صفایی جندقی

صفایی جندقی

بخش ۲

۱

داشت شاه تشنه کامان دختری

دختری خورشید رخ فرخ فری

۲

اختری فرخنده کی فردوس فال

کش به دامان پروریدی ماه و سال

۳

و آن رقیه نامش ناکامی صغیر

کآمدی از لب هنوزش بوی شیر

۴

با وجود کودکی آن مستمند

بازویش در بند وگردن در کمند

۵

از نوای ناله ی بیگاه و گاه

شد درای کاروان در عرض راه

۶

عمر بس کوتاه و اندوهش دراز

ساز بی برگیش خوش با برگ ساز

۷

در صبی گیسویش از غم شد سفید

شام عیدش صبح عاشورا دمید

۸

دست بردش زد خزان ها بر بهار

سوختی پیش از شکفتن برگ و بار

۹

هر قدم جای تسلی سیلی اش

از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش

۱۰

از زمین نینوا تا باب شام

باب جستی زان اسیران گام گام

۱۱

از پدر هر لحظه کردی گفتگوی

گفتگویی ناف تا لب جستجوی

۱۲

با خیالش نرد حسرت باختی

بر وصالش خاطری خوش ساختی

۱۳

هر نفس نام از پر بردی به وای

وز هوایش گریه کردی های های

۱۴

عمه اش گفتی جواب ای دل فروز

کز سفر باز آیدت باب این دو روز

۱۵

عنقریب از در فراز آید ترا

آب از جو رفته باز آید ترا

۱۶

هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان

زین سفر بهر تو آرد ارمغان

۱۷

برگ آرامش فرا پیش آردت

ساز آرایش کما بیش آردت

۱۸

شیر مرغ و جان آدم از جهات

بی تعب آماده فرماید برات

۱۹

گفت ای یاران چرا ناید به سر

این سفر را چیست تأخیر این قدر

۲۰

خود مسافر را مگر برگشت نیست

علت تعویق چندین بهر چیست

۲۱

می نخواهم در دو گیتی جز پدر

نیست از دورم تمنایی دگر

۲۲

رشته ی مهرش مرا باید بنای

عقده ای نگشاید از گوی طلای

۲۳

عقد گوهر گو نیارد کس مرا

طوق اتباعش به گردن بس مرا

۲۴

هست در گوشم چو حلقه انقیاد

حاش لله گوشوارم گو مباد

۲۵

باید این زنجیر بازو بند من

زیب گردن مر مرا زیبد رسن

۲۶

بند بر پا خوشترین خلخال ماست

قید تقوی قاید آمال ماست

۲۷

تیته ام بر جبهه داغ بندگی است

این مرا پیرایه فرخنده گی است

۲۸

پای را حاجت بدین خلخال نیست

حلقه ی زر زیور اقبال نیست

۲۹

لخت دل نانم سرشک دیده آب

آب و نانم چیست گو باز آی باب

۳۰

هر قدم می رفت و اختر می فشاند

تا رکاب از بار و خیل از کار ماند

۳۱

چون به شهر شام بار افتادشان

خصم در ویرانه منزل دادشان

۳۲

در خرابه ی شام آن خونین جگر

سوخت آن شب شمع آسا تا سحر

۳۳

آه آتشبارش از گردون گذشت

و اشک طوفان زایش از دریا و دشت

۳۴

خستگی ها از روانش تاب برد

چشم را در عین زاری خواب برد

۳۵

باب ماجد جلوه گر در خواب دید

دید نقش خود ولی بر آب دید

۳۶

با دلی خونین لبی خندان و شاد

با روانی بسته با رویی گشاد

۳۷

در طرب زان که دست از روزگار

در کرب زان در که اهلش خوار و زار

۳۸

ازعنایات خدایی با سرور

وز مقاسات جدایی بی حضور

۳۹

شادیش بر فضل های لایزال

اندهش بر حسرت فرزند وآل

۴۰

نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب

نیم دیگر ز امتانش در طرب

۴۱

رخ به تعظیم پدر برخاک سود

وز تشرف موزه بر افلاک سود

۴۲

سود چون بر خاک اقدامش جبین

بوسه ی چندین زد برآستین

۴۳

برق سان بگرفت طرف دامنش

وز فغان زد آتش اندر خرمنش

۴۴

گفت از روی تشکی با ادب

ای عجب ثم العجب ثم العجب

۴۵

این تویی باب وفا آیین من

کآمدستی بر سر بالین من

۴۶

تن به جانم از جدایی های تو

حیرتم بر بی وفایی های تو

۴۷

باورم ناید ز بخت خویشتن

کاین من استم با تو در یک انجمن

۴۸

این تغافل های پی در پی چه بود

کز شما درباره ی ما رخ نمود

۴۹

از شما نامهربانی ناد راست

ترک احسان از توام کی باور است

۵۰

ای پدر چون شدکه در این ماجرا

هجرت اندر کربلا جستی ز ما

۵۱

گر رقیه لایق الطاف نیست

جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست

۵۲

از زن و فرزند مهجوری چرا

بی گناه از بی کسان دوری چرا

۵۳

زان سوی پل در جهاندی بارگی

چشم پوشیدی ز ما یکبارگی

۵۴

ای پدر یک دم به عرضم گوش دار

تا چه پیش آورد ما را روزگار

۵۵

ظهر عاشورا که اندر کربلا

طلعتت مخفی شد از انظار ما

۵۶

شامی و کوفی چو طوفان سپه

جمله آوردند سوی خیمگه

۵۷

دوزخی از خشم و کین افروختند

چون دل ما خیمه ها را سوختند

۵۸

بس سراری تا جواری سر به سر

شد اسیر آن گروه دد سیر

۵۹

بعد سلب سلوت و تاراج مال

جمله را بستند بر بازو حبال

۶۰

خسته جان خونین جگر خاطر نژند

پور در زنجیر و دختر در کمند

۶۱

آنکه نتوانستی اش در پای خار

دید اینک بین به زنجیرش فگار

۶۲

سایه آن را کش ز خورشید احتجاب

سر برهنه بنگرش در آفتاب

۶۳

آنکه را دست تو عقد نای بود

حلق بین فرسوه از قید حسود

۶۴

آنکه پروردی چو دل در دامنش

پیرهن بیگانه بربود از تنش

۶۵

خواب بد دیدی که امشب بی خبر

بر یتیمان بلا کردی گذر

۶۶

صحبت جد و پدر بگذاشتی

بر یتیمانت نظر بگماشتی

۶۷

ترک مام و جده گفتی در جهان

روی آوردی بدین آوارگان

۶۸

دامنت غلمان چسان از دست داد

خازنت بر هجر چون گردن نهاد

۶۹

خود ملاقات بزرگان در بهشت

در پی ما چون دلت ازدست هشت

۷۰

با عموم نعمت دار الصفا

ای عجب یادآوری کردی ز ما

۷۱

زلف حورا هرکرا باشد کمند

نیست نسبت با غل و زنجیر و بند

۷۲

بر بهر وجهم فدایت جان و تن

خاک پایت توتیای چشم من

۷۳

چون میان دشمنانم بی پناه

رفتی و بگذاشتی این چندگاه

۷۴

گاه و بی گه چون درین ربع و دمن

روز یا شب بین این سهل و حزن

۷۵

کردمی زاری به حال زار خویش

بودمی آسیمه سر درکار خویش

۷۶

جای دل جویی به سیلی های سخت

خستیم هر لحظه خصم تیره بخت

۷۷

ضجر هر ساعت به زجری دیگرم

زخم کردی دل شکستی خاطرم

۷۸

پایم از رفتار چون سنگین شدی

شمر دون تا زانه ام بر سر زدی

۷۹

شامگاهان تا سحر در ولوله

بود هر روزم درای قافله

۸۰

خسته از رفتن چو می آمد تنم

کعب نی برکتف می زد دشمنم

۸۱

جای چتر دیبه ام در آفتاب

تامگر کمتر بسوزم ز التهاب

۸۲

هر دم از دست عنودی شوم پی

سایه گستردی به فرقم تیغ و نی

۸۳

گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان

لخت دل نان بود وآب اشک روان

۸۴

جز دلم کس فکر غم خواری نکرد

غیر قیدم کس نگهداری نکرد

۸۵

ناله همدم هم نشین زنجیر و بند

آفتابم سایه بر سر می فکند

۸۶

هر کجا این کاروان محمل گشود

منزل و مأوای ما ویرانه بود

۸۷

خود نبودی تا ببینی این سفر

حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر

۸۸

بی گزاف از فرط سختی دیر و زود

وز فراقم هر نفس صد قرن بود

۸۹

بر شما چون هست حالاتم عیان

بستن اولی از مقالاتم زبان

۹۰

ای پدر آن دم که زی میدان شدی

بر نگشتی وز نظر پنهان شدی

۹۱

عمه ام گفتی مسافر شد حسین

خود سفر را نیست در خور شور و شین

۹۲

هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت

دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت

۹۳

هر چه از احوال شما پرسیدمی

جز نوید رجعتت نشنیدمی

۹۴

می شنیدم گاهی از گوشه کنار

که حسینی کشته شد در کارزار

۹۵

باورم می نامد اما یک به یک

زین خبر اعضا سراپا داشت شک

۹۶

شکر لله کآن سخن ها شد دروغ

حرف دشمن بود دودی بی فروغ

۹۷

و اینک از فر جمال روشنم

مهروش سر بر زدی از روزنم

۹۸

ناامیدی عاقبت امید زاد

شاخ حسرت خاطر دل خواه داد

۹۹

کامشب از اقبال بخت مقبلم

گشت رخسارت سراج محفلم

۱۰۰

خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت

یا جواب از باب خود هر چه شنفت

۱۰۱

دل تهی ناکرده ازتیمار و درد

بخت خواب آلوده اش بیدارکرد

۱۰۲

برجهید از جای و هر سو بنگرید

یک مثالی از پدر با خویش دید

۱۰۳

گفت واویلا دگر بابم چه شد

آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد

۱۰۴

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

کآفتابم رفت دیگر زیر میغ

۱۰۵

محو و مات از هر طرف کردی نگاه

هی زدی بر فرق گفتی وا اباه

۱۰۶

آتشی بر رستش از دل شعله بار

سوخت مغز و پوستش اسپندوار

۱۰۷

هی گرستی زار و هی بستی نظر

هی کشیدی آه و هی گفتی پدر

۱۰۸

گوش افلاک از خروشش کر فتاد

تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد

۱۰۹

آتشی از تابش دل برفروخت

کآن غریبان را به داغی تازه سوخت

۱۱۰

دید چون این حالت از آن طفل خرد

زینب از خواب وی اندک بوی برد

۱۱۱

ناصبوری طاقت از دستش ربود

مویه گر رخ کند و گیسو برگشود

۱۱۲

زار و نالان اهل بیت از هر کنار

شعله سان پیرامنش اخگر شمار

۱۱۳

شام را صبح نشور آن نیم شب

اجتماع صبح و شام آمد عجب

۱۱۴

شیون از در شورش از دیوار خاست

شام گفتی صبح محشر کرده راست

۱۱۵

شام را صبح قیامت شد قیام

با هم آمد ای شگفت این صبح و شام

۱۱۶

گبر کافر کین یزید کفر کیش

فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش

۱۱۷

در خمار خمر آن دوزخ درون

از کسالت تا دمی آید برون

۱۱۸

سر به دامان ندیم اندر نهاد

خفت پاسی تن به خواب مرگ داد

۱۱۹

خواب سنگین است آری مرده را

خاصه آن مردود شیطان برده را

۱۲۰

ماند سر بر زانوی طاهر بلی

دامن طاهر بلند آمد ولی

۱۲۱

و آن سر آموده از خون خاکسود

در کنار تخت آن دل سخت بود

۱۲۲

از کرامت های شاه کربلا

شد بلند از طشت زرین در هوا

۱۲۳

ایستادش روبه رو بالای سر

گفت ای بد عهد از حق بی خبر

۱۲۴

از چه فرموش آمدت ای با نهی

نکته ی اولادنا اکبادنا

۱۲۵

من چه کردم با تو باری ای لئیم

که نمودی طفلکانم را یتیم

۱۲۶

چیست خود جرم من ای مشترک نهاد

کز جفا خاک مرا دادی به باد

۱۲۷

در عمل بندیش هان غافل مپای

اندکی بیدار شو باهوش آی

۱۲۸

آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب

جمع گردد بر تو بی شک عنقریب

۱۲۹

هر چه کاری بدروی روزجزا

تخم را آری برویاند خدا

۱۳۰

تلخ خواهی کام خود حنظل بکار

جویی از شیرین بیا خرما بیار

۱۳۱

طاهر آن غوغای شهر آشوب را

کز شکیب آرد برون ایوب را

۱۳۲

وز تکلم کردن آن کام و لب

هوشش از سر کاست و افزودش عجب

۱۳۳

لختی اندیشید و با خود شد فرو

رخت اشکش ز التهاب دل برو

۱۳۴

قطره ی چندش چو از مژگان دمید

قطره ای بر چهر آن ملحد چکید

۱۳۵

سر برآوردش ز دامان شعله سار

سخت جان پیچید برخود ماروار

۱۳۶

گفت این غوغا و شورش بهر چیست

داعی این داستان در شهر کیست

۱۳۷

گفت طاهر این سؤال از ما چرا

با تو باید گفتگو زین ماجرا

۱۳۸

خود تو این بیداد بر پا کرده ای

هر کرا با تست رسوا کرده ای

۱۳۹

نیک بنگر کآتشی افروختی

خرمن اسلامیان را سوختی

۱۴۰

ظلم خود کی بوده بر کافر روا

وانگهی بر آل پیغمبر روا

۱۴۱

این گناهی کز تو سر زد در جهان

کس نخواهد دید دیگر از انس و جان

۱۴۲

نز فرنگی نز مجوسی نز هنود

نز نواصب نز نصاری نز یهود

۱۴۳

کس بهم کیش خود این استم نکرد

این جفاها کس به کافر هم نکرد

۱۴۴

دعوی اسلام و با حق کبر و کین

کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین

۱۴۵

آری آنان دل ز رحمت کنده اند

کاین ستم ها در جهان افکنده اند

۱۴۶

باز آگه نامد آن خوک عنود

رست و خواهد بود بر حالی که بود

۱۴۷

بندگی در مغز آن کافر رود

میخ آهن چون به سنگ اندر شود

۱۴۸

لحظه ای باخود براندیشید و خواند

کس پی تحقیق زی ویرانه راند

۱۴۹

رفت و باز آمد که طفلی از حسین

دارد امشب بهر باب این شور و شین

۱۵۰

کوه و صحرا از دمش بریان همه

دشت و دریا بر دلش گریان همه

۱۵۱

مادران از بچگان گشته نفور

شوی و زن زنده گراید سوی گور

۱۵۲

این جفا را حق اگر کیفر کند

هر دمت صدبار خاکستر کند

۱۵۳

دست تا نفتاده ناچارت ز کار

تا ز دستت کاری آید زینهار

۱۵۴

سنگ ها بر سینه می زن زین غرور

پیش از آن که سنگ چینندت به گور

۱۵۵

بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر

پیش از آنکه خاک ریزندت به سر

۱۵۶

ما مضی را کن تلافی پاره ای

بهر این طفلک بفرما چاره ای

۱۵۷

هان بیندیش از مکافات ای یزید

شام ماتم زایدت زین صبح عید

۱۵۸

این نصایح چون به گوشش باد بود

از کجا بئس المصیرش یاد بود

۱۵۹

گفت این سر مجلس آرایی نکوست

رنج او را چاره فرمایی از اوست

۱۶۰

طفل نارد مرده از زنده شناخت

شایدش زین راه دردی چاره خاست

۱۶۱

برد باید تا فرا پیشش نهند

طفل را زینسان تسلی ها دهند

۱۶۲

برد خادم سر بدان ویران سرای

گنج را آری به ویرانه است جای

۱۶۳

روی پوش از طشت زر برداشتند

پیش رویش بر زمین بگذاشتند

۱۶۴

نیم شب از مشرق آن طشت زر

همچو شعرا بر غریبان تاخت سر

۱۶۵

بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع

با پریشانی به دورش گشته جمع

۱۶۶

ظلمت شبشان از آن سر نور شد

ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد

۱۶۷

صفحه تقویمشان آن خط و روی

بخت خود خواندند در وی مو به موی

۱۶۸

نخل امید رقیه جای بر

بس که آبش داد بار آور سر

۱۶۹

چون سری خون سود و خاک آلود دید

جامه ی جان جای پیراهن درید

۱۷۰

چشم افکندش به چشم و روبه رو

دوخت لختی دیده ی حسرت بدو

۱۷۱

آتشی دیگر به جانش در گرفت

واحسینا را فغان از سر گرفت

۱۷۲

گشت دریا ز آتش آهش سراب

گشت صحرا ز انجمش دریای آب

۱۷۳

وحش از مرتع به هامون در خزید

طیر در بستان سر اندر پر کشید

۱۷۴

رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب

وه که کرد از خون سر ریشت خضاب

۱۷۵

یا رب آن کافر درون کی بودکی

کاو یتیمم ساخت در این کودکی

۱۷۶

ای پدر آن کت رگ گردن گشاد

کیست دستانش الهی قطع باد

۱۷۷

هان مرا وقت یتیمی زود برد

سنگدل بود آنکه این جرأت نمود

۱۷۸

هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم

یا رب اولادش چو ما گردد یتیم

۱۷۹

کاش نابینا ز مادر زادمی

بر سرت زینسان نظر نگشادمی

۱۸۰

در جهان پشت و پناهم بعد از این

کیست ای پشت و پناه عالمین

۱۸۱

کشته تو من زنده و شرمندگی

خاک بر فرق من واین زندگی

۱۸۲

قتل من والله ثوابستی به تیغ

تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ

۱۸۳

حق مگر درد مرا درمان کند

فضل وی دشوار من آسان کند

۱۸۴

چاره فرمایی به از مرگم کجاست

ای دریغ آ نهم برون از دست ماست

۱۸۵

تا دم مردن ادب از کف نداد

سر به خاک پای آن سر در نهاد

۱۸۶

شمع وش برتار و پودش دل فروخت

پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت

۱۸۷

سر بدین سرماند و او آن سر فتاد

جان شیرین بر سر آن سر نهاد

۱۸۸

گفت پیغمبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

۱۸۹

لیک در کوبنده ای از هیچ در

سر نیاوردش به در اینگونه سر

۱۹۰

هر تنی دارد ز سر پایندگی

هر دم از سر گیرد از سر زندگی

۱۹۱

وین یتیمک را عجب زین ماجرا

عمر بر سرآمد از این سر چرا

۱۹۲

زینب از این مرگ نو گیسوی کند

ام کلثوم از تحسر روی کند

۱۹۳

ماتم آرا مویه گر دیگر زنان

نوحه افزا کودکان بر سر زنان

۱۹۴

آه دردا حسرتا کاین طفل ما

زندگی رفتش به سر زین سر هلا

۱۹۵

پیر و برنا زنده از سر روز و شب

وین صبی را مرگ از سر ای عجب

۱۹۶

اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات

مرگ خود را خواستاران از جهات

۱۹۷

بر فنای خویشتن راغب همه

سوختن را بر به جان طالب همه

۱۹۸

ز آن میان آمد سکینه خواهرش

زار نالید و نشست اندر برش

۱۹۹

که خوشا حال تو ای فرخ لقا

کآمدی از زحمت عالم رها

۲۰۰

تو به گور آسوده خواهی خفت و من

روز و شب از جور اعدا در محن

۲۰۱

تا به حشرم جای دارد کز غمت

زندگی پوشد سیه در ماتمت

۲۰۲

کاش خواهر پیش مرگت گشتمی

از جهان پیش از تو در بگذشتمی

۲۰۳

راست با این زندگی کن باورم

رشک گر بر مرگت ای خواهر برم

۲۰۴

ممکنات از مرگ وی بر سر زدند

بیرق ماتم به گردون بر زدند

۲۰۵

مصطفی محو از ملال مرتضی

مرتضی مات از خیال مجتبی

۲۰۶

مجتبی اندوه ناک از فاطمه

نوح آدم عذر خواهان از همه

۲۰۷

انبیا انگشت از حیرت به لب

که عجب یک طفل و صد گیتی تعب

۲۰۸

زین خبر مریم ز سر معجز کشید

آسیه پیراهن اندر تن درید

۲۰۹

ماه شاماخ ملمع چاک زد

مهر خود در نشان بر خاک زد

۲۱۰

تیر طومار حساب چون و چند

پاک در پیچید و برطاق اوفکند

۲۱۱

لخشه ها مریخ را رخ برگشاد

رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد

۲۱۲

مشتری زد بر زمین دستار خویش

ماند حیران زین قضا در کار خویش

۲۱۳

زهره آهنگ حسینی برنواخت

سینه را بربط فغان را نغمه ساخت

۲۱۴

بریکایک جمله ذرات وجود

زین تعب کیوان نحوست ها فزود

۲۱۵

در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت

رشته ی یاقوت در دامان گسیخت

۲۱۶

عاشقان از یاد معشوقان ملول

در عزا آرایی آل رسول

۲۱۷

ورقه و گلشاد سیر از جان و تن

ویسه و رامین نفور از خویشتن

۲۱۸

شام گشت از کار دل بازی خجل

شد برون مهر پری دختش ز دل

۲۱۹

جان مهر از عشق ماهش سرد شد

چهر ماه از این رزیت زرد شد

۲۲۰

بیژن از مهر منیژه شرمسار

عیش شیرین هر دو را شد زهرمار

۲۲۱

نام عفرا عروه را از یاد رفت

آب و خاک و آتشش برباد رفت

۲۲۲

مهر رامین از رخ شهرویه کاست

رایت این تعزیت کردند راست

۲۲۳

ناله ی نل را زین عزا گردون سپار

ز اشک دامان دمن چون جویبار

۲۲۴

این غم از جمشید سوز عشق برد

ذکر خورشیدی به صدر سینه برد

۲۲۵

عشق بازی بر همه بس تلخ گشت

غره عیش همایون تلخ گشت

۲۲۶

سر به دریا برد زین داغ اندروس

گشت هارورا رخ از غم سندروس

۲۲۷

تاب بر گلچهره و اورنگ خورد

شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد

۲۲۸

لیلی از رخسار مجنون شرمسار

قیس بر داغ جوانان بی قرار

۲۲۹

زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش

تلخ کام خسرو از سودای خویش

۲۳۰

وامق و عذار سر اندر جیب غم

ناز آن ناله، نیاز این ندم

۲۳۱

بر غریبی چند جوقی سوگوار

بر یتیمی چند فوجی داغدار

۲۳۲

بر اسیری چند و جمعی دل پریش

بر مریضی چند و خیلی سینه ریش

۲۳۳

بر صغیری چند و مشتی دردمند

خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند

۲۳۴

مرگ آن کودک بلند آوازه شد

مرد و زن را داستانی تازه شد

۲۳۵

با همه بی اعتباری هایشان

خلق را دل سوخت از سودایشان

۲۳۶

تا به گوش نحس آن بدبخت خورد

برق سوزانی به کوهی سخت خورد

۲۳۷

نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت

نز سر مظلوم آزاری گذشت

۲۳۸

گفت تا وی را به مغسل آورند

مرغ چون مرد از قفس بیرون برند

۲۳۹

برد غسالش چو صرصر کز چمن

فصل دی بیرون برد برگ سمن

۲۴۰

کرد چون پیراهنش از تن برون

پای تا سر دیدش از خون لاله گون

۲۴۱

پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای

یافتش آموده از خون هر کجای

۲۴۲

آن بدن عضوی سیه عضوی کبود

ساق تا سر یا ورم یا زخم بود

۲۴۳

گشت واویلا بمیرد مادرت

چیست اینها کآمدستی بر سرت

۲۴۴

اشک ریزان با زبانی پر گله

زار جویان با دلی پر ولوله

۲۴۵

روی از مغسل به آن ویرانه کرد

جای در ویرانه چون دیوانه کرد

۲۴۶

گفت وای ای خواهران ممتحن

از عناد خصم ممنوع از وطن

۲۴۷

موجبات مرگ این طفلک چه شد

علت بیماریش ز اول چه بد

۲۴۸

کش بدن گر ناله زنبور نیست

لاغر اندامی و چندین زخم چیست

۲۴۹

پای تا سر پیکری مجروح و ریش

زخمش از ذرات صد خورشید بیش

۲۵۰

این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست

این جراحت ها بر اندامش چراست

۲۵۱

خود مگر این بچه را مادر نبود

یا پرستارش پدر برسر نبود

۲۵۲

تا گشودم دیده بر وی ز التهاب

دل کبابم دل کبابم دل کباب

۲۵۳

کاش خود بی بهره بودم از بصر

تا بر این طفلم نیفتادی نظر

۲۵۴

زینب آن سرگشته ی بی خانمان

ترجمان حالت آن بی کسان

۲۵۵

از جروح یثرب و آسیب راه

تا ورود کربلا در خیمه گاه

۲۵۶

از قدوم دشمنان رحم سوز

وز هجوم آن سپاه کینه توز

۲۵۷

ز ازدحام شامیان بی حیا

ز اجتماع کوفیان بی وفا

۲۵۸

منع آب و قطع امید از جهات

تشنه لب بر شاطی شط فرات

۲۵۹

قتل مردان بلاکش بیش و کم

خفته در میدان کین شه تا حشم

۲۶۰

اسر نسوان سلب سامان نهب مال

دستگیر اینان و آنان پایمال

۲۶۱

زیر پی تن های بی سر چاک چاک

زیب نی سرهای خون آلود پاک

۲۶۲

ز اتفاق ناصبین پر نفاق

ز افتراق ناصرین کم دقاق

۲۶۳

با وی از هر ماجرایی طرح کرد

شطری از احوال خود را شرح کرد

۲۶۴

باز آن ویرانه شد ماتم سرای

شور غوغایی ز نو آمد به پای

۲۶۵

صابری رخت از جهان بیرون کشید

ایمنی پیراهن اندر خون کشید

۲۶۶

از نوا شد نینوا آن غم سرا

آری آری کل ارض کربلا

۲۶۷

تا صفایی زین مصیبت دم زدی

آتش اندر دوده ی آدم زدی

۲۶۸

بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب

کردی از غم انس و جان را دل کباب

۲۶۹

به که بر سوزی بنان و خامه را

به که در شویی کتاب و نامه را

۲۷۰

بار الها محض فضل خویشتن

گوشه ی چشمی فراز آور به من

۲۷۱

امر این سرگشته حال شرمسار

با رقیه ی شاه مظلومان گذار

۲۷۲

تا به رستاخیز از این رو سیه

آورد پیش پدر عذر گنه

۲۷۳

بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند

پیش از آنکه زورقم در خون کشند

تصاویر و صوت

دیوان اشعار صفایی جندقی به کوشش سید علی آل داود - تصویر ۱۳۰

نظرات