
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۲۲۱
۱
به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
۲
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
۳
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
۴
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
۵
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
۶
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
۷
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
۸
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
نظرات