
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۴۶۶
۱
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
۲
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
۳
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
۴
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
۵
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
۶
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
۷
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
تصاویر و صوت

نظرات