
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۱۳۰
۱
میشناسم چشم او را، طرفه مست کافریست
دیدهام مژگان شوخش را، عجب تیرآوریست
۲
قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شدهست
می که هر برگی ز تاکش پنجهٔ زورآوریست
۳
از تهیدستی به مقصد ره نیابد نالهام
نخل چون بیبرگ شد، هر شاخ تیر بیپریست
۴
از پریشانی چه پروا آن سعادتپیشه را
کز هنرمندی هر انگشتش به کف شاخ زریست
۵
یک سر مو حق نداری در وجود خود سلیم
هرچه از اسباب هستی داری، آن از دیگریست
نظرات