
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۱۱۴
۱
گل این باغ را ساغر ز می شام و سحر خالیست
چو بیند تاج خود را لاله، گوید جای سر خالیست
۲
به غیر از باد همچون سرو چیزی نیست در دستم
همیشه کیسهٔ آزادگان چون جای زر خالیست
۳
تماشای تو بیخود کرده هرکس را که میبینم
نشسته هرکه در بزم تو، جایش بیشتر خالیست
۴
من آن مخمور بیبرگم که هرجا شیشهای بینی
به طاق خانهام، همچون دکان شیشهگر خالیست
۵
نخواهد بهله هرکس صید از باز نظر گیرد
ندانم جای دست کیست کو را در کمر خالیست
۶
سلیم از من چه میپرسی که زنجیرت به پا از چیست
تو هم دیوانهای، بنشین که زنجیر دگر خالیست
نظرات