
ادیب صابر
شمارهٔ ۱۱
۱
بر سپهر نیکویی رویش چو مه خرمن زده است
آتش عشق آن مه خرمن زده در من زده است
۲
نام من در عشق او گشته است خرمن سوخته
تا سر زلفش ز عنبر گرد مه خرمن زده است
۳
کوته است از دامن عقل و صبوری دست من
تا مرا سودای آن مه دست در دامن زده است
۴
عشق شورانگیز او زد راه دین و دل مرا
گرچه او را دوست خواندم زخم چون دشمن زده است
۵
پیش تیر عشق او از صبر جوشن ساختم
روز صبرم تیره شد تا تیر بر جوشن زده است
۶
دیده ام روشن به رویش بود و اکنون باد سرد
خاک نومیدی مرا در دیده روشن زده است
۷
گرچه هر دم زان دل بی رحم او آهی زنم
رحم ناید در دلش گویی دل از آهن زده است
نظرات