
سلیم تهرانی
شمارهٔ ۷۴۲
۱
بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
۲
ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم
که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
۳
زنم ز خون هوس، آب آتش دل را
که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
۴
دلم توقع گرمی ندارد از احباب
چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
۵
شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند
کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
۶
شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم
کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک
تصاویر و صوت

نظرات