
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۵۷۵
۱
کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
۲
فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود
که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد
۳
به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن
ولی کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد
۴
فلک از گریه ام در آب پنهان شد، نمی دانم
که آخر از کجا سر همچو نیلوفر برون آرد
۵
عجب دانم که پیش از موج اشک من رسد آنجا
اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد
۶
نظر بر صرفه ی خویش است هرکس را که می بینی
فلک خورشید را پنهان کند، اختر برون آرد
۷
به غارت چون گشاید دست مژگان تو، بتواند
که جوهر را چو خار ماهی از خنجر برون آرد
۸
سلیم از قید گردون شد دلم فرسوده، خضری کو
که این آیینه را از زیر خاکستر برون آرد
تصاویر و صوت

نظرات