
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۴۹
۱
به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش
نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش
۲
چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق
که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش
۳
اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من
ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش
۴
ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد
مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش
۵
فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا
نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش
۶
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش
۷
مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش
۸
زمام ناقه اگر در کف است لیلی را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش
۹
مرا سری است صفایی که بسپرم روزی
سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش
نظرات