
صفایی جندقی
شمارهٔ ۵۸
۱
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
۲
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
۳
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
۴
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
۵
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
۶
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
۷
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
۸
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
۹
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
۱۰
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
نظرات