صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۳۱

۱

مرا نشان نظر باشد از نگار دگر

چرا ورای خیال تو نیست کار دگر

۲

به یادگار تو زخمم به دل رسید و خوشم

که ماند تیر تو درسینه یادگار دگر

۳

به یک خدنگ شکار افکنی که چون تو شنید

که هر قدم به زمین افکند شکار دگر

۴

در آی فصل بهارم به باغ و رخ بگشای

که از جمال توام بشکفد بهار دگر

۵

به خاک راه تو ریزم روان و حیف خورم

که نیست جان دگر تا کنم نثار دگر

۶

به یک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم

اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر

۷

ز بی قراری زلفت بس این که هرنفسی

به بی قراری ما می دهد قرار دگر

۸

به طرف چشمه ی چشمم خرام و جای گزین

که نیست لایق سرو تو جویبار دگر

۹

بیان شوق به پایان نمی رسد همه عمر

درین رساله مشروح و صد هزار دگر

۱۰

زدی نه لاف وفا با تو اینقدر به گزاف

اگر صفایی دل داده راست بار دگر

تصاویر و صوت

نظرات