
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۷۴
۱
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
۲
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
۳
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
۴
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
۵
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
۶
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
۷
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
۸
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
۹
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
۱۰
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
نظرات