
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۷۰۰
۱
چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
۲
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
۳
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
۴
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
۵
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
نظرات