رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی

نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانسته‌اند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:

۲

نظر به جانب او بی نظر توان کردن

حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است

۳

ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان

که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است

۴

از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت

آن بنده که در چشم خریدار درآمد

۵

آن شیخ که از خانه به بازار نمی‌رفت

مست است به حدی که رهِ خانه نداند

۶

پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری

مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند

۷

به هرکس می‌رسد عاشق دل دیوانه می‌جوید

دلش را آشنا برده است و ازبیگانه می‌جوید

۸

غم عالم پریشانم نمی‌کرد

سرِ زلف پریشان آفریدند

۹

نمی‌ترسید از دوزخ شفایی

غم جان سوزِ هجران آفریدند

۱۰

به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت

بهانه‌ای که توان از من انتقام کشید

۱۱

مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند

رفتیم در کنار و سخن در میان بماند

۱۲

این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد

ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد

۱۳

می‌راندم از ناز چو مرغی که به بازی

پایش بگشایند پریدن نگذارند

۱۴

غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی

از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس

۱۵

به شغل عاشقی غم‌های عالم رفت از یادم

چه می‌کردم اگر کاری چنین پیدا نمی‌کردم

۱۶

زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو

از همه کاری چو درمانی توکل می‌کنی

مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت

۱۷

نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ

ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ

۱۸

اَبَداً لایقاً بالایِهِ

کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ

۱۹

گر ثنایی سزای او باشد

از لبِ کبریایِ او باشد

۲۰

فکرت جان و دل چه اندیشد

خاطرِ آب و گل چه اندیشد

۲۱

در ثنایش که کارِ امکان نیست

در هوایش که حد عرفان نیست

۲۲

عقل عاجز شود که لا اُحصی

نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی

۲۳

باطن و ظاهر اول و آخر

همه جا غایب از همه حاضر

۲۴

اولی نه که سابقش قدم است

وآخری نه که لاحقش عدم است

۲۵

این سخن خود سزای او نبود

جای اینگونه گفتگو نبود

۲۶

بر وی اطلاق و چند و چون ستم است

جَلْشأنه بری ز کیف و کم است

۲۷

کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او

لا و اِلّا گواهِ وحدت او

۲۸

کفر و دین خاکروب این راه‌اند

تشنه بی دلو بر سر چاه‌اند

۲۹

کفر غافل که در عبارتِ اوست

بی خبر لا که هست طاعتِ اوست

۳۰

می‌کند بر یگانگیش ندی

وصف لم یولدی و لم یلدی

۳۱

گر برهمن وگر خداخوان است

روش زی بارگاه سلطان است

۳۲

ای حجاب رخت نقابِ ظهور

پردهٔ هستی‌ات تجلی نور

۳۳

ما و هل را به حضرتت ره نه

هیچ کس از تو جز تو آگه نه

۳۴

قدم از خویش چون نهادی پیش

جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش

۳۵

ای تو در جلوه‌گاهِ یکتایی

هم تماشا و هم تماشایی

فِی المناجات

۳۶

در رهت عقل پیش پای ندید

قدمی چند رفت و برگردید

۳۷

چون اصولی ز دور کرد نگاه

ورقی چند دید کرد سیاه

۳۸

عشق چون مشعل یقین افروخت

اوّلش دفتر خیال بسوخت

۳۹

عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت

بر سر حرف اولش انگشت

۴۰

هرکه را سر به جیب عرفان است

از تو بر تو هزار برهان است

۴۱

معرفت کی ز قال می زاید

رهبر کور کور کی شاید

۴۲

حبس در دام احتمالِ همه

موم در دست قیل و قال همه

۴۳

برگ این راه را ز اهل کمال

دیده بستان نه پای استدلال

۴۴

به خیالش رسید نتوانی

قدم دل مگر بجنبانی

در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات

۴۵

مبدء اصل و فرع جل جلال

همدم خویش بود در آزال

۴۶

خویشتن را به خویشتن می‌دید

عشق با روی خویش می‌ورزید

۴۷

هیچ در سر هوایِ سیر نداشت

احتیاج ظهور غیر نداشت

۴۸

بس که مغرور بود و بی پروا

از دو عالمش بود استغنا

۴۹

جوش زد چون کمالِ اسمائی

حسن شد طالب تماشایی

۵۰

شوق نگذاشت حسن را مستور

جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور

۵۱

چون صفات مقابل باری

متقاضی شوند در کاری

۵۲

آنچه اکمل بود ز پیش برد

از میان مدعای خویش برد

۵۳

ز آتش آن مایهٔ صفات کمال

بود چون منبع جمال و جلال

۵۴

وین دو را حکم بود دیگرگون

در ظهور و خفا بروز و کمون

۵۵

دوست دارد خفا جلالیت

رو به عاشق نما جمالیت

۵۶

بر خفا بود چون ظهور اشرف

که ز تاریکی است نور اشرف

۵۷

رحمتش سبق یافت بر غضبش

یافت عشق آنچه بود در طلبش

۵۸

تا زبردستی وجود بود

نیستی زیردست بود بود

۵۹

گفت احببت تا زحُبِّ ظهور

پی بری سوی آن شرف به شعور

۶۰

این صفت‌ها چو لازمِ ذاتند

بین اندر مقام اثباتند

۶۱

گر یکی بر یکی شود غالب

مطلب خوش را شود طالب

۶۲

آن دگر بالتمام مخفی نیست

نقص در شأن حق تعالی نیست

۶۳

گر بود یک دو فرد انسانی

تحت اسماء ضِدّ ربانی

۶۴

نبود آن دو را به هم الفت

از دو سو تا ابد بود کلفت

۶۵

تربیت گر نه این چنین باشد

کارِ این هر دو عکس این باشد

۶۶

چون شود بنده‌ای به لطف ازل

مظهر لطف المعزّ به مثل

۶۷

هر که زی او رود به صدق و نیاز

یابد او نیز همچو او اعزاز

۶۸

آن نبینی که پرتوِ مهتاب

چون بتابد بر آینه یا آب

۶۹

صیقلی گر بود مقابل او

گیرد آن نور نقش در دل او

۷۰

همچنین نور نیّرِ ازلی

چون فتد بر دلِ خفی و جلی

۷۱

آنکه هم جعل اوست آب وگلش

روشنی گیرد از فروغِ دلش

۷۲

بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت

هست بر قدر پایهٔ همت

۷۳

هرکه با صبح هم نشین باشد

نورِ دلت در آستین باشد

۷۴

ور بود انتظام او با شام

همچو شب رویِ دل کند شب فام

در مناجات حضرت باری تعالی

۷۵

ای به مغز خرد زده اورنگ

خویش را گنج داده در دلِ تنگ

۷۶

در دو عالمت نیست گنجایی

جز دلِ عاشقان شیدایی

۷۷

مغز را عقل و دیده را نوری

در نقابِ ظهور مستوری

۷۸

حضرت عشق آفریدستی

وز دو عالمش برگزیدستی

۷۹

خانهٔ دل چو شد تمام و کمال

گستریدی درو بِساط جمال

۸۰

یعنی این خلوت خدایی ماست

حرمِ خاص کبریاییِ ماست

۸۱

نیستی را بجز تو هست که کرد

شب و روز و بلند و پست که کرد

۸۲

برتر از کار این جهانی تو

حاشَ للسّامعین نه آنی تو

۸۳

هر کسی در خیالِ داورِ خویش

صورتی ساخته است در خورِ خویش

۸۴

چون شود مغزِ معرفت بی پوست

همه دانند کاین قفاست نه روست

۸۵

هر چه گفتند و هر چه می‌گویند

همه راهِ خیال می‌پویند

فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب

۸۶

ای درون و برون ز تو لبریز

عشقت از خاک تیره وجد انگیز

۸۷

در نقاب ظهور مستوری

بس که نزدیک گشته‌ای دوری

۸۸

تو نهانی و شوق دیدارت

این چنین گرم کرده بازارت

۸۹

غم پنهانی تو دزدیده

سینه از سینه دیده از دیده

۹۰

نالهٔ مست ترانهٔ غم تو

خاطرم وجد خانهٔ غم تو

۹۱

داغ عشق تو خانه زاد دلم

نرود یار تو ز یاد دلم

۹۲

شوق تو چون فزون کند دردم

گرد هر موی خویشتن گردم

۹۳

ظاهر وباطن از تو درد آمیز

همه جا خالی از تو و لبریز

۹۴

ای توصهبایِ ساغرِ همه کس

نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس

۹۵

ملک توحید را تو پادشهی

خاصهٔ تست لا شریک لهی

۹۶

ذات پاکت که ارفع از پستی است

محض هستی است گرچه نه هستی است

فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته

۹۷

یک زبان بینی و سخن بسیار

یک نسیم است و موج در تکرار

۹۸

هر زمانیش جلوه‌ای دگراست

لیک چشم علیل بی خبر است

۹۹

بخل در مبدء حقیقت نیست

دو تجلی به یک طریقت نیست

۱۰۰

آب در بحر بی کران آبست

چون کنی در سبو همان آبست

۱۰۱

هست توحید مردم بی درد

حصرِ نوعِ وجود در یک فرد

۱۰۲

لیک غیر خدایِ جل و جلال

نیست موجود نزد اهل کمال

۱۰۳

هر که داند بجز خدا موجود

هست مشرک به کیش اهلِ شهود

۱۰۴

وحدت خاصهٔ شهود اینست

معنیِ وحدتِ وجود این است

۱۰۵

حق چو هستی بود به مذهب حق

غیر حق نیستی بود مطلق

۱۰۶

نیستی را وجود کی باشد

بهره‌ور از نمود کی باشد

۱۰۷

ذات در مرتبه مقدم ذات

بی‌نیاز است ز اعتبار صفات

۱۰۸

وحدتِ بحت بی کم و چه و چون

ز اعتبارات وهمی است مصون

۱۰۹

آنکه از اعتبار هر جهتی

متصف می‌شود به هر صفتی

۱۱۰

چون به خود عرض حسن خویش کند

هر زمان وصفِ خویش بیش کند

۱۱۱

دیده ور شو به حسن لم یزلی

گو ز غیرت بتاب معتزلی

۱۱۲

بعدِ کان مایهٔ وبال بود

سبلِ چشم اعتزال بود

۱۱۳

ارنی گوی باش همچو کلیم

لیک ناری ز لن ترانی بیم

۱۱۴

لن ترانی چه از سرِناز است

درِامید همچنان باز است

۱۱۵

لن ترا مهر بر لب ادب است

مر مرا تازیانهٔ طلب است

۱۱۶

این غرور است لایق گله نیست

که بجز امتحان حوصله نیست

۱۱۷

آنکه سرمستِ جام دیدار است

لا به چشمش نعم پدیدار است

۱۱۸

آن زمان بزم قرب را شایی

کت برانند پیشتر آیی

۱۱۹

نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است

لیک چشمت به روی تاریکی است

۱۲۰

می‌کند با لقاش روی به رو

دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو

۱۲۱

آنکه باشد به گاه گفت و شنید

به تو نزدیکتر ز حبل ورید

۱۲۲

به چه بیگانگی ازو دوری

قدمی پیش نه که مهجوری

۱۲۳

چشمت از آفتاب خیره شود

کی بر آن آفتاب چیره شود

۱۲۴

چهرهٔ آفتاب خود فاش است

بی نصیبی گناه خفاش است

۱۲۵

دیده از آفتاب پر سازی

چشم خفاش گر بیندازی

۱۲۶

چشمِ خودبین خدای بین نشود

حنظل از سعی انگبین نشود

۱۲۷

دیده کو خویش را نمی‌بیند

هیچ دانی چرا نمی‌بیند

۱۲۸

قربِ بسیار مایهٔ دوریست

وصلِ بی حد دلیل مهجوریست

۱۲۹

آن نبیی که از پی ابصار

اندکی دوریت بود ناچار

۱۳۰

آینه پای تا به سر بصر است

لیک از عکسِ خویش بی خبر است

۱۳۱

می‌کند جلوه در هزار لباس

چه کند چون نه‌ای لباس شناس

۱۳۲

چون نداری نشانه‌ای از ذات

می شوی گم در ازدحامِ صفات

۱۳۳

زان گرفتار دامِ وسواسی

که به هر کسوتیش نشناسی

۱۳۴

تو نظر کن به حسنِ روزافزون

منگر بر لباس گوناگون

۱۳۵

گر به چشمِ شهود بنشینی

هر چه بینی نخست او بینی

۱۳۶

مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز

اندکی دیر می‌رسد آواز

۱۳۷

روز شوق تو چون زیاده شود

خود به خود بر تو درگشاده شود

۱۳۸

آن زمان بر رخ طلب خندی

کش ببینی و چشم بربندی

۱۳۹

نه که نادیده چشم بگشایی

که به نامحرمانش بنمایی

در نعت حضرت ختمی پناهؐ

۱۴۰

بر جبین دارم از خود نسبی

داغِ طوع محمد عربیؐ

۱۴۱

نقش هستیم چون برآمد راست

احمد احمد زبند بندم خاست

۱۴۲

هیچ کس را چو او ندارم دوست

که سزاوار دوستاری اوست

۱۴۳

زده در پیشگاهِ آگاهی

کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی

۱۴۴

بود بزم یگانگی را شمع

شد از آتش مقام جمع الجمع

۱۴۵

بوده از وحدت جلالی او

ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او

۱۴۶

هرچه گفت از شهود مطلق گفت

مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت

۱۴۷

بی نیازیش گردِ امکان شوی

فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی

۱۴۸

مهر او چون زمشرقِ آدم

ساخت روشن تمامی عالم

۱۴۹

هریک از انبیا چو سایهٔ او

می‌نمودند پایه پایهٔ او

۱۵۰

رفته رفته بلند می‌گردید

تا به نصف النهارِ عدل رسید

۱۵۱

یافت در اعتدالِ نفسانی

غایتِ استوایِ روحانی

۱۵۲

سایه در خط استوا نبود

ظلمتِ سایه زو روا نبود

۱۵۳

آنکه جسمش تمام جان باشد

روح پاکش ببین چه سان باشد

۱۵۴

کی کند روح سایه انگیزی

مگرش با گلی بیامیزی

۱۵۵

بر سر خلق بود ظلّ اللّه

سایه را سایه کی بود همراه

در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ

۱۵۶

بعد حمدِ محمد آنکه ولی است

ثالث خالق و رسول علی است

۱۵۷

عقل و برهان و نفس هرسه گواست

کین دو را غیر او سیم نه رواست

۱۵۸

چون گروهی یگانه‌اش دیدند

به خداییش می‌پرستیدند

۱۵۹

حبّذا مایه‌ای بلند کمال

که شود مشتبه به حق متعال

۱۶۰

دید معبود را به دیدهٔ جان

نپرستید تا ندید عیان

۱۶۱

معبد از مقصدش نبد خالی

بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی

۱۶۲

ساختی با خدا چو بزمِ حضور

جامهٔ تن ز خود فکندی دور

۱۶۳

پر به سودای تن نکوشیدی

گاه کندی و گاه پوشیدی

۱۶۴

در نماز آن چنان ز جا رفتی

که دعاوار بر هوا رفتی

۱۶۵

بود غفلت ز سلخِ پیکانش

که به تن بود آن نه برجانش

۱۶۶

خندق آسا به روز بدر و حنین

ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین

۱۶۷

گرد شرک ازوجود چون رفتی

هر دم اللّه اکبری گفتی

۱۶۸

به هوا روز چون نگشت شبش

شد خیو آب آتشِ غضبش

۱۶۹

چون هوای شکستِ عزّی کرد

مصطفی کتف خویش کرسی کرد

۱۷۰

آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی

نقش پای علی است تا دانی

۱۷۱

بر کمالات او بود برهان

حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ

۱۷۲

متحد با نبی است در همه چیز

جز نبوت که اوست اصل تمیز

۱۷۳

اشجع و اصلح، افضل و اکرم

از همه اعدل از همه اعلم

۱۷۴

نَفَسی از سرِ هوا نزدی

بی عبودیت خدا نزدی

۱۷۵

غذی از مغز معرفت کردی

روزی از سفرهٔ غنا خوردی

۱۷۶

در لیالی چو شمع قائم بود

چون فرشته مدام صائم بود

۱۷۷

بنده او بود و دیگران خلقند

والهٔ حلق و بستهٔ دلقند

۱۷۸

بی مدیحش نمی‌زنم نفسی

لیک نتوان شناخت قدرِ کسی

۱۷۹

که نهفتند حالتش امت

نیمی از بیم ونیمی از خست

۱۸۰

سائلی در نماز اگر دیدی

خاتمش در رکوع بخشیدی

۱۸۱

یکی از فضل او غدیرخم است

دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست

۱۸۲

در شب غارِ ثور زوج بتول

خفت آسوده بر فراش رسول

۱۸۳

حفظ از کید دشمنانش کرد

جان خود را فدایِ جانش کرد

۱۸۴

خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین

اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین

۱۸۵

بد سرِ مصطفاش بر زانو

سجده ناکرده مهر رفته فرو

۱۸۶

دعوتش را کریم اجابت کرد

رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد

در بیان فضائل و خلافت انسان کامل

۱۸۷

از سَلُونی حدیث چون گفتی

گردِ جهل از جهانیان رُفتی

۱۸۸

ای تو آئینهٔ تجلی ذات

نسخهٔ جامعِ جمیع صفات

۱۸۹

درنمودِ تو ذات مستور است

ذاتِ مخفی صفات مذکور است

۱۹۰

هم تو مخصوص لطف کَرَمنا

هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء

۱۹۱

خلقت ایزد به صورت خود کرد

دست ساز محبت خود کرد

۱۹۲

دادت از جامه خانهٔ تکریم

خلقت خاص احسن التقویم

۱۹۳

جز تو کس قابل امانت نیست

وان امانت به جز خلافت نیست

۱۹۴

زان ترا کار مشکل افتاده است

که صفاتت مقابل افتاده است

۱۹۵

این ظلومی چو ازتو یافت حصول

لقبت کرد کردگار جهول

۱۹۶

تا ابد زین خطر ملومی تو

هم جهولی و هم ظلومی تو

۱۹۷

به تو از ملک ماه تا ماهی

نامزد شد خلیفة اللهی

۱۹۸

مرحبا ای خلیفة الرّحمن

حبّذا ای ودیعة السّبحان

۱۹۹

افضل از زمرهٔ ملک ز آنی

که ولایت به توست ارزانی

۲۰۰

معتدل بود چون مزاج جهان

از وجود تو یافت در تن جان

۲۰۱

زنده از توست شخص عالم پیر

گر نمانی تو می‌نماند دیر

۲۰۲

تا ترا پردهٔ تو ساخته‌اند

عالم از کردهٔ تو ساخته‌اند

۲۰۳

هرچه در آسمان گردان هست

در تو چیزی مقابل آن هست

۲۰۴

نسخهٔ عالم کبیر تویی

گرچه در آب و گل صغیر تویی

۲۰۵

کبریایِ تو از ره دگر است

از تو جزوی جهان مختصر است

۲۰۶

جنس عالی یکان یکان منزل

طی کند تا رسد سویِ سافل

۲۰۷

غایت این تنزل انسان است

برزخی بر وجوب امکان است

۲۰۸

وحدت از مطلعت هویدا شد

در تو گم گشت و از تو پیدا شد

۲۰۹

ابتدای ظلام کثرت تو

وانتهای صباح وحدت تو

۲۱۰

گر شب کثرتی و بس تاری

مطلع الفجر هم تویی باری

۲۱۱

خویشتن را نکرده‌ای غربال

زانی از خود فتاده در دنبال

۲۱۲

خویش را گر ز خود فرو بیزی

به دو چنگال در خود آویزی

۲۱۳

تو امانت نگاهدار حقی

سرّ بپوشان که رازدار حقی

۲۱۴

آنکه جوییش آشکار و نهفت

خویشتن را به پردهٔ تو نهفت

۲۱۵

اندرین پرده بایدش نگری

که خوش آینده نیست پرده دری

۲۱۶

آن که شوقت براش در بدر است

از تو پنهان به خانهٔ تو در است

۲۱۷

دل که جا داده‌ایش در سینه

در کف اوست همچو آیینه

۲۱۸

در تو انوار خویش می‌بیند

عکس رخسار خویش می‌بیند

۲۱۹

تو که آیینهٔ جمال ویی

از چه محروم از کمال ویی

۲۲۰

از رخ خویش پرده کن یک سوی

گلی از روی آفتاب بشوی

۲۲۱

از تو تا آنکه طالب آنی

یک دو گام است و تو نمی‌دانی

۲۲۲

هم متاعی و هم خریداری

با خودت هست طرفه بازاری

تصاویر و صوت

تذکرهٔ ریاض العارفین به کوشش مهرعلی گرکانی - رضاقلی خان هدایت - تصویر ۳۶۴

نظرات

user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۰۷ - ۱۲:۰۹:۴۸
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او / لا و اِلّا گواهِ وحدت او [ادراک و موجودیت انسان در راستای حقیقت همسویی با هستی تحقق می‌یابد.]