
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۴۷۴
۱
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
۲
پریشانی ز شوق طرهٔ آشفتهای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
۳
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
۴
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شبهای سیاهم ابروی پیوسته را ماند
۵
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آوارهٔ من عضو از جا جسته را ماند
تصاویر و صوت

نظرات