سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شمارهٔ ۴۱۵

۱

چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد

چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد

۲

چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است

که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد

۳

اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست

که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد

۴

ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را

که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد

۵

چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است

که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد

۶

سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی

که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد

تصاویر و صوت

نظرات