
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۳۲۹
۱
نشان هستی من چون حباب پیرهن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
۲
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
۳
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
۴
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
۵
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
۶
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
۷
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
۸
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
نظرات