
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۶۹۱
۱
همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
۲
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
۳
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
۴
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
۵
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
۶
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
۷
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
نظرات