ادیب صابر

ادیب صابر

شمارهٔ ۵۱

۱

به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی

ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی

۲

زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد

مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی

۳

تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن

ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی

۴

ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی

نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی

۵

چه بد عهدی است کآوردی ز عهد عشق بر گشتن

نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی

۶

مراگویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم

چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی

۷

جمال جمله عالم، تو داری ازهمه خوبان

همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی

۸

میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم

و گر او بر فلک باشد تو اندر شهر ما باشی

تصاویر و صوت

نظرات