
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۲۸۱
۱
در دلم بگذشت و چشمم اشک بیتابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحهٔ صد دانه ریخت
۲
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
۳
دست عقل از حلقهی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
۴
از سر دنیا دل من خوش به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
۵
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
۶
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
نظرات