ادیب صابر

ادیب صابر

شمارهٔ ۴۰

۱

ای دریغا که عهد برنایی

عهد بشکست و جاودانه نماند

۲

از زمانه غرض جوانی بود

لیکن از گردش زمانه نماند

۳

آب معشوق را زمانه بریخت

کاتش عشق را زبانه نماند

۴

زان همه عیش ها که ما کردیم

بهره ما به جز فسانه نماند

۵

زان همه کامها که ما راندیم

جز وبال اندر آن میانه نماند

۶

تا کمانی گرفت قامت ما

تیر امید را نشانه نماند

۷

بر دل از بیم تازیانه مرگ

طمع اسب و تازیانه نماند

۸

در سر از سهم گور خانه تنگ

هوس بوستان و خانه نماند

۹

چون به پیری رسید نوبت عمر

نوبت توبه را بهانه نماند

۱۰

چند خواهی شنید از این و از آن

که فلان رفت و آن فلانه نماند

۱۱

هم یکی روز آن تو شنوند

که فلان خواجه یگانه نماند

۱۲

ای بسا سرکشان که در سرشان

نعمت و ناز خسروانه نماند

۱۳

خانه پر دانه های در کردند

زان همه دانه نیم دانه نماند

۱۴

قصر شاهان خراب گشت همه

در و درگاه و آستانه نماند

۱۵

آسمانه بر آسمان بردند

آسمان ماند و آسمانه نماند

۱۶

در جهان هیچ دل مبندکه آنک

دل در او بست شادمانه نماند

تصاویر و صوت

نظرات