِ جهد خود مشاهده نیست

۲۸۳

کار توفیق دارد اندر راه

نرسد کس به جهد سوی اله

۲۸۴

پیر گفتا مجاهدت کردی

تا بدانسته‌ای که نامردی

۲۸۵

جهد بر تست و بر خدا توفیق

زانکه توفیق و جهد هست رفیق

۲۸۶

کار کن کار بگذر از گفتار

کاندرین راه کار دارد کار

۲۸۷

این گروهی که نورسیدستند

عشوهٔ جاه و زر خریدستند

۲۸۸

سر باغ و دل زمین دارند

کی دل عقل و شرع و دین دارند

۲۸۹

همه در راه آن جهانی کور

بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور

۲۹۰

همه در علم سامری وارند

از برون موسی از درون نارند

۲۹۱

نیست اینجا چو مر خرد را برگ

مرگ به با چنین حریفان مرگ

۲۹۲

علم با کار سودمند بود

علم بی کار پای بند بود

۲۹۳

هر چه در زیر چرخ نیک و بدند

خوشه چینان خرمن خردند

۲۹۴

همه را عقل با تو بنماید

آنچه بود آنچه هست آنچ آید

۲۹۵

عقل سلطان قادر خوشخوست

آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست

۲۹۶

سایه با ذات آشنا باشد

سایه از ذات کی جدا باشد

۲۹۷

عقل را از عقیله بازشناس

نبود همچو فربهی آماس

۲۹۸

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کارِ بوعلی سیناست

۲۹۹

عقل کان رهنمای حیلهٔ تست

آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست

۳۰۰

بگذر از عقل و خدعه و تلبیس

که عزازیل ازین شده است ابلیس

۳۰۱

خردی را که این دلیل بدی است

لعنتش کن که بی خرد خردی است

۳۰۲

پدر و مادر جهان لطیف

نفس گویا شناس و عقل شریف

۳۰۳

گرشان بعدِ امر بپرستند

این دو گوهر سزای آن هستند

۳۰۴

عقل و چشم و پیمبری نوراست

این از آن آن ازین نه بس دور است

۳۰۵

نورِ بی چشم شاخ بی بر دان

چشم بی نور گوش بی سر دان

۳۰۶

خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست

این هوس خانه است جای تو نیست

۳۰۷

عاشقی جز به اضطرار خطاست

آهِ عاشق به اختیار خطاست

۳۰۸

هرکه را روی نیک و کم خرد است

روی نیکو دلیلِ خویِ بد است

۳۰۹

هر که را با جمال و بدنیتی است

وان که حسنش جمالِ عاریتی است

۳۱۰

آن چنان کرده شهوتت محجوب

که ندانی همی تو خوک از خوب

۳۱۱

شاهد پیچ پیچ را چه کنی

ای کم از هیچ هیچ را چه کنی

۳۱۲

شاهدان زمانه خُرد و بزرگ

دیده را گوسفند و دل را گرگ

۳۱۳

از پی دزدی روان ها را

چشمشان رخنه کرده جان‌ها را

۳۱۴

آن نگاری که سوی او نگری

او دلت برد و زو تو درد بری

۳۱۵

روی اگر هیچ بی نقاب کند

دهر پر ماه و آفتاب کند

۳۱۶

ور کند هیچ بندِ گیسو باز

پس شب قدر برگشاید راز

۳۱۷

زلف و رویش گر آشکارستی

شب و روز این که دو است چارستی

۳۱۸

صورت قهر و لطف خال و لبش

عالم قبض و بسط روز و شبش

۳۱۹

بوسهٔ عاشق روان پرداز

دهنش را به خنده یابد باز

۳۲۰

خون عاشق چو زلف او ریزد

از زمین بویِ مشک برخیزد

۳۲۱

چشم گوشی شود چو سازد جنگ

گوش چشمی شود چو آرد رنگ

۳۲۲

دیده زان چشم‌ها که بردارد

جز کسی کافت بصر دارد

۳۲۳

بتوان دیدن از لطیفی کوست

استخوان درتنش چو خون در پوست

حکایت

۳۲۴

دید وقتی یکی پراکنده

زنده‌ای زیر جامهٔ ژنده

۳۲۵

گفت کاین جامه سخت خلقان است

گفت هست از من این چنین زانست

۳۲۶

چون نجویم حرام و ندهم دین

جامه لابد نباشدم به ازین

۳۲۷

جامه از بهر عورت عامه است

خاصگان را برهنگی جامه است

۳۲۸

مرد را در لباس خلقان جو

گنج در خانه‌های ویران جو

۳۲۹

زینت اللّه نه اسب و زین باشد

زینت اللّه جمال دین باشد

۳۳۰

نیست مهر زمانه بی کینه

سیر دارد میان لوزینه

۳۳۱

سرنگون خیزد از سرای معاد

هر که روی از خرد نهد به جماد

۳۳۲

مرد کز خاک و آب دارد عار

به هوا برنشیند آتش وار

سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ

۳۳۳

گفت روزی به جعفر صادق

حیله جویی ربادهی سارق

۳۳۴

که حرام ربا چه مقصود است

گفت زیرا که مانع جود است

۳۳۵

زان ربا ده بتر ز میخوار است

کاین مروت بر آن سخا آر است

۳۳۶

حرص دنیا ترا چنان کرده است

کز خدا هم دلت بیازرده است

۳۳۷

سیم دارد ترا چنان مشغول

که نترسی تو از خدا و رسول

۳۳۸

داده ماند نهاده آنِ تو نیست

برود مال به ز جان تو نیست

۳۳۹

هرچه ماند ز تو به نیک و به بد

بخشش مرگ دان نه بخشش خود

۳۴۰

هر که را هست انده بیشی

همرهِ اوست کفر و درویشی

۳۴۱

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

۳۴۲

ما که از دست روح قوت خوریم

کی نمک سود عنکبوت خوریم

۳۴۳

کی غنی با فقیر در سازد

کان به دنیا و این به دین نازد

۳۴۴

کار دنیا به جمله بازی دان

ترک او عز و سرفرازی دان

۳۴۵

مال در کف چوپیل در مستی است

مال در دل چو آب در پستی است

۳۴۶

دون و دنیا بوند هر دو رفیق

قحبه‌ای آن و قلتبانی این

۳۴۷

دیده ور پل به زیر گام کند

کور بر پشتِ پل مقام کند

۳۴۸

هر که را علم نیست گمراه است

دست او زان سرای کوتاه است

۳۴۹

علم سویِ درِ اله برد

نه سویِ نفس و مال و جاه برد

۳۵۰

چند ازین در نقاب محتالی

چشم‌ها درد و لاف کحالی

۳۵۱

عقلت از جان و مالت از تن تست

آن دو معشوقه این دو دشمن تست

۳۵۲

پاک شو تا که ز اهل دین گردی

آن چنان باش تا چنین گردی

۳۵۳

بهر دین با سفیه رای مزن

رگ قیفال بهر پای مزن

۳۵۴

عالم علم عالمی است شگرف

نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف

۳۵۵

مرد را ره ز حال برخیزد

حال باید که قال برخیزد

۳۵۶

زاد این راه عجز و خاموشی است

قوت و قوت او ز کم کوشی است

۳۵۷

رهروان را چو درد راهبر است

آنکه را درد نیست کم ز خراست

۳۵۸

هر که را درد راهبر نبود

مرد را زان جهان خبر نبود

۳۵۹

در رهِ او سخن فروشی نیست

در رهش بهتر از خموشی نیست

۳۶۰

در مناجاتِ بی زبانان آی

هرچه خواهی بگوی ولب بگشای

۳۶۱

مرد معنی سخن ندارد دوست

زآنکه بوده است مغزها را پوست

۳۶۲

بگذر از قال و گفته‌های محال

ذرّه‌ای صدق بهتر از صد فال

۳۶۳

دانش آن خوبتر که بهربسیج

زو بدانی که می ندانی هیچ

۳۶۴

نیست از بهر آسمان ازل

نردبان پایه بِه ز علم و عمل

۳۶۵

پیر کز جنبش ستاره بود

گرچه پیر است شیرخواره بود

۳۶۶

دستِ پیر از ولایتِ دین است

این که گویند پیر پیر این است

۳۶۷

در جهانی که عقل و ایمان است

مردنِ جسم زادنِ جان است

۳۶۸

دشمن حق تن است خاکش دار

قبلهٔ حق دل است پاکش دار

۳۶۹

همه اندرز من به تو این است

که تو طفلی و خانه رنگین است

۳۷۰

مرگ را جوی کاندرین منزل

مرگ حق است زندگی باطل

۳۷۱

من ندیدم سلامتی زخسان

گر تو دیدی سلام من برسان

۳۷۲

راه مدین نرفته پیش شعیب

چند گردی به گردِ پردهٔ غیب

۳۷۳

آدمی را مدار خوار که عیب

جوهری شد میان رستهٔ غیب

۳۷۴

داعی خیر و شر درون تو اند

هر دو در نیک و بد زبون تو اند

۳۷۵

در رهِ خلق خوب و سیرت زشت

هفت دوزخ تویی و هشت بهشت

۳۷۶

در درون توهست از پی دین

صد هزار آسمان فزون ز زمین

۳۷۷

آدمی بهر بی غمی را نیست

پای در گل جز آدمی را نیست

۳۷۸

عرش و فرش زمان برای وی است

وین تبه خاکدان نه جای وی است

۳۷۹

بی روان شریف و جانی پاک

چه بود جسم جز که مشتی خاک

۳۸۰

جان دانا ز دین غذا سازد

چون نیابد غذا به مگذارد

۳۸۱

هرچه آن باعث عبث باشد

نز قدم دان که از حدث باشد

۳۸۲

تنت از چرخ و طبع دارد ساز

این و آن ساز خویش خواهد باز

۳۸۳

جانت حق داد و جاودان ماند

زانکه حق داده هیچ نستاند

۳۸۴

بندهٔ بطن و لذت شهوات

بتر از بندهٔ عزی ومنات

۳۸۵

خشم و شهوت خصال حیوانست

علم و حکمت کمال انسانست

۳۸۶

تا تو از آز و آرزو مستی

به خدا ار تو آدمی هستی

۳۸۷

رو قناعت گزین که طالع دون

در دو گیتی است با عذاب الهون

۳۸۸

نفخهٔ صور سور مردان است

هر که زان سور خورد مرد آن است

۳۸۹

روز دین دست دست رس نبود

نسبتِ کس شفیع کس نبود

۳۹۰

آدمی گرچه بر زمانه مه است

ز آدمِ خام دیوِ پخته به است

۳۹۱

آدمی سر به سر همه آهوست

ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست

۳۹۲

دل کند سخت جامهٔ نرمت

خورشِ خوش ز سر برد شرمت

۳۹۳

مرد نبود که گرد خود پوید

مرد راهِ نجاتِ خود جوید

۳۹۴

مرد را گر ز رزم بی مایه است

دامن خیمه بهترین دایه است

۳۹۵

اولین سدّه در رهِ آدم

بود نایِ گلو و طبلِ شکم

۳۹۶

چون خوری بیش پیل باشی تو

کم خوری جبرئیل باشی تو

۳۹۷

هر که بسیار خوار باشد او

دان که بسیار خوار باشد او

۳۹۸

باش کم خوار تا بمانی دیر

که اجل گرسنه است قوتش شیر

۳۹۹

چیست حاصل سویِ شراب شدن

اولش شر و آخر آب شدن

۴۰۰

چون کند عربده پی شکن است

ور سخاوت کند دروغ زن است

۴۰۱

هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست

با که گویم که چشم بینا نیست

۴۰۲

مرد را چون هنر نباشد کم

چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم

۴۰۳

تازی ار شرع را پناهستی

بولهب آفتاب و ماهستی

۴۰۴

بهر معنی است صورتِ تازی

نه بدان تا تو خواجگی سازی

۴۰۵

روح با عقل و علم داند زیست

روح را پارسی و تازی نیست

۴۰۶

این چنین جلف و بی ادب زانی

که تو تازی همی ادب دانی

۴۰۷

زیرکان را درین سرایِ کهن

هیچ غم خواره‌ای مدان چو سخن

۴۰۸

بی غرض پند همچو قند بود

با غرض پند پای بند بود

۴۰۹

از درِ تن که صاحب کله است

تا درِ دل هزار ساله ره است

۴۱۰

از درِ جسم تا به کعبهٔ دل

عاشقان را هزار و یک منزل

۴۱۱

خاص داند هزارو یک نامش

عام داند هزارو یک دامش

۴۱۲

پر و بال خرد ز دل باشد

تن بی دل جوالِ گل باشد

۴۱۳

باطنِ تو حقیقتِ دل تست

هرچه جز باطنِ تو باطل تست

۴۱۴

آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ

اندرو جز خدا نگنجد هیچ

۴۱۵

اصل هزل و مجاز دل نبود

دوزخ خشم و آز دل نبود

۴۱۶

پاره‌ای گوشت نام دل کردی

دل تحقیق را بحل کردی

۴۱۷

دل یکی منظری است ربانی

حجرهٔ دیو را چه دل خوانی

۴۱۸

اینت غبنی که یک رمه جاهل

خوانده شکل صنوبری را دل

۴۱۹

این که دل نام کرده‌ای به مجاز

رو به پیش سگان کوی انداز

۴۲۰

دل که با جاه و مال دارد کار

آن سگی دان و آن دگر مردار

۴۲۱

عامه دل در هوای جان بستند

زانکه از دستِ جهل سرمستند

۴۲۲

خاصه در عالم معاینه‌اند

همچو سیماب روی آینه‌اند

۴۲۳

همه دست نهال کن دارند

همه مرغ قفس شکن دارند

۴۲۴

عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ

خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ

۴۲۵

سگ درد پوستین درویشان

ورنه چرخ است بندهٔ ایشان

۴۲۶

آدمی را ز جاه بهتر چاه

سرکل را پناه دان ز کلاه

۴۲۷

درِ دل کوب تا رسی به خدای

چند گردی به گرد بام و سرای

۴۲۸

هیچ باشی چو جفت فردی تو

همه باشی چو هیچ گردی تو

۴۲۹

مرد آنست کو ز خود بجهد

پای بر آبروی خود بنهد

۴۳۰

آن نباشد ولی که چون سرخاب

رود از بهر آبروی بر آب

۴۳۱

گر بد و نیک و مهر و کین باشد

هر چه جز دین حجاب دین باشد

۴۳۲

نشوی بر نهاد خود سالار

به نماز و به روزهٔ بسیار

۴۳۳

زان که هرچند گرد بر گردی

زین دو هر لحظه خواجه تر گردی

۴۳۴

بی خودی ملک لایزالی دان

ملکتی نسیه نی که حالی دان

۴۳۵

صوفیانی که اهل اسرارند

در دلِ نار و بر سرِ دارند

۴۳۶

همه بی خانمان و بی زن و جفت

نه مقام نشست و معدن خفت

۴۳۷

رو چو زر بایدت سفیهی کن

ور سریت آرزو فقیهی کن

۴۳۸

تو به صفوِ صفات صوفی باش

خواه بصری و خواه کوفی باش

۴۳۹

مفلسی مایه ساز تا برهی

ورنه دارد ترا زمانه رهی

۴۴۰

زر نداری ترا چه گوید میر

خر نداری چه ترسی از خر گیر

۴۴۱

عشق با سربریده گوید راز

زانکه داند که سر بود غماز

۴۴۲

عشق هیچ آفریده را نبود

عاشقی جز رسیده را نبود

۴۴۳

عشق بی چار میخ تن باشد

مرغ دانا قفس شکن باشد

۴۴۴

طلب دُرّ وآنگهی کشتی

دُرّ نیابی نیت بدین زشتی

۴۴۵

عاشقان سر نهند در شبِ تار

تو برآنی که چون بری دستار

۴۴۶

عشق و مقصود کافری باشد

عاشق از کام خود بری باشد

۴۴۷

خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست

عالمِ پاک پاکبازی راست

۴۴۸

عشق را رهنمای و ره نبود

در طریقت سر و کله نبود

۴۴۹

پیش آن کس که عشق رهبر اوست

کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست

۴۵۰

عقل مردیست خواجگی آموز

عشق دردیست پادشاهی سوز

۴۵۱

مرد را عشق تاج سر باشد

عشق بهتر ز هر هنر باشد

۴۵۲

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کارِ بوعلی سیناست

۴۵۳

صفت عشق پوست داند پوست

عشق بی عین و شین و قاف نکوست

۴۵۴

بنه ار هیچ عشق آن داری

از میان آنچه در میان داری

۴۵۵

عشق مردان بود به راه نیاز

عشق تو هست سوی نان و پیاز

۴۵۶

در بهشت ارنه اکل و شربستی

کی ترا زین نماز قربستی

۴۵۷

من بلی گفته بر درش قایم

زان شدستم که اکلها دایم

۴۵۸

در جهانی چه بایدت بودن

که به نیکان توانش پیمودن

۴۵۹

هر که را سر به از کلاه بود

بر سر او کله گناه بود

۴۶۰

عقل چون نقش بست نفس سترد

عشق چون روی داد طبع بمرد

۴۶۱

نفس نقشی و عقل نقاشی

طبع گردی و عشق فراشی

۴۶۲

ای بسا شیر کان ترا آهوست

ای بسا درد کان ترا داروست

۴۶۳

بندگان را که از قدر حذر است

آن نه زیشان که آن هم از قدر است

۴۶۴

که کند با قضای او آهی

جز فرومایه‌ای و گمراهی

۴۶۵

زان همه کارهات بی نور است

کز تو تا نور راه بس دور است

۴۶۶

تلخ و شیرین همه چو زو باشد

زشت نبود همه نکو باشد

۴۶۷

هرکجابود ذکرِ او، تو چه‌ای

جمله تسلیم کن بدو تو چه‌ای

۴۶۸

جان و اسباب ازو عطا داری

پس دریغ از وی این چرا داری

۴۶۹

چند پرسی که بندگی چه بود

بندگی جز فکندگی چه بود

۴۷۰

هست در دین هزار و یک درگاه

کمترش آنکه بی تو باشد راه

۴۷۱

با قضا سود کی کند حذرت

خون مگردان به بیهده جگرت

۴۷۲

بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست

تا بدانی تو دشمنی یا دوست

حکایت

۴۷۳

داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ

چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ

۴۷۴

روز نیمی به آفتاب اندر

شب همه زان به رنج و تاب اندر

۴۷۵

بوالفضولی سؤال کرد از وی

چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی

۴۷۶

با دم سرد و چشمِ گریان پیر

گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر

۴۷۷

بر فلک زان مسیح سر بفراشت

که بدین خاک توده خانه نداشت

۴۷۸

چه کند روح پاک خانه ز ریح

فلک چارم است بام مسیح

۴۷۹

چندت اندوهِ پیرهن باشد

بُوکتِ این پیرهن کفن باشد

۴۸۰

تو به درزی شده به پیرهنت

گازر آن دم بکوفته کفنت

۴۸۱

وه که چون آمدی برون ز نهفت

بس که وا حسرتات باید گفت

و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ

۴۸۲

مَثَلَتْهست در سرایِ غرور

مَثَلَ یخ فروش نیشابور

۴۸۳

در تموز آن یخک نهاده به پیش

کس خریدار نه و او درویش

۴۸۴

یخ گدازان شده ز گرمی و مرد

با دلِ دردناک و با دَمِ سرد

۴۸۵

این همی گفت و اشک می‌بارید

که بسی ماندمان و کس نخرید

۴۸۶

قسمت روزگار آسانی

به سرِ روزگار اگر دانی

۴۸۷

چیست عقل، اول جهان دیدن

پس به حِسبت برین جهان ریدن

۴۸۸

مجلس وعظ رفتنت هوس است

مرگ همسایه واعظت نه بس است

۴۸۹

روز آخر ز چرخ پاینده

هم تو سایی و هم بس آینده

۴۹۰

هیچ نادیده عالم معنی

معرفت را چرا کنی دعوی

۴۹۱

شیر گرمابه دیدی از نقاش

باش تا شیر بیشه بینی فاش

۴۹۲

مرغ و حور از بهشت ابدان است

حکمت و دین بهشت یزدان است

۴۹۳

نبود جز جمال ایزد قوت

عاشقان را به جنت ملکوت

۴۹۴

تو چه دانی بهشت یزدان چیست

تو چه دانی که جنّت جان چیست

۴۹۵

کی برد شهوتت به راه بهشت

تات حور و قصور باید کشت

۴۹۶

از صفات سگی تهی کن رگ

ورنه در رستخیز، خیزی سگ

۴۹۷

چیست دنیا سرایِ آفت و شر

چون کلیدان ز اولی به دو در

۴۹۸

هست چون مار گرزه دولت دهر

نرم و رنگین و اندرون پر زهر

۴۹۹

شمش رنگین و هیچ جان نه درو

خوانش زرین و هیچ نان نه درو

۵۰۰

این جهان زان جهان نمودار است

لیک آن زنده اینت مردار است

۵۰۱

مُل همی خور به بوی گل به بهار

باش تا بردمد ز خاک تو خار

۵۰۲

شب سرخواب و روز عزمِ شراب

نکند جز که دین و ملک خراب

۵۰۳

تو هنوز این جهان چه دیدستی

زین جهان نام او شنیدستی

۵۰۴

هرکه از کردگار ترسنده است

خلق عالم ز وی هراسنده است

۵۰۵

دوزخی در شکم که این آز است

سگی اندر جگر که این راز است

۵۰۶

نه ز توحید بل ز شرک و شک است

که به نزد تو دین و کفر یک است

۵۰۷

در خرابی نشسته کاین چین است

رسمِ گبران گرفته کاین دین است

۵۰۸

از برون پاک و از درون ناپاک

کیست این هست صوفی چالاک

۵۰۹

مردم از زیرکان دژم نشود

مهر گر عقل بود کم نشود

۵۱۰

بغض کز سنتی بود دین است

مهر کز علتی بود کین است

۵۱۱

دوست را گر زهم بدری پوست

گر کند آه او نباشد دوست

۵۱۲

ور بگویی به دوست برجه هین

گویدت تا کجا بگو بنشین

۵۱۳

مرد را رهزنِ یقین باشد

هر قرینی که دونِ دین باشد

۵۱۴

شاخ بی برگ و میوه، خار بود

یار بی نفع و دفع مار بود

۵۱۵

مر ترا آن رفیق و یار آید

که به نیک و به بد به کار آید

۵۱۶

یار هم کاسه هست بسیاری

لیک هم کیسه کم بود یاری

۵۱۷

دوست خواهی که تا بماند دوست

آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست

۵۱۸

بد کسی دان که دوست کم دارد

زان بتر چون گرفت بگذارد

۵۱۹

از تقی دین طلب ز رعنا لاف

از صدف دُرّطلب ز آهو ناف

۵۲۰

آستین گر زهیچ خواهی پر

از صدف مشک جوی ز آهو در

۵۲۱

آن که از حسّ چشم و بینی وگوش

زان ببین زین ببوی و زان بنیوش

۵۲۲

نامد از گوش‌ها جهان بینی

نچشد چشم و نشنود بینی

۵۲۳

گرچه صد بار بازگردد یار

گردِ او باز گرد چون طومار

۵۲۴

آن طلب زو که داند و دارد

تا تو از وی، وی از تو نازارد

۵۲۵

خلق دشمن شود چو بگریزی

بد قرین گردی ار درآمیزی

۵۲۶

تا نباشی حریف بی خردان

که نکو کار بد شود ز بدان

۵۲۷

با بدان کم نشین که بد مانی

خو پذیر است نفسِ انسانی

۵۲۸

خوش خوی از بدخویان سترگ شود

میش چون گرگ خورد گرگ شود

۵۲۹

مهر پیوسته یک سواره بود

ماه باشد که با ستاره بود

۵۳۰

جفت خواهی خدای ندهد بار

فرد باشی خدای باشد یار

۵۳۱

هر که ما را نخواهد از همه دل

گر همه جان بود ز وی بگسل

۵۳۲

هر کجا داغ بایدت فرمود

چون تو مرهم نهی ندارد سود

۵۳۳

صحبت ابلهان چو دیگ تهی است

از درون خالی و برون سیهی است

۵۳۴

چون کتابی است صورت عالم

کاندرویست بند و پند به هم

۵۳۵

صورتش بر تن لئیمان بند

صفتش بر دلِ حکیمان پند

۵۳۶

دعوی دوستیت با معبود

پس طلبکار لذت و مقصود

۵۳۷

تو به گوهر ورای دو جهانی

چه کنم قدر خود نمی‌دانی

۵۳۸

آخشیجان گنبدِ دوار

مردگانند زندگانی خوار

۵۳۹

گوشه‌ای گیر زین جهان مجاز

توشهٔ آن جهان درو می‌ساز

۵۴۰

عالم طبع و وهم و حس و خیال

همه بازیچه‌اند و ما اطفال

۵۴۱

غازیان طفل خویش را پیوست

تیغِ چوبین از آن دهند به دست

۵۴۲

که چو آن طفل مرد کار شود

تیغِ چوبینش ذوالفقار شود

۵۴۳

این همه نقش دانی از پی چیست

تا به هستی رسی بدانی زیست

۵۴۴

آدمی بی خبر ستور بود

گرچه دارد دودیده کور بود

۵۴۵

به خدای ار بود ز بهر شرف

ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف

۵۴۶

هادیِ ره به جز هدایت نیست

وان طریق اندران ولایت نیست

۵۴۷

این جهان در حلی و حله نهان

گنده پیریست زشت و گنده دهان

۵۴۸

صد هزاران چو تو به آب برد

تشنه باز آورد که غم نخورد

۵۴۹

تو مکن کار جز به دستوری

مرگ اگر ره زند تو معذوری

۵۵۰

علم دانی ولیک علم حیل

گنج داری ولیک سیم دغل

۵۵۱

کی شود مایهٔ نشاط و سرور

هم در انگور شیرهٔ انگور

۵۵۲

بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است

منزلت دور و هم خرت لنگ است

۵۵۳

با رفیقان سفر مقر باشد

بی رفیقان سفر، سقر باشد

۵۵۴

بس نکو گفته اند هشیاران

خانه را زاد و راه را یاران

۵۵۵

دوست را کس به یک بدی نفروخت

بهرکیکی گلیم نتوان سوخت

۵۵۶

چند گویی ز چرخ و مکرو فنش

به خدای ار کری کند سخنش

۵۵۷

زیر این چرخِ گنبد دوار

هست دی با بهار و گل با خار

۵۵۸

آنچه ار کانی آنچه گردونی است

زان جهان پوست‌هایِ بیرونی است

۵۵۹

مرد تا درجهان دین نرسد

از گمان در ره یقین نرسد

۵۶۰

به خدای ار به زیر چرخ کبود

چون منی بود و هست و خواهد بود

۵۶۱

هزل من هزل نیست تعلیم است

بیت من بیت نیست اقلیم است

۵۶۲

من نه مرد زن و زر و جاهم

به خدا گر کنم وگر خواهم

۵۶۳

خلق را جمله صورتی انگار

هیچ از هیچ خلق طمع مدار

۵۶۴

زحمت خود ز اهل عصر بکاه

هرچه خواهی ز خالق خود خواه

فی التمثیل

۵۶۵

آن شنیدی که بود پنبه زنی

مفلس و قلتبانش خواند زنی

۵۶۶

گفت کای زن مرا به نادانی

مفلس و قلتبان چرا خوانی

۵۶۷

چه بود جرم من چو باشم من

مفلس از چرخ و قلتبان از زن

۵۶۸

سلوتی نیست خلق را از کس

سلوتِ روح خلوت آمد و بس

۵۶۹

خوش سخن باش تا امان یابی

وقت گفتن خلاصِ جان یابی

۵۷۰

هر کجا هست پادشاهیِ دل

چه بود ملک و ملک مشتی گل

۵۷۱

این کُره را که نام کردی خویش

هر یکی کژدمند با صد نیش

۵۷۲

این مثل را مگر نداری سست

که اقارب عقاربند درست

۵۷۳

از جفا زشتگوی یکدگرند

وز حسد عیبجویِ یکدگرند

۵۷۴

دوست جوی از برادران بگسل

که برادر کند پر آذر دل

۵۷۵

تا پدر زنده با تو دمساز است

چون پدر مرد با تو انباز است

۵۷۶

گر دو نیمه کنی برو سیمت

ورنه در دم کند به دو نیمت

۵۷۷

پور و فرزند بد بود به دو باب

زنده مالت برند و مرده ثواب

۵۷۸

جهل باشد عدوت پروردن

از پیِ رنجِ دل جگر خوردن

۵۷۹

ور بود خود نعوذباللّه دخت

کار خام آمد و تمام نه پخت

۵۸۰

بر کس ایمن مباش زان پس تو

که نیابی امین برو کس تو

۵۸۱

آنکه از بودِ اوت عار آید

پیِ دخترت خواستگار آید

۵۸۲

هر که را دختر است خانه نژاد

بهتر از کور نبودش داماد

۵۸۳

ور ترا خواهر آورد مادر

شود از وی سیاه روی پدر

۵۸۴

مرد بیگانه گردد از خانه

خانه‌ات پر شود ز بیگانه

۵۸۵

گشته معروف هر گه و هر جای

کیست این مر مراست خواهرگای

۵۸۶

کرد باید زن ای ستوده سیر

لیک از خانِمان خویش به در

۵۸۷

اشتقاقش ز چیست دانی زن

یعنی این قحبه را به تیر بزن

۵۸۸

آنکه عم تو وآنکه خال تو اند

همه در خون جاه ومال تواند

۵۸۹

عم که بدگو و پر ستم باشد

عم نباشد که درد و غم باشد

۵۹۰

دلِ اهل خرد ستم نکشد

عاقل اندوه خال و عم نکشد

۵۹۱

چون زرت باشد از تو جوید رنگ

چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ

۵۹۲

خواجهٔ تو قناعت تو بس است

صبر وهمت بضاعتِ تو بس است

۵۹۳

باز اگر خویش باشدت صوفی

او خود از هیچ روی لایِوْفِی

۵۹۴

اندر افکنده در دو خانه خروش

یک رمه دلق پوش زرق فروش

۵۹۵

پارسا صورتانِ مفسدکار

باز شکلان ولیک موش شکار

۵۹۶

ور بود خود فقیه خویشاوند

آنگه از مکر و حیله بینی بند

۵۹۷

بد بد است ارچه نیکدان باشد

سگ سگ است ارچه سرشبان باشد

۵۹۸

تا که را باز خشک ریش کند

تا که بر ریش او سریش کند

۵۹۹

تو مکن دعوی توانایی

با چنین ظالمی که بر نایی

۶۰۰

اصل دین چون عَلَم بلند کند

برچنین اصل ریشخند کند

۶۰۱

نبود روز حشر نوبت طین

نوبت دین بود به یوم الدین

۶۰۲

تخم‌هایی که شهوتی نبود

برِ آن جز قیامتی نبود

۶۰۳

چه کنی خویشی کسی که عیان

ببرد آبت ار نیابد نان

۶۰۴

دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست

چه بوی آن آن که آن تو نیست

۶۰۵

بیش ازین بس که بود چرخ کبود

زین سپس نیز بس که خواهدبود

۶۰۶

بر وفایِ زمانه کیسه مدوز

بگذرانش به قوت روز به روز

۶۰۷

چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس

هر چه زین بگذرد هوا و هوس

۶۰۸

چو دهی از پی گذرگه سِفل

خرد پیر خود به کودک طفل

۶۰۹

بندهٔ زن شدن به شهوت و مال

پس برو حکم کردن اینت محال

۶۱۰

جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است

گلِ رعنا دو روی بدعهد است

۶۱۱

زان که دارد به سوی حمدان رای

حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای

۶۱۲

آورد کدخدای را به گله

نان بازار و خانهٔ به غَلَه

۶۱۳

به رهی گر کنی به فردی خو

از خوش و ناخوشی و زشت و نکو

۶۱۴

ای رسول خدای بی همتا

از پی امتّت ز بهر خدا

۶۱۵

در مدینه ز خاک سربردار

تا ببینی که کیست بر سرِ دار

۶۱۶

دین فروشان گرفته منبر تو

زار گشته شُبَیر و شبر تو

۶۱۷

ای خداوند فرد بی همتا

حرمت این رسول راه نما

۶۱۸

که مرا زین گروه برهانی

تا گذارم جهان به آسانی

۶۱۹

تو سنا داده‌ای سنایی را

تا بدیدم رهِ رهایی را

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۱

نظرات

user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۲۶ - ۲۰:۲۴:۳۱
416- دل یکی منظری است ربانی - حجرهٔ دیو را چه دل خوانی  417- اینت غبنی که یک رمه جاهل - خوانده شکل صنوبری را دل  418- این که دل نام کرده‌ای به مجاز - رو به پیش سگان کوی انداز  [یزدانپناه عسکری] دل  یک  نقطه ربّـانیست -  سرچشمه فیض کبریائیست      دل مُدرک اسمای الهیست – گوهر عمق بحر آشنائیست مجموعه ی اسـرار خدائیست – نیروی همسویی و انسجامیست 9:24