سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۴۰۰

۱

زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد

ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد

۲

آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا

تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟

۳

خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد

چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد

۴

همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است

کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد

۵

شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب

در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد

۶

در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم

بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد

۷

تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص

راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد

۸

بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم

هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد

تصاویر و صوت

نظرات